۱۲ پاسخ

توخودت بهتر شوهرتو میشناسی اگ میبینی بدرد نخوره همین الان تمومش کن لااقل دخترت روانی بار نمیاد ارامش روان داره همچین پدری نباشع بچه حالش بهتره...میگی خود ارضایی میکنه ک دیگه بدتر یلحظه ام بچت نزار پیشش..برار گم بشه بره...البته خودت بهتر میشناسیش

پسرم دوسالشع یه شب شوهرم من دعواکردیم. تادید دعوامیکنیم گریه شدیدمیکرد بعدش میرفت پشت بازی هاش قایم میشد فقط نگامیکرد. پسری ک اورم نمیشنست اثر دعوابود ترسیده بود

خواهش میکنم عزیزم الهی خدا برات خوش بخواد و قلبت پر از امید و نور بشه و از این حالت بیای بیرون.برات دعا میکنم

پول خیلی مهمه ها
تا میتونی قبل طلاق این وجه قضیه رو اوکی کن
بعدم حضانت!

آره چرا تو آرامش نباشین همین ک‌پدر مادر پشتت هستن توخونشون هستی همین‌کافیع بعدا یه کار خوب پیدا می‌کنی انشاالله ..

وقتی شوهرت اینطوری تهدیدت می‌کنه بری هم دوباره همون آش و همون کاسه.به طور اساسی مشکلت حل کن.میدونم خیلی سخته بدون کار و پول.ولی بدون عزت نفس و خواستن کسی هم شما میشی همش یه آدم آویزون.بچت از خودت دور نکن به کسی نسپار بچه فقط به مادرش احتیاج داره.یه کم برو جلو یه ابلاغیه بفرست ببین هدفش چیه میخواد چکار کنه؟؟اکه واقعا هدفش جدایی باشه که بری باز اذیت میشی و بیشتر از همه بچت

اخه عزیزم چرا میخوای جدا بشی خیلی سخته منم یه پسر دارم فکر جدایی بودم با شوهرام ولی مادر ام میگه جدا نشو و با بچت زندگی کن منم دارم میگذرونم به خاطر بچه ام

بعضی وقتا تو زندگی که پدر و مادر وجه مشترک ندارن تفاهم..علاقه..دلبستگی و عشق ندارن اسیبی که به بچه میرسونه خیلی خیلی بیشار از وقتیه که بچه طلاق باشه
چون بچه همه چیزو درک میکنه..دعواها و بحثارو متوجهه و اسیب میبینه
بعدازطلاق بهش محبت کن..و تمام تلاشتو بکن که هیچ کمبودی نداشته باشه..اعتماد به نفس بده بهش
انشالله مسیرتون هرچی که هس پر از خیر و سلامتی و نور باشه❤

اینو بخون شاید نظرت عوض شد
بچه با یه مادر خوشحال زندگی کنه بهتر ازینه که با یه پدر مادر همیشه در جنگ زندگی کنه

تصویر

حالا کی گفته صد درصد طلاقتو میگیری؟
بهش بگو اگه میخوای جبران کنی و تغییر کنی بیا بریم مشاور

از شوهرت خبری نشد؟

دختر من بچه طلاق ولی اصلا شباهتی به بچه طلاق نداره چون اصلا نزاشتم کسی بهش حرف بزنه و همچنین پدر مادرم و خواهر برادرم هواشو داشتن و بهش اعتماد به نفس دادن

سوال های مرتبط

مامان آنیتا مامان آنیتا ۲ سالگی
هنوز نخابیدم و بیدارم،چقدر خودمو سر زنش کنم از این زندگی خسته کننده چرا واقعا ،دیگه کم آوردم از دست مرد لجن،خدایا نمی‌دونم چه کاری کردم که این مرد رو قسمت با من کردی،از زندگیم خسته شدم واقعا خیلی دردا تو دلم هست خیلی خیلی 🥺🥺شدم از سنگ شدم آهن تو این زندگی چرا همون دو سال نیم پیش طلاق نگرفتم منکه همه کارام کرده بودم چرا برگشتم مجدد که بچه بی گناه طفل معصوم بیاد تو این زندگی به خاطر بچم کوتاه بیام و چیزی نگم بشم دیوونه روانی عقدهای که از طرف شوهرم تو دلم هست بخام سر این طفل خالی کنم،خداااااااااااااااااااایااااااااااااااااا بفهم کم آوردم،عصبی شدم تو این زندگی چند سال همش سر این بچه خالی میکنم درسته کنترل میکنم ولی مجدد نمیتونم.شبی بچم آورد بالا آب پرید گلوش بعد استفراغ کرد من عصبی شدم لحظه که آورد بالا بهش گفتم آنی به خاطر همین کارات هست عصبی میشم جیغ میکشم بعد چند ثانیه تموم شد چهرم خب عصبی بود متوجه شده بود، دراز کشید بعد چند دقیقه صدایی شنیدم از زیر پتو نصف صورتش زیر پتو بود،بعد یه ۲۰دقیقه پتو رو کشیدم کنار از صورتش گفتم خفه نشه دیدم خدایا استفراغ کرده بوده چیزی نگفته بود تو همون استفراغ خوابیده😔😔😔وای که زدم زیر گریه تا همین الان خوابم نمیبره چقدر لعنت کردم خودمو،و به شوهرم گفتم ببین اشغال اینا اثرات تو هست رو مغز من تاثیر گذاشته که من رو بچه خالی کنم و حالا اینجوری بشه باید دندون درد رو بکشی بنداری،پوز خنده زد و خوابید،حالم از خودم بهم میخوره چقدر مادر بدی هستم و احمقی😔😔😔😔،تاریخ۱۴۰۴/۰۴/۰۴تلخ ترین خاطره
مامان هیراد 🩵 مامان هیراد 🩵 ۲ سالگی
از وقتی که خودمو شناختم و فهمیدم دخترم از دخترا بدم اومد
از بس خانوادم دختر دوست نداشتن مخصوصا پدرم
مادرمم دست کمی از اون نداشت ولی بیشتر مراعات میکرد
دوتا داداش بعد از خودم دارم
همیشه جوری رفتار شد تو خونمون که انگار من نبودم و اونا تو اولویت بودن و بودن من براشون باعث شرم و آبروریزیشون بود
اینو همه ی فامیلامون میدونستن که چون دخترم تو خانوادم ارزش زیادی ندارم
از نظر مالی هیچ وقت کم نداشتم و بابام خیلی برام خرج میکرد ولی از نظر روانی خیلی حس بدی داشتم
بخاطر همین هیچ وقت دوست نداشتم دختر داشته باشم
از دختر داشتن میترسیدم که نکنه یه وقت اون حس بد رو از خانوادم بهش منتقل کنم
هروقت دختر بچه کوچیک میبینم بی اختیار چشمام پر از اشک میشه
همیشه بهترین کارارو برای خانوادم کردم همیشه از خودم براشون گذشتم ولی اونا هیچ وقت برای من هیچ کار نکردن هیچ کار و هیچ وقت ندیدن که براشون چیکارا کردم
یعنی اگه الان تصادف کنم نمیتونم بچمو ببرم بزارم پیششون که دو روز برام نگه دارن ولی هروقت چیزی شده یا کاری داشتن اولین نفر به من زنگ میزنن
از این حس متنفرم
مامانم دم به دقیقه میگه برا هیرادو شوهرت اسپند دود کن چشم نخورن چرا؟
چون پسرن دیگه
چون پسر براشون شیرینه
همیشه تو هرچیزی طرف همسرمو گرفته تا من
چرا چون اون پسره من دخترم
به این چیزا که فکر میکنم قلبم فشرده تر میشه
ولی همیشه خودمو دوست داشتم هرچند که مادر پدرم منو اونجور که باید نخواستن همیشه از خودم راضی بودم هرچند اونا منو اضافه میدونستن
این حس بدو نمیتونم از خودم جداش کنم و همیشه باهامه
کاش میشد چشمامو میبستم به روی هرچیزی که میشنوم و هرچیزی که اتفاق میفته
کاش مادر پدرایی که این حس رو دارن هیچ وقت بچه دار نشن