از صبحا بخوام بگم..
ساعت ۸/۳۰ دست و رو نَشُسته و چشم باز نکرده با صدای قشنگ و آواهای بانمکش میفهمم که دیگه تایم خواب تموم شده..
اول یه دل سیر شیر میخوره و وقتی از بیدار شدنِ کاملِ من خیالش راحت شد، شروع میکنه به بابا بابا گفتن تا باباشو از اتاق کار برای بغل صبحگاهی که روتین هرروزشونه، بیرون بکشه..
توو همین گیر و دار من سریع چاییمو دم میکنم نون گرم میکنم و صبحونه رو اماده میکنم و میخوریم و بابا برمیگرده سرکار..
من میمونم و دخترک شیطونی که اینروزا از صبح تا شب بیداره و اگه خیییلی بخواد به مامانش آوانس بده نهایتش بیست دقیقه تا نیم ساعت بعد از ناهار میخوابه.
ناهار و شام هم با کلی داستان برای اناهیتا خانوم و ریخت و پاش توو کل خونه اماده و نوش جان میشه…
از پروسه غذا خوردن مستقلشم که هیچی نگم بهتره!😅
برای خودش کتابیه حقیقتاً..
ناهار پختن و خوردن یساعت طول میکشه اما جمع کردن سفره و غذاهایی که همه جای خونه ریخته دوساعت!
به هر سویی که باشه بالأخره هرروز به این ساعت هم میرسیم و اناهیتا بعد از سرویس نمودن‌های فراوان مامانش، راضی به خوابیدن و استراحت میشه.
راستش این روزا و شبا خیلی خستم
خیلی روحیه‌م حساس شده و خیلی احساس نیاز به کمک و البته تنهایی دارم…گفتن این حرفا خجالت نداره! اینا نیازهای یک انسان سالم و در شرایط نرماله.. ولی یک مادر…
همه ثانیه‌های زندگیشو میذاره تا بچش از همه نظر توو حال و هوای خوبی باشه.. از همه چیزش میگذره تا بچش شاد باشه..
و منی که وقتی خنده هاشو میبینم روحم تازه میشه انگار دوباره جون میگیرم…
با همه اینا دلم نمیخواد حتی برای چند ثانیه دوری منو احساس کنه و ازش رنج ببره..
خدایا خودت سایه همه مادرارو بالاسر بچشون حفظ کن..

تصویر
۱۱ پاسخ

من دارم میمیرم از خستگی و هیچکس درکم نمیکنه حتی شوهرم

منم خیلی سخته ام ازنظرروحی جسمی زودخسته میشم کمکی ندارم سخته خیلی سخته ولی باز خداروشکر که بچه هام سالمن

آناهیتا شبا بیدارت میکنه .برای شیر بیدار نمیشه؟

منم خیلی خستم .از لحاظ روحی غم بزرگی رو دارم تحمل می‌کنم . اما به خاطر بچه هام ظاهرمو حفظ کردم . میدونم این غم رو باید تحمل کنم تا تموم بشه .کاش بتونم دوباره شاد بشم .

چقدر تاپیکتو دوس داشتم
منم همینطور عزیزم🤝🤝🫡

چقدر متنت قشنگ بود ولی تایم های من با شما نمی‌خونه چون بچه من صبح تا ظهر. خوابه شب تا نیمه شب یا پاسی از صبح بیداره و اینکه من بی نهایت استرسی هستم از افتادن هاش از زمین خوردنش از سپردن ب باباش😔

چقد منی شما😪😪👌👏👏👏

دوست دارم منم مث تو احساسی فکر کنم
ولی حقیقتا خستم بیشتر از اونیکه ی نفر بتونه با حرف درکش کنه
کاش ی نفر نزدیک بود مادر خواهر خواهر شوهر
هر کدوم بودن فقط بودن
خستگی دیگه نمیزاره مادر خوبی باشم
این روزا دیگه اون مادر صبور سابق نیستم با هرچیزی از کوره درمیرم داد میزنم بغضم میشکنه و ب دخملی التماس میکنم
ی حسی دارم انگار که درک نمیشم همسرم آدم خوبیه ولی بی برنامه بودن کارشو زندگیمون ب خستگی هام ب شدت اضافه میکنه
الان اونقدر داغون شدم که بدون اینکه دخترم متوجه بشه خودمو زدم صورتم رو ترکوندم
نمیدونم چمه هرچی هست ب شدت داره اذیتم میکنه
وگرنه در طول شبانه روز منم تو همین حالم البته وظیفمه ولی واقعا قد ی چای خوردن هم برا خودم وقت ندارم اصلا منی نمونده 😔

الانم کلی ذوق کرده و برای خواب مقاومت میکنه چون بابایش براش اینو خریده 😂😬☹️🙂

تصویر

چقدر قشنگ نوشتی' ولی دختر من ۷ صبح پرپا. شباهم ۱۰ بار بیدار میشه. ناهار خوردن ماهم همینه ب شدت شلوغ شده دخترم

منم همینطور مامان آناهیتا منم همینطور

خداقوت مامان مهربون😍😍

سوال های مرتبط

مامان آناهیتا 💜 مامان آناهیتا 💜 ۱۵ ماهگی
هیچوقت فکر نمیکردم در آستانه دهمین سال آشناییمون، یه روز پاییزی توو ماهِ آبان وقتی تازه بساط صبحونه جمع شده و در حال کتاب خوندنم، توپ ضداسترس خوشرنگم یهو به سمتم قِل بخوره و وقتی سرمو بالا میارم، دخترک مهربونی رو ببینم که با زبون قشنگ خودش بهم میگه:
« کتابتو بذار کنار مامی! وقت توپ بازیه :) »
فیجتی که پنج سال پیش توو تاریک‌ترین و سیاه‌ترین شبای زندگیم خریده بودم تا شااااید یکم از تیکِ مو کَندن و کچل کردن خودم دست بردارم، حالا به یکی از وسایل مورد علاقه دخترم تبدیل شده که اتفاقاً حسابی هم باهاش سرگرم میشه!
داشتم فکر میکردم چقدر زمان سریع و البته کمی وحشتناک میگذره…
انگار همین دیروز بود که توو دومین روز آذر ماه صبح زود از خواب پا شدم و پالتوی چرم مشکیمو پوشیدم و یه رژ قرمز و یه خط چشم و … بدون اینکه به بقیه چیزی بگم برای اولین دیدارم با بنیامین از خونه زدم بیرون…
اونروز برای روبرو شدن با پسری که چهار سال بود می‌شناختمش، خیلی استرس داشتم ولی با دیدن بنیامین همه استرسا تبدیل به یک شوق عاشقانه شد..
خواستگاری توو همون دِیت اول هم از اون اتفاقایی بود که اصلا انتظارشو نداشتم ولی خب شد دیگه .. :)
بعد از اون دیدار، قصه و راهِ عاشقیِ ما شروع شد و بقول ستایش 😅 آن دو پس از کش و قوس‌های فراوان بالأخره بهم رسیدن!
میگن به خدا و زمان‌بندیش اعتماد کن.. راست میگن!
خدا خوب میدونست کِی تو رو به زندگیمون هدیه بده تا مثل نور دوباره به زندگی مامان و بابات بتابی :)

پی.نوشت: عکس مربوط به یکی از کافه‌های برغان توو همون دیدارهای دوستانه و عاشقانه روزای اول🫠 چ
مامان دلارام مامان دلارام ۱۴ ماهگی
مامان آناهیتا 💜 مامان آناهیتا 💜 ۱۵ ماهگی
هیچوقت فکر نمیکردم دختر داشتن انقدر رویایی و عجیب باشه
فکر کن نیم وجب بچه میره بین مبلا می ایسته و ازت میخواد با پتوی خودش بالای سرشو بپوشونی تا یه خونه کوچیک داشته باشه
بعدشم دونه دونه عروسکاشو برداره و ببره اونجا بچینه و با هر کدوم از رفیقاش با مدل خودش حرف بزنه، بغلشون کنه، نازشون کنه!
لیوان کوچولوشو برداره و بااینکه توش چیزی نیس اول خودش یه هورت بکشه و به به کنه و بعدشم به تو تعارف کنه و با ذوق نگات کنه تا بَه بَه تو رو هم بشنوه :))
یا وقتی میبریش پارک و با کالسکه میون بچه‌های ۴-۵ ساله که روی تاب و سرسره‌ها وول میخورن، راش میبری تا ببینتشون، با هر هیجان و ذوق بچه‌ها، دخترتم ذوق کنه و جیغ بزنه و بخنده...
یا هزاران هزار ذوق و رفتار شیرین دیگه اینروزاش...
درسته که دست تنها بچه بزرگ کردن توو غربت خیلی سخته
هیچ شکی در این نیست
ولی باید بگم به هیچ وجه دلم برای روزای بدون اناهیتا تنگ نشده..
من توو اون روزا همه چیز داشتم ولی اصل کاریو، دلخوشیمو، انگیزه زندگیمو کم داشتم...
اینروزا خیلی خسته میشم
کم میارم، انرژیم ته میکشه
اما با هر بوسه و لبخند اناهیتا بهشتو زیر پام حس میکنم و دوباره پرانرژی به زندگی و روزمرگیا برمیگردم...
خداروشکر که تن بچه‌هامون سالمه
خدایا هزار مرتبه شکرت