ادامه تجربه زایمان من:

خلاصه بعدازاونهمه تلاش و ورزش وپیاده روی و.... من دردم نگرفت رفتم مطب دکترم ویزیت آخرم بوددیگه بعدازشنیدن صدای قلب بچم دکترگفت بخواب معاینت کنم بعدازاون گفت عالیه وفردا7صبح بیمارستان باش دردات شروع شدن
منومیگی... دیگه استرسام بیشترشد
گفتم ناشتاباشم گف یه آبجوش نبات بخورطوری نیس
خب من قراربودطبیعی بشم موقه رفتن ازمنشی پرسیدم اگه زودتردردام شدت گرفت چی گفت ببین دکترمعاینه تحریکیت کرده دیگه دردات شروع شده وبیشترهم میشه
هیچی خلاصه بعدازمطب رفتیم خونه مامانم من تارسیدیم گریه افتادم ومامانموبغل کردم بعدشام که خوردم مامان وسایلشوبرداشت وباما اومدخونمون من رفتم دوش گرفتمو شیو کردم اومدم بعد وسایلو چک کردم ومدام دورخونه راه میرفتم مامانم مدام میپرسیدخوبی من حس روزای اول پریودی روداشتم که انگاریه درد مبهمی تو لگن وپهلوت هست
بعدباهمون دردهای ملایم خوابیدم وساعت5صبح بیدارشدم
یه آبجوش نبات خوردمو رفتیم بیمارستان که بیمارستان من سپاهان بود

وقتی رسیدیم نامه دکترمودادم بعد من رفتم زایشگاه ونزاشتندمامان باهام بیاددیگه اوتاموندن پشت در من رفتم توزایشگاه که هیچکس جزمن نبودخیلی خوب بود استرسم کم شد اونجاخیلی ساکت بود رفتارپرسنل عالی بود یه ماما اومد منوکمک کردخوابیدم روتخت ان اس تی وصل کرد صداشو گذاشت فشارموگرفت ورفت ومن چشماموگذاشتم روهم ونفسای عمیقموادامه میدادم
تاماما همراهم ودکتربیاد

بقیشوفردامیگم

۱ پاسخ

من مامانم باهام بود تا اخر گریش میگرفت چون داد میزدم از درد پرستار دید مامانم گریع میکنع گفت خانوم برو بیرون من داد میزدم مامان توروخدا تنهام نزار مامان من میمیرم بری دستمو گرفت گفت نمیرم اشکامو پاک میکردم همرام خودشم گریع میکرد الان که فکر میکنم میگم چقدر من احمق بودم انقد مامانمو اذیت کردم اونجا انقدر درد داشتم که برام مهم نبود واقعا مادر خیلی تو زندگی جایگاه مهمی داره

سوال های مرتبط

مامان رهام👼🏻 مامان رهام👼🏻 ۱۲ ماهگی
قسمت دوم تجربه زایمان:
خلاصه تا اونجاگفتم که همه عزمموجزم کرده بودم که یه زایمان طبیعی خوب داشته باشم
آقا اواخرشهریور، مثلا بیستم اینابود برا اولینبارمن معاینه شدم ودهانه رحمم رودکترچک کردگفت عالیه براطبیعی و بروهرموقع دردت گرفت بیابیمارستان کدوم بیمارستان میخای بیای گفتم سپاهان گفت اوکی زیرمیزی یاهمون دستمزد دکترواریزکن، فیششوبیارکه نامه بده برابیمارستان
گفته بود10امامن چونه زدم8ملیون واریزکردیم وبعد نامه داد دکتر و گفت اگه دردت نگرفت هفته آینده دوباره چهارشنبه بیا گفتم باشه
تواون مدت کلی ورزشکردم پیاده روی، رابطه جنسی، اما انگار نه انگار
بچم هیچ واکنشی واسه اومدن نشون نمیداد من فقط خوابم سخت شده بود واسترس داشتم نکنه کیسه آبم بازبشه نکنه دردم بگیره دکترم نباشه...
خلاصه گذشت وگذشت من بازم دردم نگرفت هفته بعدی رسید و من ددباره رفتم مطب، دوباره معاینم کرد همون حرفای هفته قبل رو زد، حالا دیگه 27شهریوربود یعنی رقابت بین نیمه اولی شدن بچم یانیمه دومی
خلاصه منم به دکترم گفتم اصلادردی ندارم کلی هم ورزش وفعالیت کردم پله چقدرمن بالاپایین رفتم پرسید میخای بچت شهریوری باشه یا مهر، یه لحظه موندم چی بگم، از ترس اینکه بگه برو بیمارستان آمپول فشارت بزنند، گفتم فرقی نداره برام گفت خیله خب پس نامه که بهت دادم گفتم بله گفت خب برو هرموقع دردت گرفت، شبونصفه شب، برو بیمارستان زنگم میزنندمن خودمو میرسونم
تواونمدت ماماهمراهم پیگیرکارام بود...
ادامه فرداشب انشاالله تاپیک بعدی
مامان وروجکم🐣🍫 مامان وروجکم🐣🍫 ۱۶ ماهگی
پارسال همین روز و همین ساعت ک کوچولو بدنیا آمد وساعت ۱۱:35دقیقه بدنیا آمد من ۷ خرداد رفتم بیمارستان قبل از اینکه برم بیمارستان مراقبت داشتم رفتم بهداشت و ماما وزنم گرفت گفت وزنت خیلی رفته بالا تو یک هفته ۸ کیلو اضافه کردم و گفت خطرناکه باید الان بری متخصص من ساعت ۱۰رفته بودم بهداشت و گفت عصر برو و برام نامه نوشت و ومن وقتی که از بهداشت برگشتم خیلی ترسیده بودم و عصر شد ورفتم متخصص نبود و یه متخصص دیگه هم رفتم گفت الان نوبت نمیدم برگشتم صبح شد و بهداشت زنگ زد جواب ندادم و به شوهرم زنگ زدن و گفتن ب همسرت بگو بیاد بهداشت و من رفتم بهداشت بعد ماما گفت رفتی متخصص و من گفتم بله گفت پس نامه کو اون نامه ک برام نوشت باید بدم متخصص و متخصص جوابش تو نامه بنویسه ببینه ج مشکلی دارم و من بش گفتم آره رفتم ولی نامه تو خونه موند یادم رفته ببرمش با خودم و بعد ماما داد زد چرا نرفتی مگه من بخاطر خودم بت میگم برو برا سلامتی تو وبچه میخوام ومن ساکت هیچی نگفتم و خلاصه گفت باید عصر بری و من رفتم و متخصص بود و قبلا من خ ماما خصوصی هم گرفته بودم و رفتم برا ماما خصوصی قبل از اینکهبرم متخصص و جریان بشگفتم و برا سونو و آزمایش نوشت سونو و آزمایش انجام دادم ورفتم متخصص آزمایش و سونو نشونش دادم و سونو گفت خوبه فقط آزمایش گفت پلاکت خونت ‌پایینه اگه همین امروز زایمان نکنی خونریزی میگیری وخطرناکه هم واسه تو هم واسه بچه گفت الان پاتو میزان بیرون مستقیم میری بیمارستان من برگشتم خونه وسایلام جمع کردم رفتم بیمارستان و وجریان گفتم بعد آزمایش ازم گرفتن و من خیلی ترسیده بودم و دوست داشتم شوهرم پیشم بمونه بعد گفت شوهرت صدا بزنن ک بیاد امضا
مامان رهام👼🏻 مامان رهام👼🏻 ۱۲ ماهگی
بعدازتقریبا یکسال، میخام تجربه زایمانمواینجابنویسم:
من همیشه دوس داشتم طبیعی زایمان کنم بخاطرتعریفایی که شنیده بودم وبه عینه دیده بودم که چقدرزودآدم سرپامیشه دوتاخواهرامم دیده بودم چون جفتشون سز شدند وخیلی دردداشتند واذیت شدند تا روبراه بشن ومن کلا همیشه فوبیای اتاق عمل داشتم ازبخیه وتیغ وجراحی میترسیدم
من دوران بارداریم خداروشکر همه چی نرمال بود جدای از4ماه اول که بشدت ویارداشتم مدام استفراغ میکردم وسرم میزدم... توی سونو آنومالی دکترم تشخیص دادکه آب دوربچه کمه ومن خیلی ناراحت شدم و2هفته استراحت کردمو مدام هندونه وآب وخربزه واسفناج خوردم که بعدازاون دوباره رفتم سونو، از11شده بودم15 وخیلی خوب بوددکترم گفت عالیه همه چی
گذشت وپارسال همین موقعها، من دیگه توی 9ماه بودمو منتظر درد... اما هیچ خبری نبود هرروز با یوتیوب ورزش میکردم روزی دومرتبه ورزشهایی که برای آمادگی لگن بودن انجام میدادم با مامای همراهم درتماس بودم اونم سوالی داشتم راهنماییم میکرد
پیاده روی هم هرشب میرفتم ویادمه یه روز عصرپاشدم رفتم میدون نقش جهان، 3 دور من دورمیدون پیاده رفتم اما بازهم دردم نگرفت خداشاهده دروغ ندارم بگم3 دور اونم دور میدون، خیلی مسافت زیادیه این کارها تقریبا اوایل مهرماه بود...
ادامه تاپیک بعد...
مامان رهام👼🏻 مامان رهام👼🏻 ۱۲ ماهگی
تجربه زایمان قسمت آخر:
یه نکته ای جا انداختم
اون روزهای آخر، هرروز وهرروز از بهداری بهم زنگ میزدند که نزاییدی؟؟؟ چرا؟ خطرناکه ها کیسه آبت ممکنه بازبشه هاممکنه بچه مکونیوم دفع کنه ها
آخرین بارکه زنگ زد یادمه من فقط نشستم گریه کردم ازبس حالم بد شد ازبس مضطربم کردند واقعا کاش جوابشونو نمیدادم

خب ادامه ماجرا
یکساعتی گذشت ومن توزایشگاه بودم بعد ماما اومدگفت معاینت کنم که معاینش بادکترم اززمین تا آسمون فرق داشت راستش خیلی دردداشت و فکرمیکنم کیسه آبم همونموقع باز شد بامعاینش چون من تا اونوقت اصلا مشکلی نداشتم خللصه معاینه کرد گفت توکه کیسه آبت بازشده من خیلی ترسیدم
بعدازاون خونریزی یکم پیداکردم و دردم بیشترشدیه پوشک گذاشت برام، پاشدم راه رفتم یه سرمم بهم وصل بود بعدمامانم باکلی اصراراومده بودپیشم تاسرمودیددستم گفت یوقت آمپول فشار نزنندتو سرم خلاصه این حرف مامانم دیگه مث آب یخ که بریزن روم استرسموددبرابرکرد اون بنده خدا از روی نگرانی گفت اما من واقعا نگران شدم و ترسیدم بعددوباره ماما اومد معاینه کنه فوق العاده دردداشت من اصلا تا اونموقه چنین دردی ازمعاینه داخلی تجربه نکرده بودم دکترخودم بارها قبل بارداری و اواخربارداریم چندبارمعاینم کرده بود اما واقعا من هیچ دردی حس نکرده بودم ولی اینبار فریادمیزدم ازدردمامانمم کنارم بود ومن جلوش خجالت میکشیدم ماما موقع معاینه، قشنگ صورتش یجوری میشد وبمن نگاه میکرد و زیرلب یه چیزی میگف من شصتم خبردارشد یه چیزی شده بعددیدم رفت با یه مامای دیگه که سرپرست اون بخش بود پچ پچ میکرد ومنو نگاه میکردند حالا دوباره اون یکی اومد معاینم کرد تا اونجا شد3بار، بازم درد درد درد چقد بدبود
ادامه تاپیک بعد
مامان رهام👼🏻 مامان رهام👼🏻 ۱۲ ماهگی
خلاصه مامای همراهم رسید ومن بهش گفتم لطفا همراهام نیان داخل من خیییلی مضطربم نمیخام تواین حالتم منوببینند گفت باشه عزیزم رفت وبه مامانم گفت بیرون باشید، صداتون میکنم بعد مامانم رفت وماماهمراهم اومد کلی باهام حرف زد حواسموپرت کرد وخیلی استرسم کم شد یکم ورزش بهم داد ولاله گوشمو ماساژ داد
بعدش یکم روتوپ نشستم اما اونم مدام میرفت پیش ماماهای زایشگاه و حرف میزدند باهم و هی زنگ میزدند به دکترم که زودتربیاد
خلاصه ماماهمراهم گوشیموازم گرفت رمزشم بهش گفتم ازم فیلم میگرفت و حالمومیپرسید منم باوجود درد خودمو اوکی نشون میدادم بعدفیلمو میبرد نشون همراهام میداد اونموقع خواهربزرگمم اومده بود و شوهرمم پشت در زایشگاه وقتی داشتم راه میرفتم دیدمش و براش دست تکون دادم وای چه لحظه عجیبی بود!!!!
گذشت و یهودیدم دکترم اومد صداش داشت میومدتوراهرو که بامامانم حرف میزدتاصداشوشنیدم انگار دلم آروم گرفت انگار استرسم ازبین رفت حسی که من ازروزاول به دکترم داشتم وبرای همینم تا آخر باهمین دکتر موندم برخلاف میل شوهرم که اصرارداشت عوضش کنم چون زیرمیزی میگرفت



تادکترم اومد باروی خوش سلام کردوحالموپرسیدیکم سربسرم گذاشت بعدش با ماماهمراهم و اون مامای بخش حرف میزدن لابلاشم اصطلاحات تخصصی میگفتند من متوجه نمیشدم
دکترم گفت بزارمعاینت کنم معاینه کرد و خداشاهده من هیچ دردی حس نکردم
یهو دکتر دراومد بهشون گفت: میبرمش
زودترآمادش کنید با برانکارد، میبرمش
مامان رهام👼🏻 مامان رهام👼🏻 ۱۲ ماهگی
قسمت سوم تجربه زایمان من:
خلاصه وارد هفته 40شده بودم دیگه وخبری نبودمن همچنان فعالیتهاموداشتم مدام گوشیم زنگ میخوردهمه میپرسیدن کی زایمانته این استرسموبیشترمیکرد
دیگه خسته بودم اشکم دراومده بود بچم جاخوش کرده بود اون تو😃😃😃
ساک بیمارستان آماده رودهمه چیز اوکی بود فقط منتظردردبودیم
خلاصه روزچهارشنبه 11مهر، عصرش من داشتم بادوستم تلفنی حرف میزدم حتی قرارشدفرداش که من میرم پیاده روی دوستمم دنبالم بیاد
دوساعتی حرف زدیم شبش من نوبت دکترداشتم بعدتماس، یکم احساس میکردم کمرولگنم انگار دردمیکنه خیلی جدی نگرفتم کاراموکردم شوهرم اومدرفتیم مطب حتی منشیش تامنودید گفت هنوزنزاییدی!خلاصهه
دوباره معاینه شدم ودکترگفت فرداصبح ساعت7زایشگاه باش دردات شروع شده چیزی هم نخورمنومیگی انگار جاخوردم هم خوشحال بودم هم انگار بغضم گرفته بودکه یعنی این دوران بارداری تموم شد ینی من فردابچم بغلمه میبینمش؟؟؟ ازاونطرف استرس زایمان...
خلاصه زنگ زدم به دوستم گفتم خواهرم همونموقع زنگم زدگفتم اینجورگذشته به ماماهمراهم زنگ زدم گفت باشه پس منم صبح میام بیمارستان


ادامه تاپیک بعد....
مامان نی نی مامان نی نی ۱۲ ماهگی
پارسال همین ساعت ها بود که برای خودم سوپ درست کرده بودم و آناناس و آب و خوراکی جمع کرده بودم آخرین تایمی که می‌تونستم برم برای زایمان طبیعی دو روز دیگه بود ولی الان یه مقدار درد می‌گرفت ول میکرد که تایم که گرفتم هر پنج دقیقه یکبار بود تقریبا
ولی دردم خیلی قابل تحمل بود
به شوهرم گفتم درسته دردش بچه بازی است اما تایماش خیلی نزدیک بهم است یه سر بریم بیمارستان معاینه بشم فوقش بر میگردیم در کل هم نمی‌خواستم به مامانم بگم که میرم میخواستم هروقت زایمان کردم زنگ بزنم و خبر بدم
ولی رفتن همانا و معاینه همانا و پاره شدن کیسه آب همانا
و موندگار شدیم
صبح ساعت تقریبا ۷ و نیم بود که زایمان کردم

اون دفتری هم که دستمه نکاتی که تو کلاسا گفته بودن نوشته بودم به خیال اینکه میتونم بخونم اون موقع
که بعدها یادم اومد یکی از ورزش هایی که تو دفترم نوشت بودم دقیقا مشکلی بود که سر زایمان بهش برخوردم و اگه ماما همراهم بهم اون ورزشها رو میداد شاید کمکی میکرد ...


ولی در کل مشکلات من از بعد زایمان شروع شد🤧🤧
مامان عطیه سادات مامان عطیه سادات ۱۶ ماهگی
دیروز مامانم با دختر داداشم که ۷ سالشه اومده بودن خونه من بعدازظهر دخترمو گذاشتم پیشه اینا به دختر داداشم گفتم یه دقه باهاش بازی کن من حموم برم جلوشون اجرک گذاشته بودم داشتن بازی میکردن مامانمم همونجا بود مامانم گف توبرو ماهستیم اقا رفتم حموم ۱۰ دقیقه نگذشته بود صدای جیغ و گریه دخترم اومد دختر داداشم پاشده سطلی که اجرکا داخلشه رو سرش کرده بعد سطل افتاده روی سره دختره من وای پیشونی دخترم باد کرده بود قرمز شده بود کبود شده بود به چه حالی از حموم اومدم بیرون دخترمو بغل کردم یخ گداشتم رو سرش وازلین کردم خیلی گریه کرد بعد اب دادم شیر دادم خوابید خیلی ناراحت شدم دخترم اصلا الکی گریه نمیکنه حتی زمین میوفته گریه نمیکنه اما این سطل خیلی محکم خورده بود توسرش که اینجوری جیغ میزد و هق هق گریه میکرد حلا مامانم برگشته میگه تو نرگسو دختر داداشم اسمش نرگسه دعوا نکن گفتم مامان بذار حداقل متوجه بشه چه اشتباهی کرده الان اگر سطل میخورد تو ملاجه بچه سرش میشکست من چه خاکی توسرم میکردم‌ دیشب رفتن خونشون بعد داداشم دعواش کرده اما عمه و عموهاش پشتیبانیشو کردن چیزی نگفتن بهش گفتن چیزی نشده هیچی نشده
من خیلی ناراحت شده میخاستم برا دخترم تولد بگیرم مامانم اینارو دعوت کنم بااین کارشون اصلا دعوتشون نمیکنم حتی به نرگس نمیگن که کارت اشتباه بوده دیشب شوهرم خسته بود دیرازسره کار اومد بعدم رفتیم بازار روز نفهمید دخترم سرش چی شده منم نگفتم وگرنه اول منو جرم میداد که چرا مواظبه بچه نبودی