۱۴ پاسخ

من ب هیراد یاد دادم کسی میگه چرا اینجوری یا چقد زشته بگه من خودم دوسش دارم مهم خودمم
اونم بچه بوده ابروی پیوسته ندیده شاید کنجکاو شده شاید دیده پدرش صورت و نمیزنه پیش خودش گفته ابرو رو هم این مدلی باشه میزنن عکس العمل شما تو آینده خیلی تاثیر گذارتر از حرف اون بچهه هست باید همون لحظه میخندیدی و میگفتی ب دوستت بگو ابرو ب این خوشکلی یا ابروی خیلی از آدما این شکلیه و من خیلی دوسش دارم شبیه بابامه اون بچه نمیدونه دختر شما خوشکله یا زشته

آره خودت بايد براي بچت توضيح بدي كه هر كسي يه چهره اي داره
رنگ پوست هاي مختلف
رنگ موهاي مختلف
رنگ چشم تاي مختلف
يكي موهاش فره يكي صاف يكي مواج
يكي گوشش بزرگه يكي كوچيك
يكي ابروهاش توي نقاشي بكش اينجوريه يكي اونجوري
مثل همه ي درخت ها و مثل همه ي گل ها و حشرات و حيوانات
اينكه اون بچه اون حرف رو زده دليلش خب كاملا مشخصه
يك اينكه اطرافش شايد ابرو پيوسته نديده يا نبوده كه ببينه
يكي ديگه هم اصلاح صورت و آرايش مادرها رو خب اكثر بچه ها ميبينن و يه امر عاديه
همه ي بچه ها كم كم با تفاوت ها آشنا ميشن
و اينكه بچه ي شما جوابي نداده هم كاملا اوكيه و نيازي به جواب خاصي نبوده چون هركس يه شكليه
و همه ي بچه ها خودشون رو اونجوري كه هستن دوست دارن ديگه
حالا ممكنه يكي نديده باشه براش سوال بشه
مثلا پسرم كه كوچيكتر بود براي اولين بار رنگ پوست خيلي خيلي تيره ديده بود
و خيلي خوشش اومده بود
و هر روز دست هاش با رنگ انگشتي قهوه اي ميكرد ميگفت من اين شكلي هستم رنگ پوستم قهوه ايه
بچه ان و در حال يادگيري

ابروهای دخترمنم مث باباش پیوندی
خودم خیلی دوست دارم موهاش مشکی پر
چشاش درشت و مشکی ابروهاش پیوندی
همه مادرا عاشق بچشونن🥲😍😍

منم همین و حس و نسبت ب دخترم دارم 😂😂😂😂😂تو تنها نیستی

منم همین حس به پسرم دارم چون پوست سفید و چشم های رنگی داره و موهای روشن . و فوق العاده بامزه و خوردنیه ‌ . باورت میشه وقتی به دنیا اومد از پرستار پرسیدم سفیده یا سیاه پرستار گفت فعلا صورتیه؟🤣🤣🤣. چون باباش پوستش تیره است . اصلا دوست نداشتم رنگ پوستش به باباش بره

منم این حس و ب پسرم دارم فقط دختر دارا نیستن مامانا همینن

ماشاالله به دختر نازت عزیزم اسپند دود کن
دختر منم یبار پسر خواهر شوهرم دیدم بهش میگه تو چقد سیاهی من سفیدم نگا کن چون دخترم یکم سبزه اس دیدم ناراحت شد رفتم گفتم تو همه جوره خوشگلی عزیزم اصلا سیاه نیستی سبزه ای گفت آخه میگه تو خیلی سیاهی گفتم این سری گفت بهش بگو من بدنمو همینجوری دوست دارم دفعه بعد بازم اون بچه حرفشو تکرار کرد دیدم ناراحت نشد و گفت من بدنمو دوست دارم بعدشم دیگه بازی کردن و یادشون رفت می‌خوام بگم شما هم حرف بزن با دخترت

وای دختر منک پشموعه سبیل داره خدا ب دادم برسه مدرسه رفتنیش🤣🤣

ابروپسرمنم پیوندیه وخیلی دوسش دارم کم پیدامیشه ابروپیوندی به دخترت یادبده بگو اکربازکسی این حرف وزد بکه برداشتن ابروبرابزرگتراست وبگه من عاشق ابروهامم مامان وبابام میکن ابروهات قشنگترین ابروهاییه که خدابه من داده

ابروهای دختر منم شبیه دختر شماس ،ایرادی نمی‌بینم ،تازه خیلی هم با مزس

ب نظرم ب دخترت یاد بده ک خودشو دوس داشته باشه و با این حرفا خودشو نبازه و این دفعه رو نگو شاید از رو بچگی گفته اگ تکرار کرد تذکر بده

خودتون شبیه عروسکش کردین موهاش لباسش یکیه خیلی شبیه شدن

لزومی نداره ابروهاشو برداره باید میگفته اینکار برای بزرگاس ما بچه ایم

منم هر وقت دخترمو میبینم حس میکنم ی فرشته دارم ک توی دنیا تکه😍😍😍حس مشترک مامانا

سوال های مرتبط

مامان mamansho21 مامان mamansho21 ۴ سالگی
امروز دخترم تا من رفتم پسرمو بخوابونم نمکدون رو بداشته بود کلی نمک به غذاش زده بود درحالی که نمک غذا عالی بود و این یک شیطنت به تمام بود
من نا آگاه:وای اینچه کاریه بی عرضه وای غذا حروم کن نخور اصلا
من دانا : در نهایت قاطعیت ولی ارامش تو سکوت بهش نگاه کردم تنها چیزی که اون لحظه به ذهنم رسید این نیاز نبوده این کنجکاوی بوده از نوع مخرب و اقتضای سن اما غذای منم زده بود و هر ان ممکن بود بترکم از اعصبانیت سریع بلند شدم و در سکوت یک غذای دیگه برای خودم ریختم خوب برنج فقط به اندازه همسرم مونده اشکال نداره براش یه پیمانه میذاری خوب چرا اینکار رو میکنه ، چرا غذای من ، یهو اومد دنبالم مامان من کار اشتباهی کردم این غذارو نمیشه خورد 🙃 ته دلم میخواستم بغلش کنم اما به جدیدت ادامه دادم غذایی که ریختمو خوردم یه دور زد اومد گفت من هنوز سیر نشدم یکم غذا هست من بخورم همچنان سکوت کردم یهو گفت چرا باهام حرف نمیزنی اروم برگشتم جلوش چشم تو چشم بهش چی گفتم از اینکه غذام خراب شده من مجبور شدم غذامو دور بریزم و ادمهایی تو دنیا هستن که گرسنه ان ناراحتم ، عذر خواهی کرد ، منم قابلمه برنج که چند تا قاشق تهش مونده بود حلوش گذاشتم و گفتم اینو بخور تا شب شام ، اونم حرفی نزد و خورد اینم بگم عصرانه که همیشه شش میاوردم زودتر اورذم چای و میوه ، این دوتا شکلات جایزه مادریه که احساسات منطقیشو قوت داده تا بچه اش رو سرکوب نکنه ،
سخته اما خیلی از اشتبهات بچه ها احتیاج به فریاد نداره ، برای منی که از ۸/۵ صبح سرپام چندتا مشاوره داشتم درعین حال منزل برق میزنع و نوزاد کولیکی واقعا دوباره گذاشتن حتی یک پیمانه برنج ینی اضافه کاری اما این شرایط انتخاب منه من تصمیم به فرزند جدید گرفتم پس باید پاش واستم نظر شما چیه
مامان ماکان 🧿💜 مامان ماکان 🧿💜 ۴ سالگی
مامانا من دارم به چیزی فکرمیکنم میخواستم به شماهم بگم بابام دو روزه اومده خونمون بعد به پسرم مدام میگه بده عیبه زشته نکن
من خودم کارای بدو به پسرم میگم ولی انگار بابای من زیاده روی میکنه دارم فکرمیکنم من بچه بودم چقدر همه چیزو میگفتن زشته عیبه خیلی ناراحت شدم هیچی نگفتم گفتم مهمونه ولی واقعیت دوست دارم که بره فردا من به پسرم آزادی عمل میدم با اینکه یوقتایی عصبانی هم میشم دعواش میکنم ولی بابام بی نهایت همه چیو میگه عیبه زشته
من کلا یه بچه درون گرا بودم کلا تو خودم حرفامو همیشه ترسیدم بزنم نکنه غلط باشه نکنه زشت باشه نکنه کسی ناراحت شه وقتایی هم که حرف میزدم میگفتم نکنه حرفم بد بود یا الانم هنوز اگه یموقع یه حرفی اشتباه بزنم تا دو روز فکرمیکنم بهش حالم بده بی قرار میشم
من احساس میکنم خیلی بهم سخت گرفتن الان جوری شدم که اصلا دلم نمیخواد به پسرم بگم چیزی بده و عیب و زشته فکرکنم من ازین ور بوم دارم میوفتم
همیشه اعتماد بنفس نداشتم همیشه تو جمع دلهره داشتم استرس داشتم همیشه زیر ذره بین بابام بودم زیر ذره بین نگاه مامانم بودم هر لحظه نگاه میکردم بهشون کارغلط نکنم دیروز و امروز پسرمو بردیم پارک اصلا راحت نبودم هی میگه بابا نکن زشته پسرم دست میزنه موهاش میگه دست نزن من بدم میاد کسی دست به موهام بزنه پسرم پاشو گذاشت رو کتونی بابام گفت خیلی از دستت ناراحت شدم فردا میرم یجا پسرم تو پارک از خودش دفاع میکرد بابام بهش چشم غره رفت بیا اینور یعنی گفتم خدایا من چطور زیر سایه ترس بابام بزرگ شدم