تقریبا ده روز پیش پسرمو بردم دکتر شوهرم یکم دورتر از داروخونه پارک کرد گفت شما بشینین من برم دارو هاشو بگیرم یه خانم ۲۸،۳۰بهش میخورد سنش باشه اونجا ایستاده بود همین که مارو دید همین جوری اول زوم زد رو شوهرم 😕بعد که شوهرم پیاده شد رفت اون همینجوری زوم زده بود رو منو پسرم نمی‌دونم چرا اما یه حس بد ازش گرفتم و از چشاش ترسیدم جوری که چند بار خواستم از ماشین پیاده شم برم پیش شوهرم اما باز نرفتم یعنی یه لحظه چشاشو ازمون بر نداشت زل زده بود به ما😐خودمو با پسرم مشغول کردم یه لحظه باز نگاش کردم دیدم باز داره بهمون نگاه می‌کنه و دستاشو مثل دعا خواندن گرفته بالا 😑😥یعنی تا شوهرم اومد از ترس مردم جرأت نکردم حتی باهاش حرف بزنم دلیل کارشو بپرسم از اون روز به بعد همش مریضیم همش تو خونمون دعواس بچه هام یه روز خوب نبودن همش این دکتر و اون دکتر می‌گردیم نمی‌دونم بخاطر اون خانوم بود یا ن اما همش حس میکنم اون خانم یه دعایی چیزی برامون خوند 😑

۳ پاسخ

یه اسنفد دود کن یه تخم مرغ بشکن شاید چشمتون کرده میتونی چهارگوشه قرآن رو آب بکشی از اون آبه بریزی گوشه های خونتون

به خدا بسپار و دعا کن تا خدا نخواد هیچی نمیشه

بد به دلت راه نده عزیزم.سوره فلق و ناس و ایت الکرسی رو زیاد بخون

سوال های مرتبط

مامان لوبیا کوچولو مامان لوبیا کوچولو ۸ ماهگی
پارت چهارم
بعد اون همه حرف جواب آزمایش بردم پیش دکترم .
تعجب کرد گفت ما کوچیک ترین ریسک ها رفتیم تا آخرش از نظر سلغری و آزمایش سنو چرا الان .
گفتم منم اومدم ازت بپرسم چرا الان .گفت نمی‌دونم برو پیش فلان خانم دکتر مشهد
ب شوهرم زنگ زدم راه دور بود نتونستم چیزی بگم گفتم اگر میتونی بیا باز گفتن یه اکو قلب دیگ بریم مشهد.
شوهرم اومد بهش گفتم چقد اون داغون شد بماند چقد من جون دادم تا بگمم بماند.
رفتیم مشهد همش امیدوار بودم ایندفعه هم مثل دفعه های قبل بهم بگن چیزی نیست اون ته که های دلم امیدوار بودم
و دوباره دکتر اونجا گفت سنو نمی‌دونم چی چی که همه چیو نشون میده برم رفتم و درکنار تأسف دکتر سنو مشهدم گفت چرا الان 🥲🥲🥲
جواب بردم پیش دکتر اونم همون حرفا رو زد .گفت امکان داره ۵۰.۵۰بچه زنده بمونه .ولی دعا کن نمونه .چون موندنش بدتر از نبودنش.گفت بمونه بچه نیست یه تیکه گوشت.گفت به دکترا بگو نامه بزنه بده بیمارستان ک وقتی دنیا اومد احیاش نکنن
گفتم یعنی چی گفت بزارن بمیره
گفتم پس سزارینم کنن نامه بده.گفتن نمیشه برا خودت بده و از این حرفا گفتم من طاقت نمیارم زایمان طبیعی کنم بعد تو همین حین دعا کنم بمیره وببینمشو بعد واسه زنده بودنش بقیه هیچ کاری نکنمن
گفت مجبوری کار دیگه ای نمیشه.
دوباره دستیار دکتر ک دلش برام سوخته بود اومد بهم داره بده گفت بشین خودم ستون کنم اون سنو نمی‌دونم سنو چندمی بود .گفت بخاطر خودت مجبوری طبیعی زایمان کنی و حرفه‌ای اونایی دیگ ولی یکمی دلسوز تر