قسمت دوم تجربه زایمان:
خلاصه تا اونجاگفتم که همه عزمموجزم کرده بودم که یه زایمان طبیعی خوب داشته باشم
آقا اواخرشهریور، مثلا بیستم اینابود برا اولینبارمن معاینه شدم ودهانه رحمم رودکترچک کردگفت عالیه براطبیعی و بروهرموقع دردت گرفت بیابیمارستان کدوم بیمارستان میخای بیای گفتم سپاهان گفت اوکی زیرمیزی یاهمون دستمزد دکترواریزکن، فیششوبیارکه نامه بده برابیمارستان
گفته بود10امامن چونه زدم8ملیون واریزکردیم وبعد نامه داد دکتر و گفت اگه دردت نگرفت هفته آینده دوباره چهارشنبه بیا گفتم باشه
تواون مدت کلی ورزشکردم پیاده روی، رابطه جنسی، اما انگار نه انگار
بچم هیچ واکنشی واسه اومدن نشون نمیداد من فقط خوابم سخت شده بود واسترس داشتم نکنه کیسه آبم بازبشه نکنه دردم بگیره دکترم نباشه...
خلاصه گذشت وگذشت من بازم دردم نگرفت هفته بعدی رسید و من ددباره رفتم مطب، دوباره معاینم کرد همون حرفای هفته قبل رو زد، حالا دیگه 27شهریوربود یعنی رقابت بین نیمه اولی شدن بچم یانیمه دومی
خلاصه منم به دکترم گفتم اصلادردی ندارم کلی هم ورزش وفعالیت کردم پله چقدرمن بالاپایین رفتم پرسید میخای بچت شهریوری باشه یا مهر، یه لحظه موندم چی بگم، از ترس اینکه بگه برو بیمارستان آمپول فشارت بزنند، گفتم فرقی نداره برام گفت خیله خب پس نامه که بهت دادم گفتم بله گفت خب برو هرموقع دردت گرفت، شبونصفه شب، برو بیمارستان زنگم میزنندمن خودمو میرسونم
تواونمدت ماماهمراهم پیگیرکارام بود...
ادامه فرداشب انشاالله تاپیک بعدی

۵ پاسخ

حالا چرا سریالیش کردی ؟😂

چ جالب
حالا من میخواستم نیمه دومی بشه و خداروشکر شد
بقیشم بگو برامون حتما

باشه منتظریم

وای چرا از این تجربه زایمان بوی سزارین میاد 🤣🤣

بسلامتی عزیزم ولی من دوس داشتم شهریوری شه آخرم ۳۱ شهریور سزارین شدم رایان ته دیگِ تابستون شد😍

سوال های مرتبط

مامان ادریان مامان ادریان ۱۴ ماهگی
ادامه تاپیک قبل


گفت بخواب خونه مادر شوهرم پایین بود { 2طبقه } رفتم گفتم مامانی یه درد عجیبی دارم که رفته ولی می‌خوام برم بیمارستان گفت باشه برم نانوایی میام منم قبول کردم رفتم بالا قدم زدم تا 8 رفتم پایین گفتم شاید حاضر شده دیدم خوابه 🙄گفتم مامانی پاشو بریم گفت باشه و رفت نانوایی رفتم بالا تا هشت و نیم باز اومدم دیدم تازه اومده و سفره صبحونه پهن کرده پسرش و رفت بیدار کرد منم به زور خودم و نگه داشتم و واکنش نشون نمی‌دادم اومد و صبحونه خورد و منم طاقتم تموم شد اسنپ زد و قبول کرد بعد ده دقیقه حدود 25تا 35 دقیقه راه داریم تا بیمارستان رسیدیم اونجا ساعت شد 9.10 دقیقه ریکاوری شلوغ بود بلاخره نوبتم رسید ساعت شد 10.20 گفت برو معاینه شو رفتم معاینه انجام دادن اورژانسی فرستادن بالا ساعت 10.40دقیقع رفتم طبقه بالا {بخش زایمان} بعد یه دانش جو بار اولش بود اومد کیسه آب و پارع کرده و همون یه نفر قرار بود زایمان من و انجام بده و گفت میخوای آمپول بزنم دردت بره منم گفتم آره اپیدورال و زد و آروم شدم تا ساعت یازده بود که آمپول و زد و گفتن تا مدفوع نکردی صدام نزن 🙄
مامان رهام👼🏻 مامان رهام👼🏻 ۱۱ ماهگی
قسمت سوم تجربه زایمان من:
خلاصه وارد هفته 40شده بودم دیگه وخبری نبودمن همچنان فعالیتهاموداشتم مدام گوشیم زنگ میخوردهمه میپرسیدن کی زایمانته این استرسموبیشترمیکرد
دیگه خسته بودم اشکم دراومده بود بچم جاخوش کرده بود اون تو😃😃😃
ساک بیمارستان آماده رودهمه چیز اوکی بود فقط منتظردردبودیم
خلاصه روزچهارشنبه 11مهر، عصرش من داشتم بادوستم تلفنی حرف میزدم حتی قرارشدفرداش که من میرم پیاده روی دوستمم دنبالم بیاد
دوساعتی حرف زدیم شبش من نوبت دکترداشتم بعدتماس، یکم احساس میکردم کمرولگنم انگار دردمیکنه خیلی جدی نگرفتم کاراموکردم شوهرم اومدرفتیم مطب حتی منشیش تامنودید گفت هنوزنزاییدی!خلاصهه
دوباره معاینه شدم ودکترگفت فرداصبح ساعت7زایشگاه باش دردات شروع شده چیزی هم نخورمنومیگی انگار جاخوردم هم خوشحال بودم هم انگار بغضم گرفته بودکه یعنی این دوران بارداری تموم شد ینی من فردابچم بغلمه میبینمش؟؟؟ ازاونطرف استرس زایمان...
خلاصه زنگ زدم به دوستم گفتم خواهرم همونموقع زنگم زدگفتم اینجورگذشته به ماماهمراهم زنگ زدم گفت باشه پس منم صبح میام بیمارستان


ادامه تاپیک بعد....
مامان وروجکم🐣🍫 مامان وروجکم🐣🍫 ۱۶ ماهگی
پارسال همین روز و همین ساعت ک کوچولو بدنیا آمد وساعت ۱۱:35دقیقه بدنیا آمد من ۷ خرداد رفتم بیمارستان قبل از اینکه برم بیمارستان مراقبت داشتم رفتم بهداشت و ماما وزنم گرفت گفت وزنت خیلی رفته بالا تو یک هفته ۸ کیلو اضافه کردم و گفت خطرناکه باید الان بری متخصص من ساعت ۱۰رفته بودم بهداشت و گفت عصر برو و برام نامه نوشت و ومن وقتی که از بهداشت برگشتم خیلی ترسیده بودم و عصر شد ورفتم متخصص نبود و یه متخصص دیگه هم رفتم گفت الان نوبت نمیدم برگشتم صبح شد و بهداشت زنگ زد جواب ندادم و به شوهرم زنگ زدن و گفتن ب همسرت بگو بیاد بهداشت و من رفتم بهداشت بعد ماما گفت رفتی متخصص و من گفتم بله گفت پس نامه کو اون نامه ک برام نوشت باید بدم متخصص و متخصص جوابش تو نامه بنویسه ببینه ج مشکلی دارم و من بش گفتم آره رفتم ولی نامه تو خونه موند یادم رفته ببرمش با خودم و بعد ماما داد زد چرا نرفتی مگه من بخاطر خودم بت میگم برو برا سلامتی تو وبچه میخوام ومن ساکت هیچی نگفتم و خلاصه گفت باید عصر بری و من رفتم و متخصص بود و قبلا من خ ماما خصوصی هم گرفته بودم و رفتم برا ماما خصوصی قبل از اینکهبرم متخصص و جریان بشگفتم و برا سونو و آزمایش نوشت سونو و آزمایش انجام دادم ورفتم متخصص آزمایش و سونو نشونش دادم و سونو گفت خوبه فقط آزمایش گفت پلاکت خونت ‌پایینه اگه همین امروز زایمان نکنی خونریزی میگیری وخطرناکه هم واسه تو هم واسه بچه گفت الان پاتو میزان بیرون مستقیم میری بیمارستان من برگشتم خونه وسایلام جمع کردم رفتم بیمارستان و وجریان گفتم بعد آزمایش ازم گرفتن و من خیلی ترسیده بودم و دوست داشتم شوهرم پیشم بمونه بعد گفت شوهرت صدا بزنن ک بیاد امضا
مامان معراج و تودلی مامان معراج و تودلی ۱۲ ماهگی
پاییز برای شمام دلگیره ؟
یاد پارسال افتادم دقیقا یکسال پیش امدم مشهد رفتم جای دکترم فک میکردم برای حداقل یک هفته دیگه بهم نامه بستری بده یهو گفت فردا ساعت ۷ صبح بیمارستان باشه
نفسم بند امد انتظار نداشتم انقدر زود نامه بده از استرس دهنم خشک شد هم خوشحال بودم هم به شدت ترسیده بودم چون وسط هفته بود گفتیم یک روز بندازه عقب تر زایمانو ک هم ۳۸ هفته کامل بشه هم بشه چهار شنبه و آخر هفته باشه ک فردا پس فرداش تعطیله
شب من مشهد موندم اما مامانم و همسرم رفتن نیشابور صب با درد شدید بیدار شدم نمیتونستم تکون بخورم به خالم التماس کردم زنگ بزن مامانم و شوهرم بیان من نمیخام بدون اونا زایمان کنم
خلاصه ک دردم کم شد فهمیدم ماه درد بوده کل روز رو با استرس اینکه نکنه زایمان کنم گذروندم تا شب شد و مامانم و مادر شوهرم و همسرم آمدن مشهد شب خوابیدیم اما من اصلا خوابم نمی‌بره تا صب گریه کردم هم از ترس هم از خوشحالی هم از ناراحتی
خوشحال به خاطر دیدن پسرم ناراحت بخاطر جدا شدن ازش و ترس داشتم هم از زایمان هم از اینکه برای بچم مشکلی پیش نیاد
پاییز پارسال به شدت برام هیجان انگیز بود و سخت گذشت
باورم نمیشه انقدر زود بزرگ شد دلم خیلی گرفت خود پاییز همینجوریش دلگیره حاملم هستم دلم میخاد بشینم همش گریه کنم 😭😭😭😭
عکس واسه پارسال همین موقع هست
مامان کیــــ💙ــاشا مامان کیــــ💙ــاشا ۱۳ ماهگی
پارسال 3 شهریور دکترم زنگ میزد بیا چکت کنم شوهرم نبود نمیخواستم برم به دکترم گفتم خندید گفت دختر پاشو اسنپ بگیر بیا
ولی حتما بیا
خلاصه اماده شدم رفتم
دکترم چک کرد گفت دهانه رحمت هنوز بستس گفت باید چیکارا کنم که باز شه تا بتونم زایمان طبیعی کنم
ولی وقتی فشارمو گرفت گفت فشارت خیلی بالاس و خطر داره نمیتونم ریسک کنم برو بیمارستان منم میام باید فشارتو کنترل کنیم نشد باید سزارینت کنیم رفتیم بیمارستان گفتن نمیشه اگه سزارین بخوایین میشه سزارین اختیاری و هزینش بالاس باید اول تصویه کنین و برین پذیرش
وای وقتی شوهرم اینو شنید عقل از کلش پرید جوری شد که تاحالا ندیده بودم بخدا تو ادارجات ارومه هاا ولی اونجا داد میزد که زن و بچه من تو خطره شما بجای اینکه بفکر جون دونفر باشین بفکر هزینه زایمانی؟!
منم نمیخواستم برم سزارین اختیاری چون خودمو اماده زایمان طبیعی کردن بودم همش فرض میکردمش
خلاصه شوهرم نزاشت بهم امپول فشار بزنن و بزور زایمان کنم
منم روز اربعین ساعت 8 صبح رفتم اتاق عمل سزارینی شدم و شد قشنگ ترین و لذت بخش ترین عملی که انجام دادم
اون لحظه که کیاشا رو دادن بغلم وااای نمیتونم توصیف کنم لذتشو 😭❤️
وقتی ازم جداش کردن بند نافشو ببرن انقدر بچم گریه کرد منم گریه میکردم که چرا نمیتونم براش کاری کنم 🥹
از اون روز دیگه دارم برای کیاشا و همسرم زندگی میکنم
نبض زندگی منن🥹❤
مامان محمد مامان محمد ۱۲ ماهگی
پارسال این موقع ساعت 2 بعداظهر همسرم بهم پیام داد بریم بازار منم بهش گفتم باشه بعد ی دقیقه در جواب پیامم کیسه آبم پاره شد فک کردم ترشح دارم باز دوباره آب ریخت منم ب گریه افتادم گفتم مامان کیسه آبم پاره شد مامانم گفت ناراحت نشو هیچی نیس سریع ب همسرم زنگ زدم رفتیم بیمارستان اخه من هنوز ۳۵ هفته بودم خیلی ترسیدم پرستار گفت باید معاینه بشی نزاشتم انقد استرس داشتم اونم عصبانی شد گفت نمیزاره یکی دیگه منو معاینه کرد با بدبختی گذاشتم گفت هنوز ی سانت بازی برو بالا آمپول فشار میدیم بچه بیاری خلاصه من فقط گریه میکردم من تا اون شب فقط آب خارج میشد ازم با خون یهو نصفه شب ضربان قلب پسرم افت کرد پرستار ترسید گفت این دکتر کی میاد دوبار ضربان قلب پسرم افت کرد منم فقط گریه میکردم تا بالاخره صبح روز بعدش ساعت ۸ گفتن برو اتاق عمل اورژانسی باید عمل بشی ومن از خوشحالی نمیدونستم چکار کنم چون از طبیعی میترسیدم خلاصه نگرانی خونواده هامون و خودم ک اون شب هیچکس نخوابید پسرم ساعت ۸ صبح بدنیا اومد تو این ی سالی ک گذشت خیلی چالش خیلی استرس داشتم ولی خداروشکر بابت وجودم پسرم تولد پسرم مبارک باشه😘😘😘
مامان نیم وجبی ها❤️ مامان نیم وجبی ها❤️ ۱۴ ماهگی
سلامممم خبببب بریم داستان و تجربه زایمان سزارین دوم بگم براتون😁
آماده ایدددد؟؟؟
🤍🤍🤍🤍🤍🤍🤍🤍🤍🤍🤍🤍🤍🤍🤍🤍🤍🤍🤍🤍🤍🤍🤍
چن روزی بود خونه مامانم اینا بودم
۳۳هفتم بود درد شکمم شروع شد اما باخودم گفتم طبیعیه و اهمیت ندادم تااینکه دیدم نه واقعا انقباض دارم و دردم زیاده منم که جزو مادران دیابتی و فشارخونی بودم برگشتم خونمون ب شوهرم گفتم علی درد دارم سر رضا اینجوری نبودم نکنه ایلیا چیزیش بشه دیگه علی ام ترسید گف بریم پیش دکتر ک از شانس بد من دکتر بخاطر ج*ن*گ رفته بود و نبود دیگه رفتم بیمارستان گفتم اینجوریه شرایطم گفتن بخواب نوار قلب بگیریم از جنین
گرفتن گفتن دردی ثبت نشده
گذشت تا شب
خونه مادرشوهرم بودم رفتم خونه
برادرشوهرم تماس گرف میای پارک و اینا
اولش گفتم نه حوصله ندارم رضاام اذیت میکنه ولی دیدم دارن پدافند میزنن و ترسیدم علی ام نبود زنگ زد بهم گف برو پارک بعد میام دنبالت
دیگه رفتم و اونجا یکی از فامیلای علی اونجا بود بستنی گرف اونو خوردن همانا و مسموم شدن من همانا
همون شب (گلاب ب روتون)کلی بالا آوردم 😬فرداش هم همین طوری بودم مجبوری رفتم خونه مادرشوهرم چون واقعا حالم بد بود
شنبه همون روز زایمان رفتم پیش دکتر قلب(خانم دکتر ایمانی)رفتم نامه گرفتم برای عمل بخاطر فشار خون و بعد رفتم پیش دکتر زنان(دکتر خودم نبود)ب ایشون گفتم ک مسموم شدم گف اگ مسموم شدی خطر داره باید بستری شی نامه زد برای بیمارستان فیروز آبادی علی گف اگ حالت خوبه نریم
مامان ⭐ دایـــان ⭐ مامان ⭐ دایـــان ⭐ ۱۴ ماهگی
امروز دایانو بردم پیش دکتر شاه‌فرهت
از در رفتیم تو گفت این بچه خیلیییی شره
گفتم بله 😊🤣

گفت یه جمله بخوام بهت بگم ، سالم ترین بچه دنیاست و هیچ مشکلی نداره 🤷

گفتم دکتر چند روزه ۱۲ ساعت میخوابه شیر نمیخوره ، گفت خب نخوره نمیخواد 🫠🫠 گفت تو آب نخوای به زور میخوری ؟ گفتم خب نه ...
گفتم شکمو بوده همه چی میخورده کاااامل میخورده غذاشو
گفت این بچه مشکلی نداره
کاری به کارش نداشته باش
بخواد میخوره ، نخواد نمیخوره🤷🤷
گفت برای هدر دادن پولای باباش یه شربت مولتی اشتها مینویسم ، اونم چون پول خرج کنی اگر نه همونم نمی‌نوشتم 😑😑

راستی من شنیده بودم آمریکا پیشنهاد دکترا اینه بچه ای که شیرخشک میخوره از یکسالگی شیرگاو جایگزین بشه
دیدم دکتر فرهت هم دقیقا همینو گفتن 😍😍 گفت شیرگاو شروع کن و بعد یکسال شیرگاو بده البته پاستوریزه

حالا روش جایگزین کردن شیرگاو تدریجیه که از یازده ماهگیش شروع میکنم انشاالله 😍😍
خلاصه که اعتصاب قبلی برای دندون بود و ۱۲ روز طول کشید
امیدوارم اینم برای هرچی که هست زود بگذره و بشه همون دایان شکمو و خوش غذای قبلی 🥲🥲 خیالم بابت مریض بودنش راحت شد
مامان جوجه کوشولوی قشنگممم😍😍👶🏻 مامان جوجه کوشولوی قشنگممم😍😍👶🏻 ۱۳ ماهگی
۵ روز دیگه تولد جگر گوشمهههه 💃💃😁🫀🫀

باورم نمیشه داره یکسااال میشه

یادش بخییییر ، حالا که نزدیک تولد گل پسریمه بزار یکم از خاطراتو مرور کنم…

۴۰ هفتم شده بود و اکثر خانومایی که با من بودن دردشون گرفته بود و زایمان کرده بودن ، فقط من مونده بودم و یکی دیگه ..

هر کاااار بگی کردم ولی دردم نمیگرفت ، پسری اون تو جاش خوب بود و اصلا قصد اومدن نداشت، همهههه فامیل زنگ میزدن، هر روز میگفتن فاطمه زاییدی یا نه 😅😄 امااا پسرییی قصد اومدن نداشت
خودمم استرس گرفته بودم ، قرار بود ۲۶ دنیا بیاد، رفتم بیمارستان برای نوار قلب و معاینه، باورم نمیشه ، دکتر گفت دهانه رحمت بستس، مگه میشههه🤣🤣. اینهمه ورزش اسکات ، پله ، ورزش نبود نکرده باشم ،پس چیشدد ، خلاصه پش مام ریخت و گفت برو فعلا خبری نبس، حالا هی بگو که من ۴۰ هفتمه کیه ک باور کنه، دیگه دیدن من سریش شدم گفتن برو ۲۸ بیا😅، خلاصههه ، به زور و با کلی تلاش از طرف خودم و با کمک همسری ، پسری رو به زووور اوردیم این دنیا😍🥹
الهیی شکر بخاطر وجودت قلب ماااادر 👶🏻🫀
کمتر از۵ روز دیگه یکساله میشی و من باورم نمیشه مامان یه پسر فسقلی بامزههه شدم🥹🥹👶🏻😍

۱۴۰۴/۵/۲۳ بمونه به یادگار