سه روزه از سردرد وحشتناک دارم میکیرم 😭😣
علی الخصثص امروز
صبح پاشدم قرص میگرن با استامینوفن کدیین خوردم
خوب نشد خیلی شدید بود دیگه نمیتونستم تحمل کنم
به همسرم گفتم یه آمپول مولتی خارجی با آمپول دگزامتازون و متورولاک و اپوتل و اندانسترون ریخت تو سرم بهم وصل کرد ، یعنی بگم یه درصد بهتر شد نشد
ظهر رفتم سرکار همکارم بهم پتدین زد باز فقط سرگیجه گرفتم و سرم سبک شد ولی سردردم خوب نشد
دوبارع ساعت ۵ یکی آمپول پرومتازین زدم بازم خوب نشد
( نگید ضرر دارم خودم کاملا میدونم دارم خودمو به فنا میدم ولی خیلی غیرقابل تحمل بود دردش ، یعنی میتونم بگم از درد سنگ کلیه و سزارین که شدم بدتره )
اومدم خونه همسرم رقته بود سرکار گفت کاچی درست کردم بخور
اینو خوردم پنج دقیقه بعدش خوب شدم
یعنی خوب خوبااا . هیچ اثری ازش نموند
تا حالا تو سردرد کاچی نخورده بودم چون میگفتم شیرینه بدتر میشه ولی شبی همسرم دزست کرده بود برای پریودیم گفت بخور لااقل درد و خونریزیت کمتر بشه دیگه سرت از این بدتر که نمیشه
خلاصه نمی‌دونم چی میشه ، میخواستم خودمو بکشم از درد ، سرکار یه عالمه گریه کردم اینا گفتن برو استعلاجی ولی اگه میومدم خونه بچم منو با این حال میدید گناه داشت 🥲
صبح هم هی میومد سرش رو میذاشت رو پام گریه می‌کرد 😞🥺

۹ پاسخ

شاید به خاطر ضعف و کم خونی
شما ک ما شاء اللّٰه درس خوندی و با همه ی این چیزا آشنایی داری
معمولاً اول آزمایش باید داد و بعد هم به متخصص برای درمان مراجعه کرد
اینکه شما میگید با کاچی خوب شده پس یعنی ضعف یا کمبود آهن

عزیزم کاچی تو پریودی خوبه؟؟من همش فک‌میکردم خونریزی رو زیاد میکنه
شاید از گرسنگی سردرد بودی

فقط فقط فقط زالو بنداز رو شقیقه هات وپشت گوشت دعام میکنی ...
البته طب سنتی اسلامی بگو برات بندازه
یکی از بستگان از میگرن شدید گریه میکرد با زالو شفا پیدا کرد

عشقم بوتاکس بزن من از وقتی بوتاکس کردم اصلن سردرد نگرفتم ینی هرروز دهنم سرویس میشد

یه دکتر مغز و اعصاب برو برات داروی میگرن بنویسه
حتما بوتاکس هم انجام بده خیلی خوبه دیگه سر درد نمیگیری

یه دوستای منم همینطور بود بعد بهش گفته بودن تو رژیم غذاییت هفته ای یکبار دل و قلوه گوسفتد باشه بخور و بدنش کم اورده بود بنظرم یه ازمایش بده ببین ویتامینی چیزی پایین نیس

منم اونجوری بودم رفتم سرم گذاشتن خوب شدم

وای منم ۳روزه سردرد دارم هرچی مسکن میخورم فایده نداره
نمیتونمم برم دکتر چون کسی نیس بچمو بهش بسپارم یعنی از‌خانوادم دورم ب خانواده شوهرمم اعتماد ندارم

بدنت کم آورده نیاز به ریکاوری داره این چند روزه خیلی غذا بخور و خوابتم بیشتر کن یعنی استراحت داشته باش کاچی چون شیرین بوده افت قندتو جبران کرده بخصوص پریود هستی کاکائو هم عالیه

سوال های مرتبط

مامان آروین مامان آروین ۱ سالگی
سر شب آروین و مادر شوهرم داشتن رو تخت باهم بازی میکردن منم پذیرایی بودم یهو به صدای وحشتناکی اومد ،آروین از رو تخت افتاده بود زمین پشت سرش خوردخ بود به پارکت ،داشت گریه میکرد هون لحظه که گرفتمش بغلم استفراغ کرد
زنگ زدم اورژانس گفتن هوشیارع گفتم بله گفت بباشه بازم ببرش بیمارستان
تو راه اقا خوابش مبومد هی چشاش رو میبست منم داشتم رانندگی میکرد از ترس داشتم سکته میکردم
رسیدیم بیمارستان تا پرستار رو دید شدیدا گریه کرد انفدر گریه کرد که اکسیژنش رو ۷۹ نشون میداد
گفتن ببر عکس بگیرن از سرش رفتم پیش دکتر ،گفت نه لازم میست عکس یک ساعت بیرپن منتظر باش اگه دوباره استفراغ کرد عکس مینویم ،ولی خداروشکر حالش خوب بود و چیزی نشد اینطپر شد که برگشتیم خونه
ولی خیلی خیلی ترسیدم دستام میلرزید داشتم سکته میکردم،این اقا هم با اداهاش ترسمو بیشتر میکرد ولی خداروشکر اخرش خوب تموم شد 🤦🏻‍♀️❤️🥲😩
بعدشم تو خیاط بیمارستان دست میزد و نانای میکرد🤣
مامان هانا مامان هانا ۱ سالگی
الان که دارم اینا رو تایپ میکنم با یه دل پر از غصه و چشمای پر از اشک مینویسم...مینویسم که یادم بمونه چقدر خسته ام و کم اوردم ...امروز از ظهر که از سرکار برگشتم هانا مثل چسب بهم چسبیده بود و جدا نمیشد البته این حکایت هرروزشه و منم با جون و دل بغلش کردم و بوسش کردم کلی باهاش بازی میکنم و سرگرمش میکنم که جبران چند ساعت دور بودنم بشه...اما امروز یجور عجیبی بهم آیزون بود هم نق میزد و بهونه های بیخود میگرفت با اینکه از ۶ صبح بیدار بودم اما با حوصله تک تک خواسته هاشو اجرا کردم شوهرمم خونه نبود پریود بودم و حسابی بی جون و حال تا ساعت ۶ عصر همینطور گذشت با نق نق و بهونه تا اینکه یهو بدنم خالی کرد احساس کردم جایی رو نمیبینم سرم گیج میرفت هانا رو نشوندم رو تخت و خودم کنارش دراز کشیدم اما گذاشتنش رو تخت همان و گریه های وحشتناکش همان...جیغ میزد و بلند بلند گریه میکرد که چرا منو از بغلت پایین گذاشتی...بازم تو اون حال باهاش حرف زدم گفنم مامان حالش بهتر بشه بغلت میکنم انقدر تو گوشم جیغ زد و ساکت نشد که بعد از ۱۹ ماه تحمل و خکدخوری و خویشتن داری و صبوری کردن چنان دادی سرش کشیدم که چشماش گرد شده بود از تعجب و صداش بلندتر و وحشتناک تر شد خودمم باهاش زدم زیر گریه تمام بدنم عرق سرد شده بود هیچ کس نبود حتی یه لیوان آب برام بیاره...دلم یه لحظه کباب شد واسه بچم با تمام وجودم بلند شدم و محکم بغلش کردم و بوسش کردم‌انقدر ازش معذرت خواهی کردم اما دلم آروم نشد که نشد..نمیشه بازم‌ آروم نیستم بخودم قول داده بودم تحت هیچ شرایطی بخاطر خودم و فشار روم سرش داد نزنم دعواش نکنم اما امروز قولمو شکوندم...امروز تمام زحماتمو به باد دادم...دلم‌گرفته...
مامان نیکا مامان نیکا ۱ سالگی
پارت اول
سلام مامان ها
می‌خوام از یه تجربه بگم از راهی که خیلی ها سردرگم هستن که برن.
یا نرن
من قبل از اینکه دخترم رو از شیر بگیرم اینجا سوال پرسیدم
بعضی ها در حد چند کلمه جواب دادن و نتیجه نگرفتم کامنت ها رو
خوندم و بعضی ها خیلی خوب راهنمایی کرده بودن خلاصه من زیاد اهل پیام گذاشتن نیستم فقط چون خیلی زجر کشیدم این چند روز
خواستم اینجا بگم شاید کمکی به بعضی از مادرها بشه
دختر من از ساعت دوازده شب که موقع خوابش بود تا دوازده ظهر که بلند میشد دو ساعت دو ساعت شیر می‌خواست گاهی یه ساعت به ساعت نه با آب نه با سرپا دور دادن آروم نمیشد بخاطر اینکه باباش غر نزنه سریع مجبور میشدم شیر بدم
سعی کردم صبح ها ۹صبح که برا شیر بیدار میشه دیگه ندم که بلند بشه ولی باز چشم بسته گریه میکرد و شیر می‌خواست وقتی بلند میشد هم صبحونه نمی‌خورد و بسیار بد غذا بود .البته تا اردیبهشت که پیش مامانم بود و من سرکار بودم بهتر بود
تابستون که کنارش بودم بدتر بدغذا شد و طلب شیر میکرد
منم مجبور بودم بخاطر اینکه مهر باید برم سرکار و دیگه نمیتونستم از شیر بگیرم و بدغذاییش ازارام‌میداد شوهرم هم یا سرکار بودو وقتی خونه بود خیلی باهاش بازی نمی‌کرد و به این خاطر نمیتونستم رو اون حساب باز کنم و
تصمیم به گرفتن شیر کردم اونم موقع ای که شوهرم شبکار باشه و آرامش بیشتری باشه واونم بد خواب نشه و غر بزنه
فقط هم شیر خودم رو میخورد
طبق تجربه یک یکی از مامان ها آبلیمو زدم لب زد دید ترشه و چند دقیقه بعد دوباره امتحان کرد و دیگه اصلا سراغش نیومد
یکم بی قراری کرد و خوابید دوبار تا صبح بیدار شد و گریه کرد
روز دوم خونه مامانم خواهر زاده هام پیشش بودن خوب بود
مامان جوجه‍ طلآیی🐣 مامان جوجه‍ طلآیی🐣 ۱ سالگی
دیشب یکی از سخت‌ترین شب‌های بچه‌داری رو گذروندم.
چند شبه آرادو از شیر شب گرفتم و دیگه هم تابش نمی‌دم و دارم بهش یاد می‌دم خودش بخوابه. ولی دیشب… با اینکه پنج شب از شروع این روند گذشته بود، فوق‌العاده بی‌قرار بود.
هر نیم ساعت با گریه شدید بیدار می‌شد و شیر می‌خواست. وقتی می‌دید خبری از شیر نیست، خودش رو به در می‌کوبید که باز کنم و بره بیرون. وقتی منصرفش می‌کردم، آب می‌خواست و وقتی لیوان آب رو می‌دادم، روی من می‌ریخت و جیغ می‌زد.

ساعت شش صبح از شدت بی‌خوابی و خستگی دیگه نتونستم تحمل کنم و سرش داد زدم 😔😭
خدایا خیلی خسته‌ام… کاش مامانم کنارم بود که اینجور شب‌ها کمکم کنه.
ولی راه دوره و من تنها موندم. شوهرمم صبح باید می‌رفت سرکار، مجبورش کردم بره اتاق دیگه بخوابه چون بی‌خوابی براش خطرناکه؛ یه اشتباه کوچیک تو کارش می‌تونه جون آدما رو به خطر بندازه.

دست تنها بودم و خسته.
نمی‌دونم این روزا کی تموم میشه…
نمی‌دونم گریه‌های آراد از دندون بود، از دل‌درد یا چیز دیگه. فقط می‌دونم خیلی بی‌قرار بود بچم.

اینجور وقتا هول می‌کنم، نمی‌دونم باید چیکار کنم. حس می‌کنم خیلی بی‌تجربه‌م و یه مامان بد. خیلی خودمو باختم، خیلی… 😔
گاهی حتی به این فکر می‌کنم که کاش بچه نمی‌آوردم که حالا هم من و هم آراد این همه زجر بکشیم.
مامان 𝓮𝓵𝓪𝔂 مامان 𝓮𝓵𝓪𝔂 ۲ سالگی
سلام خانوما میخام باهاتون درد دل مادرانه کنم من یه مادرم نگران و حساس به بچم از اول به دنیا اومدن بچم اینارو دارم با اشک مینویسم😭
الای وقتی دنیا اومد قندش پایین بود گفتن باید بستری شه وگرنه تشنج میکنه از اون روز ترس تشنج تو مغزم بود میگفتم خدایی نکرده بچم تشنج کنه فقط میترسیدم با زدن هر واکسن میمردم و زنده میشدم ولی به زور اون دوروز سر میکردم تموم میشد رسید به واکسن ۱۸ ماهگی گفتم خدایا شکرت دیگه واکسنش موند ۶ سالش بد یه ماه از واکسن یهو خونه مادرم تب کرد مادرم فهمید اومدم خونه تبش گرفتم ۳۸ و ۹ بود زود شیاف و شربت اینا دادم تا صب بالاسرش بودم سه شب بالا سرش نخابیدم بد س روز با شوهرم دعوام شد میخاسم برم خونه مادرم نزاش کاش میرفتم بد نزاش برم منم گفتم بچه رو بازم ببریم دکتر رفتیم یه امپول زد تبش قط شد منم خوشحالم که بچم خداروشکر دیگه تب نداره شب شد مدام دستم میزارم سرش خنگ خنک هس فردا صبحش بچه عوض شده بود دیگه الای قبلی نبود بردیم دکتر گف تشنج خفیف کرده ولی مغزش اسیب ندیده بچم بدنش سرد بود تب داخلی کرده بود تا حالا اونطور نشده بود امپول باعث شده بود تبش بزنه تو من الان از اون روز مردم دیگه میخام خودم بکشم امپول منو قول زد همش نگرانم همش گریه میکنم میگم منکه رو بچم اینقد حساس بودم چرا این اتفاق افتاد چرا بردم امپول زدن بهش...