روز جهانی نوزادان نارسه
از nicu باهام تماس گرفتن و گفتن اگه میتونی بیا تو جشن نوزادای نارس شرکت کن …
امروز دوباره روزای سختی که کشیدم عین پتک کوبیده شدن تو سرم
پشت اون دستگاها ، لوله اکسیژن وصل به یه کوچولوی۲ کیلویی که حتی اجازه نمیدن شیر بخوره
دیدن اینکه همه مامانا نی نی هاشونو بغل میکنن و بهش شیر میدن ولی تو حتی نمیتونی بغل بگیریش و باید فقط با کلی گان و ماسک و‌ رعایت پروتکل ها از پشت شیشه نظاره گر باشی ….
کلی تیکه و حرف بشنوی به خاطر چیزی که دست خودت نبوده و خدا اینطور خواسته ….
گرم به گرم وزنی که میگیره برات مهم باشه
درصد به درصد اکسیژنش برات مهم باشه
اینکه شنواییش‌ ، بیناییش و … مشکل نداشته باشه
خدایا یعنی بچه کوچولوی منم مثل بقیه بچه ها میشه؟
این کوچولویی که حتی از عروسکم کوچیکتره …..
شبا تا صبح بیداری کشیدن و نفساشو چک کردن که یهو واینسته خدایی نکرده
هنوزم بعضی شبا کابوس روزای سخت nicu باهامه
۱۰ روزی که موهای سرم سفید شد….
خدا رو شکر از اون روزای تلخ گذشتم اما به قول داستایوفسکی : ادم هیچ وقت طعم تلخ برخی اشک ها را فراموش نمیکند.
ولی تو اون حالم فقط یه چیزی از خدا میخواستم
خدایاا هیچ مادری این حال تلخ رو تجربه نکنه 🤲

خدا رو هزاران هزاران هزاران بار شکر میکنم به خاطر تمام لطف و‌ نظری که بهم کرد و الان کوچولوم سالمه ❤️

این روزو تبریک میگم به خودم و‌ تماااام مادران قوی 💪
به تو هم تبریک میگم پسر قوی من ❤️💪

تصویر
۱۲ پاسخ

خدا حفظش کنه الهی... خدا به شما هم سلامتی بده مامان جان ⚘

اشک تو چشام جم شد با خوندن اینا،،،منی ک بچم نارس نبود ولی کلی عذاب و درد کشیدم چه برسه به مادرایی ک با اون وضعیت خودشونو سر پا نگهداشتن،،،تبریک میگم بهت عزیزم،،به قوی بودنت ،،،خدا گل پسر تو حفظش کنه

و چه روزهای سختی که هیچکس درکش نمی‌کرد...‌
و امان از حرفا .... مخصوصا که واسه وزن گرفتنش مجبوری شیر خشک بدی و هی حرف میشنوی...روزای خیلی سختی بود خیلییی اذیت شدم... خدا رو هزاران بار شکر بخاطر اینکه لطفش رو شامل حالمون کرد و بچه هامون رو سالم توی بغلمون گذاشت❤️

من که دوتا زایمان داشتم هردوتا نارس بازم امکانات نبود موقع پسر بزرگترم شوهرمم سرباز مشهد انتقالش دادن واقعا خیلی سخته وقتی یادم میاد آتیش میگیرم هرکس میدید میگفتن موش بدنیا آورده همونجا وقتی پسرمو دیدن وقتی بزرگ شد و تپل شد دهنشون بازموند الان خداروشکر کلاس پنجم شده این یکی پسرم باز نسبت به داداشش غنیمت بود تو شهر خودمون تو آن ای سیو بود ایست تنفسی داشت ولی شکر خدا حالش خوب شد الآنم چند ماه گذشته از زایمان بشدت میترسم

بهتر شد پسر گلت عزیزم

و منی که دوقلو بودم و هر دو بستری و حتی یکیشون وصل به دستگاه هم بود
و چقدر گریه کردم اون ده روز
همه جای دست و پاشون کبودی جای سوزن
و تنها امیدم به خدایی بود که خودش داده بود و ایمان داشتم خودش نگهشون میداره
هنوزم هر وقت یادم میافته گریه ام میگیره

منم بهت تبریک میگم رفیق قوی وبا اراده من💪🏻🥰❤️خداروشکر که این روزهای سخت گذشتن و الان امیرحسین کوچولمون حالش خوبه🤍

عزیزم بهت خداقوت میگم
خدا رو شکر
ان شاالله بسلامتی بزرگش کنی❤️

دختر منم نارسه زنگ نزدن بهم

الهی بگردم

خدا حفظش کنه🤲🏻

مچکرم خدا خودش ب همه بچهاب ان ای سیو کمک کنه بچ منم ی ماه زود اومد

سوال های مرتبط

مامان شازده کوچولو💎 مامان شازده کوچولو💎 ۱۰ ماهگی
داستان حقیقی یکی از شما
پارت ۱۵
زینب

از حق نگذریم چون بچه پسر بود براش سنگ تموم گذاشتن یه روستا رو غذا دادن دو بار گوسفند کشتن براش.
حتی به لطف پسرم از من هم نگهداری کردن.
این بین تنها چیزی که اذیتم می‌کرد این بود که هر وقت معصومه اجازه می‌داد پسرم از تو بغلش بیرون میومد و من می‌تونستم بهش شیر بدم.
راستشو بگم،به خاطر شغل نظامی پدرم ما بچه‌هاش یه چیزیو خیلی خوب یاد گرفته بودیم،مدارا کنیم و بسازیم...
حتی به قیمت سوختن جوانی و عمرمون باز بسازیم. مخصوصاً حالا که یه پسر داشتم.
اما باز با این حال بعد از دوران نقاهتم با بابام تماس گرفتم بهش گفتم: خوشبخت نیستم, آرامش ندارم, خستم...
گفت حالا یه بچه داری قبلش می‌شد بهش فکر کرد ولی الان چی؟؟؟
خواستم بهش بگم من که تو دوران عقدم بهت گفتم .
اما کی جرات داشت بهش حرف بزنه!
راستم می‌گفت ، باید به خاطر پسرم تحمل می‌کردم...
و من ۴ سال اون زندگی رو تحمل کردم...
چهار سال کذایی که پسرم بیشتر از من تو بغل معصومه بود،۴ سال دخالت. ۴ سال تحمل...
یه شب وقتی می‌خواستم عرفان رو بخوابونم،طبق معمول هر شب که بهونه ی عمه اش رو می‌گرفت اون شب وسط گریه‌هاش گفت : من مامان معصومه رو می‌خوام!
تنم یخ زد! با وحشت گفتم عرفان چی گفتی؟ اون همچنان داشت گریه می‌کرد با ناله می‌گفت من مامان معصومه رو می‌خوام...
برگشتم به علی گفتم می‌شنوی چی داره میگه!!!!
علی خیلی بی‌خیال گفت چیزی نیست که! حالا معصومه هم بچه نداره این بچه صداش کنه مامان. چیه مگه!
گفتم مگه مادر مرده است که به عمش بگه مامان؟!
علی بهم گفت تو خیلی عقده‌ای هستی،چی میشه دل یه بنده خدا رو شاد بکنی؟
به هر بدبختی بود اون شب عرفان رو خوابوندم.
مامان 💙👶🏻محمدحسین مامان 💙👶🏻محمدحسین ۱۲ ماهگی
مامان سوژین مامان سوژین ۱۱ ماهگی
✨ برای تو، مامانی که قلبت با تپش‌های کوچولوی نارسش می‌زنه یا شیر خودتو نمیدی…✨

روزی که دخترم بدنیا اومد با وزن ۱۵۰۰همه‌چی شبیه یه رؤیای تلخ بود… من خودم با وضعیت جسمی بد، درد بخیه، و پاهایی که از درد نمی‌تونستن درست راه برن، باید می‌رفتم بیمارستان… در حالی که خودم هم هنوز احتیاج به مراقبت داشتم.

می‌نشستم کنارش و با چشم‌هایی پر از اشک و قلبی پر از نگرانی، فقط نگاهش می‌کردم. نوزادی کوچولو، لاغر و ظریف… و این سوال توی سرم می‌چرخید:
“آیا می‌مونه؟ آیا این همه دستگاه و سیم بهش وصله …

به خاطر داروهایی که می‌خوردم، مجبور شدم از شیر خودمو دادن بگذرم و این شد آغاز یه حس گناه کشنده که مثل سایه دنبالم بود.
اما نمی‌دونم چطور، با همون اندک توانم، با اشک و دعا و شب‌بیداری، براش جنگیدم…
برای هر گرم وزن گرفتنش، برای هر بار بغل کردن بدون دستگاه، برای هر صدایی که از گلوی کوچولوش درمیومد…

تحقیق می‌کردم، هر کاری می‌کردم که عقب نمونه، که بتونه مثل بچه‌های ترم، حتی بیشتر، بدرخشه…

و حالا… حالا که خنده‌هاش توی خونه می‌پیچه، حالا که صدا در میاره و نگاهم می‌کنه،حالا که سینه خیز تند تند میاد سمتم …
فقط می‌تونم بگم: خدایا شکرت…

این رو می‌نویسم برای تویی که شاید همین حالا با چشم‌های نگران بالای تخت یه نوزاد نارس نشستی…
برای تویی که نتونستی شیر خودتو بدی و هنوز خودتو سرزنش می‌کنی…

بدون که عشق تو، مراقبت تو، بیداری‌هات، نوازش‌هات، از هر شیری قوی‌تره…
و بدون که یه روز، صدای خنده‌های بچه‌ات، همه‌ی این روزهای سخت رو برات شیرین می‌کنه…

به خودت افتخار کن، قهرمان. 🌱🕊️
(به بهانه سینه خیز رفتناش دوست داشتم یک یادگاری بنویسم)😍
مامان گـلِ ليـليـوم🍁 مامان گـلِ ليـليـوم🍁 ۱۵ ماهگی