۷ پاسخ

به نظرم مستقیم برو سراغ ivf

انشالا که زود نتیجه میگیری

عزیزم خودت ناراحت نکن گلم همه چیز درست میشه منم اسپ م شوهرم ضعیف بود خسته شدم از بس دکتر رفتیم منم بعد یه مدت گفتم ولش کن شاید خدا نمیخواد بده نشستم زندگیم کردم خداروشکر بعد ۱۴ سال خدا این کوچولو رو بهم داد امیدت بخدا باشه گلم

خودتو سرگرم کن انرژی منفی رو ازخودت دور کن چرا آزارمیدی خودتو بشین منطقی باش درمورد این موضوع اصلا چیزی حل نشدنی نیس اسپرم هرچی مشکل داشته باشه با دارو رفع میشه بخدادمیبینم همتون ناامیدی اعصاب نمیمونه واسم یکم پرانرژی این مسیر رو برین جلو این راه صبوری میخواد توروخدا کلاسی چیزی برین خودتونو ارام کنین
مثلا دمتربمن گفت سه ماه قرص الدی بخور بعد بیا بشینم بگم چرا الان دارو نداد چرا باردارنشدم چرا فلانم بخدا گناهین

اگر قضیه بچه دار شدن با دکتر حل میشه ک تلاشتونو بکنید
و این اولویت اول و اخرت شوهرت باشه به نظرم

عزیزم یه شوهر خوب بهتر از بچه اس ذهنتو درگیر حرف مردم نکن زندگیت خراب میشه
پیگیر کارای دکتری هم باش
انسان با امید زندس ان شاءالله جواب میگیری قشنگم🙏😘

عزیز دلم چرا اصلا میزارید اطرافیان بفهمن من شوهرم کلا عقیمه ولی نزاشتم بقیه بفهمن و پشتش وایمیستم و اونو به همه چی ترجیح میدم

تا وقتی آدم با حرف بقیه میره جلو زندگیش میشه جهنم
اهمیت نده به حرفای مردم بخدا خیلیاشونم از رو محبت نمیگنااا

سوال های مرتبط

شیرین شیرین قصد بارداری
آرش حدودا ۲۰ سالی هست بوکس کار میکنه. برادرش تو دوران دانشجویی علاقمند به بوکس شده بود و میرفت کلاس ، ارش هم به پیروی از ارسلان میرفت و ادامه دادن جفتشون. کیسه اش پاره شده بود و کیسه خوب پیدا نمیکرد تو مشهد با دوستش این چند روزی که مشهد بودن میرفتن پارک وکیل آباد فایت میکردن منم باهاشون میرفتم منتها دور پارک رو پیاده روی میکردم تا تمرینشون تموم شه. بلا استثنا هروقت از کنارشون رد میشدم میدیدم چندتا دختر نشستن رو به روشون و دارن نگاهشون میکنن لبخند میزنن به آرش و دوستش.
امروز دیدم هوا خوبه با خواهرم رفتیم پیاده روی دور وکیل آباد دیدم همون دخترا اومدن نشستن رو همون نیمکت منتظر آرش و دوستش.
صحنه عجیبی بود.. این که بدونی این سه تا نشستن منتظرن شوهرت و دوستش بیان بهشون نخ بدن و تو هم باید خودتو بزنی به نفهمیدن و ندیدن
حقیقتا سردرد شدم . دوس داشتم از این آدمای بی تفاوت باشم اما نمیشه. تازه آرش همیشه یه رینگ طلایی ساده تو دستشه . تو دوران دوستیمون رفت یه جفت خرید که وقتی نیستش تو دستم باشه کسی سمتم نیاد.
اون دخترا حلقه دستشو دیدن و بازم منتظر میموندن :/
شیرین شیرین قصد بارداری
من یه دختر خاله دارم به اسم بهار. متخصص تغذیه است و متولد ۷۰ عه هنوز ازدواج نکرده یعنی تازه قصدش رو پیدا کرده. همونی که بهم گفته بود داره به ارسلان جدی فکر میکنه.
امروووووز خبر داد که ارسلان بهش زنگ زده و گفته که اگه توام موافق باشی رابطمون رو باهم شروع کنیم قول میدم مرد خوبی باشم برات و انشالله اگه قسمت شد و ازدواج کردیم زندگی خوبی برات بسازم
(الهییی... این ارسلان خیلی گوگولیه🥲❤️)
ازم پرسید چرا ارسلان هنوز تو ۴۵ سالگیش ازدواج نکرده؟ گفتم یه دختری رو دوس داشته ولی مثل اینکه خانواده دختره خیلی بی سر و سامون بودن خانواده آشفته ای داشته. وقتی میفهمن دخترشون قصد ازدواج داره با ارسلان به زور میدنش به پسرعموش چون ناموسشون نباید دست آدم غریبه بیفته. این دختره هم شب عقد قبل اینکه پسرعموش بیاد تو اتاقش واسه حجله خودشو از پنجره پرت میکنه پایین و جا به جا میمیره.
بعد از اون تا هفت هشت ده سال خانواده دختره ارسلان رو اذیت میکردن و میگفتن تو باعث بدبختی ما شدی این طفلی هم اینهمه سال اسیر این خانواده بوده بعدشم که سنش رفته بالا دختر مورد علاقش رو پیدا نمیکرده.
ازش خواهش کردم برادرشوهر عزیزمو اذیت نکنه.من واقعا خانواده آرش رو دوس دارم . ارسلان به معنای واقعی حکم برادر بزرگترمو داره خیلی مهربون و آقاست ناراحت میشم ببینم کسی اذیتش میکنه
البته دختر خالم هم دختر آروم و باشخصیتیه کاری به کار کسی نداره بدذات نیست اصلا
هنوز آرش خبر نداره. ارسلان بهم سپرده تا قطعی نشده چیزی به کسی نگم حتی آرش. یعنی دارم میترکم از دهن قرصی دارم منفجر میشم اینو واسه یه نفر تعریف کنم
مامان 🌞🌝🌛❤️ مامان 🌞🌝🌛❤️ هفته پنجم بارداری
دل‌نوشته‌ای برای آرزویی که هنوز بغلش نکردم…

گاهی دلم از این همه خواستن، از این همه دعا، از این همه گریه بی‌صدا، پُر میشه...
بغض می‌کنم وقتی صدای خنده‌ی یه بچه رو می‌شنوم...
اشک تو چشم‌هام جمع میشه وقتی یه نوزاد رو بغل می‌کنن و می‌گن "مبارکه"...
منم دلم می‌خواد… دلم می‌خواد بغلش کنم، ببوسمش، از ته دل براش لالایی بخونم...
حتی شده یواشکی، دست یا پای یه بچه رو بگیرم و تو دلم بگم:
"خدایا… به منم بده… سالمشو… صالحشو… اونی که سهم منه…"

نه حسادت می‌کنم، نه بی‌صبری… فقط یه دلتنگی مادرانه‌ست که توی دلم قد می‌کشه…
یه بغضیه که هر روز صبح باهاش بیدار میشم و هر شب باهاش می‌خوابم…
یه آرزوی کوچیک، ولی مقدس… یه بچه… یه صدای "مامان" شنیدن…

خدایا!
تو خودت شاهدی من چقدر دلم نازک شده برای این حس قشنگ...
تو خودت می‌دونی چقدر با اشک، با امید، با عشق دارم منتظرش می‌مونم...
خدایا… فقط خودت می‌تونی جواب این همه دعا رو بدی…
من منتظرم… با یه قلب پر از مهر و آغوشی که همیشه بازه برای اونی که هنوز نیومده...