هیچوقت فکر نمیکردم در آستانه دهمین سال آشناییمون، یه روز پاییزی توو ماهِ آبان وقتی تازه بساط صبحونه جمع شده و در حال کتاب خوندنم، توپ ضداسترس خوشرنگم یهو به سمتم قِل بخوره و وقتی سرمو بالا میارم، دخترک مهربونی رو ببینم که با زبون قشنگ خودش بهم میگه:
« کتابتو بذار کنار مامی! وقت توپ بازیه :) »
فیجتی که پنج سال پیش توو تاریک‌ترین و سیاه‌ترین شبای زندگیم خریده بودم تا شااااید یکم از تیکِ مو کَندن و کچل کردن خودم دست بردارم، حالا به یکی از وسایل مورد علاقه دخترم تبدیل شده که اتفاقاً حسابی هم باهاش سرگرم میشه!
داشتم فکر میکردم چقدر زمان سریع و البته کمی وحشتناک میگذره…
انگار همین دیروز بود که توو دومین روز آذر ماه صبح زود از خواب پا شدم و پالتوی چرم مشکیمو پوشیدم و یه رژ قرمز و یه خط چشم و … بدون اینکه به بقیه چیزی بگم برای اولین دیدارم با بنیامین از خونه زدم بیرون…
اونروز برای روبرو شدن با پسری که چهار سال بود می‌شناختمش، خیلی استرس داشتم ولی با دیدن بنیامین همه استرسا تبدیل به یک شوق عاشقانه شد..
خواستگاری توو همون دِیت اول هم از اون اتفاقایی بود که اصلا انتظارشو نداشتم ولی خب شد دیگه .. :)
بعد از اون دیدار، قصه و راهِ عاشقیِ ما شروع شد و بقول ستایش 😅 آن دو پس از کش و قوس‌های فراوان بالأخره بهم رسیدن!
میگن به خدا و زمان‌بندیش اعتماد کن.. راست میگن!
خدا خوب میدونست کِی تو رو به زندگیمون هدیه بده تا مثل نور دوباره به زندگی مامان و بابات بتابی :)

پی.نوشت: عکس مربوط به یکی از کافه‌های برغان توو همون دیدارهای دوستانه و عاشقانه روزای اول🫠 چ

تصویر
۹ پاسخ

خیلی عالییی بود خوشبخت بشید و جوون بمونید ب پای هم

آخی 😍چه قلم زیبایی پایدار باشید

جوووون بابا انشالله بزود چهارنفره یاپنج نفره شدنتون گلی بانو

چقدر قشنگ نوشتی بنظرم استعداد نوشتن رو داری برو به سمتش خدارو چه دیدی...

تو همیشه قشنگ مینویسی

این همه نوشتی هیچ وقت نپرسیدم ولی امشب لبریز شدم
اگه اشتباه نکنم خودت اهل مشهدی و همسرت کرج
و بعد از ۴ سال تو اولین دیدار دیدیش
چطوری اشنا شدین
ازینم بگو

خط اول متنت رو که داشتم میخوندم نمیدونم چرا یه لحظه ترسیدم حس کردم میخوای خبر بد بدی😑
خدا حفظ کنه سه تاتون رو برای هم و همیشه عاشق تر باشید جانم

فک کردم میخوای کتاب معرفی کنی خیلی باحال بود

چ جالب خوشبخت ترین باشی گلم

سوال های مرتبط

مامان آناهیتا 💜 مامان آناهیتا 💜 ۱۵ ماهگی
از صبحا بخوام بگم..
ساعت ۸/۳۰ دست و رو نَشُسته و چشم باز نکرده با صدای قشنگ و آواهای بانمکش میفهمم که دیگه تایم خواب تموم شده..
اول یه دل سیر شیر میخوره و وقتی از بیدار شدنِ کاملِ من خیالش راحت شد، شروع میکنه به بابا بابا گفتن تا باباشو از اتاق کار برای بغل صبحگاهی که روتین هرروزشونه، بیرون بکشه..
توو همین گیر و دار من سریع چاییمو دم میکنم نون گرم میکنم و صبحونه رو اماده میکنم و میخوریم و بابا برمیگرده سرکار..
من میمونم و دخترک شیطونی که اینروزا از صبح تا شب بیداره و اگه خیییلی بخواد به مامانش آوانس بده نهایتش بیست دقیقه تا نیم ساعت بعد از ناهار میخوابه.
ناهار و شام هم با کلی داستان برای اناهیتا خانوم و ریخت و پاش توو کل خونه اماده و نوش جان میشه…
از پروسه غذا خوردن مستقلشم که هیچی نگم بهتره!😅
برای خودش کتابیه حقیقتاً..
ناهار پختن و خوردن یساعت طول میکشه اما جمع کردن سفره و غذاهایی که همه جای خونه ریخته دوساعت!
به هر سویی که باشه بالأخره هرروز به این ساعت هم میرسیم و اناهیتا بعد از سرویس نمودن‌های فراوان مامانش، راضی به خوابیدن و استراحت میشه.
راستش این روزا و شبا خیلی خستم
خیلی روحیه‌م حساس شده و خیلی احساس نیاز به کمک و البته تنهایی دارم…گفتن این حرفا خجالت نداره! اینا نیازهای یک انسان سالم و در شرایط نرماله.. ولی یک مادر…
همه ثانیه‌های زندگیشو میذاره تا بچش از همه نظر توو حال و هوای خوبی باشه.. از همه چیزش میگذره تا بچش شاد باشه..
و منی که وقتی خنده هاشو میبینم روحم تازه میشه انگار دوباره جون میگیرم…
با همه اینا دلم نمیخواد حتی برای چند ثانیه دوری منو احساس کنه و ازش رنج ببره..
خدایا خودت سایه همه مادرارو بالاسر بچشون حفظ کن..
مامان آناهیتا 💜 مامان آناهیتا 💜 ۱۵ ماهگی
اقا من امشب شکست سنگینی خوردم
دوره قطع شیر شب رو دیدم
کلی هم تحقیق کردم
خلاصه با کوله باری از نکته و تحقیق رفتم برای قطع اولین وعده شیر شب اناهیتا
تازه نه قطع کاملش
فقط خواستم تایمشو کمتر کنم
اقا چشمتون روز بد نبینه
همینکه سینه رو گرفتم و شروع کردم به پشتش زدن و تاپ تاپ کردن که اونطوری بخوابه
چنان جیغ و گریه ای راه انداخت که در زندگیم ازش ندیده بودم
چند دقیقه جیغ زد و اصلا اروم نشد همینکه سینه رو بهش دادم راحت گرفت خوابید

یعنی اونجای ما رو پاره میکنه این بچه تا از شیر شب بگیرمش🫠🫠

ولی اقا من امشب یچیزی کشف کردم برگام ریخته
اناهیتا چند شبه که توو خواب یهو انگار میپره مثل ما که خواب میبینیم از یه بلندی و ارتفاع میفتیم.
امشب فهمیدم این بخاطر اینه که تازه مستقل ایستادن رو یاد گرفته و توو طول روز خیلی پیش میاد که بایسته و بیفته
برای همین انقدر توو خواب این حالتی میشه

خدا خودش به ما مامانا یه صبر و توان بالایی بده از پس این نیم وجبیا بربیایم
من که صاف شدم حقیقتا
شنبه وقت دکتر گرفتم ولی میدونم که اخرشم هیچی نیست و خودم باید درستش کنم
مامان آناهیتا 💜 مامان آناهیتا 💜 ۱۵ ماهگی
هیچوقت فکر نمیکردم دختر داشتن انقدر رویایی و عجیب باشه
فکر کن نیم وجب بچه میره بین مبلا می ایسته و ازت میخواد با پتوی خودش بالای سرشو بپوشونی تا یه خونه کوچیک داشته باشه
بعدشم دونه دونه عروسکاشو برداره و ببره اونجا بچینه و با هر کدوم از رفیقاش با مدل خودش حرف بزنه، بغلشون کنه، نازشون کنه!
لیوان کوچولوشو برداره و بااینکه توش چیزی نیس اول خودش یه هورت بکشه و به به کنه و بعدشم به تو تعارف کنه و با ذوق نگات کنه تا بَه بَه تو رو هم بشنوه :))
یا وقتی میبریش پارک و با کالسکه میون بچه‌های ۴-۵ ساله که روی تاب و سرسره‌ها وول میخورن، راش میبری تا ببینتشون، با هر هیجان و ذوق بچه‌ها، دخترتم ذوق کنه و جیغ بزنه و بخنده...
یا هزاران هزار ذوق و رفتار شیرین دیگه اینروزاش...
درسته که دست تنها بچه بزرگ کردن توو غربت خیلی سخته
هیچ شکی در این نیست
ولی باید بگم به هیچ وجه دلم برای روزای بدون اناهیتا تنگ نشده..
من توو اون روزا همه چیز داشتم ولی اصل کاریو، دلخوشیمو، انگیزه زندگیمو کم داشتم...
اینروزا خیلی خسته میشم
کم میارم، انرژیم ته میکشه
اما با هر بوسه و لبخند اناهیتا بهشتو زیر پام حس میکنم و دوباره پرانرژی به زندگی و روزمرگیا برمیگردم...
خداروشکر که تن بچه‌هامون سالمه
خدایا هزار مرتبه شکرت
مامان آناهیتا 💜 مامان آناهیتا 💜 ۱۵ ماهگی
چند مدتیه که اناهیتا وقتی داره شیر میخوره، یهو سرشو بالا میگیره و با چشمای قشنگش توو چشمام خیره میشه
نگاه مظلومش برام پر از عشق و معناست
پیش‌تر توو کتابایی که خونده بودم، به این بخش از رشد احساسی و شناختی بچه‌ها باارتباط چشمیشون بر خورده بودم ولی لمس این لحظه‌ها جورِ دیگه‌ای، شیرینی ِ بچه داری رو بهم فهمونده...
انگار با نگاه کردن بهم دنبال اطمینان و تأیید میگرده!
انگار داره خودش رو مطمئن می‌کنه که «مامانم اینجاست، من امنم» :))
و همه اینا یعنی ارتباط من و دخترکم یه ارتباط سالم و قویه :)
البته در کنار احساسات قشنگی که از اینکارش میگیرم و براتون نوشتم، باید اینم اضافه کنم که مغز بچه‌ها توو این سن داره سریع رشد می‌کنه، و چهره‌ی ما به عنوان مادرشون مهم‌ترین تصویر زندگی‌شونه :)
اونا با نگاه کردن، چهره‌مون رو به‌خاطر می‌سپارن و احساساتمون رو می‌خونن!
بعضی وقتا حتی میخوان ببینن مامانشون چه احساسی داره!
آرومه، لبخند می‌زنه، یا حواسش جای دیگه‌ست.
این بهش یاد می‌ده احساسات رو درک کنه.

در واقع، اون نگاه مظلوم و عمیق یه جور «من تو رو دارم، تو منو داری؟» هست :))

و منی که برای هر ثانیه‌ی با تو بودن هزاااار بار خدا رو شکر میکنم نورِ زندگیم❤️
مامان آقـا بَـردیـا💛 مامان آقـا بَـردیـا💛 ۱۵ ماهگی
تجربه من از دکترای جوون :

اول اینکه من خیلی دکتر برای بردیا عوض کردم، مخصوصا که اصلا دلم نمی‌خواست پیش دکترایی که تو قم اسم در کردن برم، چون یکی از دوستام بخاطر همین دکترای به ظاهر خوب، قند گرفت بچش🙄 و اینکه دوقلوهای بابام وقتی که باید ختنه میشدن و نشدن و هزارتا داستان براشون اتفاق افتاد، تصمیم گرفتم بردیا رو ببرم پیش دکتر هانیه محمدی متخصص کودکان و اسم و آلرژی
دانشگاه تهران درس خوندن و بسیاااار بادقت هستن و وقت میذارن

من اولین بار که بردیا رو بردم، اول فهمیدم که بردیا بخاطر رفلاکس که داشت و دکتر قبل حسابی کلی شربت داده بود بهش، باعث شده بود رفلاکسش بدتر بشه و معدش حساس تر و ایشون گفتن اصلا نیاز به اینهمه دارو نیست.
و نصف بیشتر داروها رو حذف کردن و حتی بردیا بهتر شد حالش!

بردیا از وقتی به دنیا اومد ، تا پاییز مریض نشده بود و اواخر پاییز مریض شد و اولین و دومین مریضی رو خیلی سبک رد کرد و بدنش خیلی قشنگ جنگید. ولی منو باباش حسابی افتادیم.