۳ پاسخ

کار خوبی کردی دقیقا منم بودم همینو میگفتم

آخه الان وقت کاره ساعت ۱۲ شب ظهر بیاین تا عصر تموم شه

ب شوهرم بحث کردم وقتی اینا بودن گفتم ت بفکر زن و بچت نیستی بعد ک رفتن شوهرم گفت مقصر من نبودم اون داداشم بود ک اورد اینا رو

سوال های مرتبط

مامان جوجوی من😍 مامان جوجوی من😍 ۷ ماهگی
۲سال پیش توی هوای سرد زمستونی ک دیگه ناامید شده بودیم خودمو شوهرم ک ما بچه دار نمیشم دختر خاهرم گفت خاله بریم اصفهان پیش ی دکتر خوب منم ک خیلی ناامید بودم گفتم منک تمام دکترارو رفتم بزار این یکیرو هم برم ۳سال هرماه اصفهان بودم تو سرما و گرماه حرکت کردیم برا تهران اونجا ک رسیدم چون جایی نداشیم رفتیم تو پارک روبرو متب نشستیم چن ساعتی بعد دکتر پیش دکتر ک رفتم با حال خیلی خراب ب دکتر گفتم برا کاشت بزن دیگه نمیتونم دکتری کنم خسته شدم دکترم گفت تا فردا باید بمونی ک شوهرت آزمایش بده ماهم هتل گرفتیم برا یک شب فرداشم ک آزمایش دادیم حرکت کردیم برا دزفول ماه بعد ک خاستم بریم تهران شوهرم گفت دیگه من نمیتونم بیام خسته شدم از دکتری منم ک همیشه بهش روحیه میدادم با اینک خودم روحیم صفر بود خلاصه رفیم صب ک هوا خیلییی سرد بود ساعت ۴صب رسیدم ماشین پارک کردیم تو ماشین خابیدم😢یادمه من رفتم دنبال نان وا میگشتم همینطور ک شوهرم خاب بود خیلی خسته شده بودیم نون گرفتم حدود ساعت ۱۱شد تو پارک داشتیم صبحانه میخوردیم تا مطب ساعت ۳باز شه رفتم پیش دکتر گفت شوهر ضعیفه منم گفتم خب از یکی دیگه برام اهدا کن گفت ن از شوهرت میتونیم تقویت کنیم منم اومدم بیرون از مطب ب شوهرم گفتم اگ میخام بکارم چرا نرم اهواز نزدیک ترهه هم شوهرم با کلی دعوا قبول کرد هی دکتر عوض میکنی فلان از این حرفا یک سال هرماه میرفتم اهواز برا ای وی اف پانچردرد خون ریزی ٥تا جنین برام تشکیل شده بود ۳تاشو زدم با کلی استرس شوهرم خوشحال ترین بود فک نمیکرد ک باید بمون فک میکرد باردارم ۹روز بعد اوفتادم ب خون ریزی برج ۲پارسال بود حالم خیلی بدشد ۳روز مطب بسته بود من اون ۳روز همرو دفع کردم 😢
مامان شازده کوچولو💎 مامان شازده کوچولو💎 ۹ ماهگی
بر اساس داستانی حقیقی

پارت_دو

مرتضی ۱۴ سالش بود و مرضیه ۱۰سال...
منع شدیم به حکم عرف خانواده از ارتباط با خواهرمون چون ما پسر بودیم و تو سن بلوغ.
کم کم اجازه نگاه کردن تو چشم همدیگه رو هم نداشتیم،شوخی چیه حرف واجبمونم باید ۱۰۰بار مزه مزه میکردیم ک بگیم یا خوبیت نداره!!!
مرضیه حق نداشت کنار ما بشینه،حق نداشت در حضور ما بخنده یا شوخی کنه.هوای خونمون از خیابون های شهر هم سنگینتر بود و آدماش غریبه تر.
مرتضی ۲سال بعد رفت شمال و روزها تو کارگاه کار میکرد و شبها نگهبان بود.
برای مادر و خواهرم صحبت با منه نوجون معصیت داشت و بابامم کار سختِ کارگری قلبش رو سرد کرده بود.خشک و سرد...
نه حرفی داشت نه گوشی برای شنیدن.
میرسید خونه چایی خورده و نخورده از خستگی تو چرت بود تا وقت شام.
خونه ما دو خوابه بود و یه اتاق دادن به من،گفتن از این به بعد شبها موقع خواب در اتاقت رو ببند،خواهرت تو حال میخوابه شاید تو خواب وضعیتش مناسب نباشه،لباسش یکم بره بالا.باید مراعات کنی.
سر شب آب و دستشویی و هرکاری داری انجام بده که نصف شب نیای بیرون. خوبیت نداره،
صبح هم خواستی بیای بیرون در بزن بعد بیا بیرون.
و از اون به بعد شبها تو اتاق حبس میشدم و صبح ها تا اجازه نمیدادن نمیومدم بیرون...