۷ پاسخ

ان شاالله ک ب حق این ایام عزیز خدا دامن توروهم سبز کنه عزیزم سال بعد بیای از بی خوابیهات بگی بچه نمیذاره بخوابم و فلان😊😊😊

قطعا شما هم بچه دار میشید ولی باید سفت و سخت بیفتی دنبالش
و یا هرکاری نیازه انجام بدی قطعا بچه دار میشیIvf

شرایط من مثل شما بود خیلی خیلی بدتر من دوماه برگشتم و خواستیم جدا شیم لحظه اخر گفتم بریم ای وی اف
شوهر منم میگفت لذت مادربودن رو ازت نمیگیرم طلاق بگیریم

مگه بهش گفتی بیا جدا بشیم؟

بزو یک آزمایش AMH ذخیره تخمک بده
حداقل ببینی چقدر ذخیره تخمک داری
توی موضوع بچه احساسی نباش
اگر ذخیره تخمک ت خوب بود و سنت کم ، با دکتر مشورت کن چقدر میتونی صبر کنی برای بارداری
اما اگر ذخیره تخمکت پایین بود یا سنت بالا
اصلا تعارف نکن با خودت
شوهرت هم باید عاقل باشه
برید فریز جنین بکنید حداقل خیالت راحت بشه
خیلی هم پروسه اش راحت هست و مثل آب خوردن ه

چقدر بده که از هم اینقد دور هستین،نمیشه شغلش رو عوض کنه بیاد اینجا با اینکه شما بری پیشش که از هم اینقد فاصله نداشته باشید؟آخه قطعا اگه خدا بخواد بچه دار هم بشید این شرایط خیلی سخته

چقدر درد ناک🙂

سوال های مرتبط

🦋فـرفـری🧸💚🐣 🦋فـرفـری🧸💚🐣 قصد بارداری
دای مهربونم، سلام. می‌دونم که صدامو می‌شنوی، حتی اگه زبونم قفل شده باشه و نتونم درست حرف بزنم. خدایا، شش سال… شش ساله که منتظرم. شش ساله که هر ماه با امید شروع می‌کنم و با ناامیدی تموم می‌کنم. دیگه خسته شدم، خدا. خیلی خسته شدم.

خدایا، تو شاهدی که چقدر دلم بچه می‌خواد. تو می‌دونی که چقدر این آرزو برام بزرگه. هر روز با فکرش بیدار می‌شم و با حسرتش می‌خوابم. خدایا، چرا منو لایق مادر شدن نمی‌دونی؟ مگه من چه گناهی کردم؟

خدایا، این روزها خیلی دلم شکسته. هر بار که یه مادر با بچه‌اش رو می‌بینم، قلبم یه جوری می‌شه. انگار یه تیکه از وجودم رو دارن با خودشون می‌برن. خدایا، منم دلم می‌خواد مادر باشم. منم دلم می‌خواد بچه‌مو بغل کنم، ببوسم و بزرگش کنم.

خدایا، می‌دونم که نباید ناشکری کنم. می‌دونم که تو صلاح منو بهتر می‌دونی. ولی خدایا، دیگه طاقت ندارم. دیگه نمی‌تونم این همه درد رو تحمل کنم. این همه انتظار داره منو از پا درمیاره.

خدایا، کمکم کن. بهم صبر بده، بهم امید بده، بهم یه نشونه بده. بهم نشون بده که هنوز امیدی هست. بهم بگو که منم یه روز مادر می‌شم.

خدایا، تو تنها امید منی. تو تنها کسی هستی که می‌تونه این درد رو از دلم برداره. پس کمکم کن، خدا. خواهش می‌کنم کمکم کن."😭😭😭😭گ
اقدامیivf اقدامیivf قصد بارداری
به عقب که برمی‌گردم... زمانی که بچه بودم فکر می‌کردم مادرا وقتی دعا می کنن پیش خدا... سریع مادر می‌شن... تو بازی های بچگونه‌ام همیشه مادر بودم... بچه داشتم و باهاش بازی می‌کردم... همیشه فکر می‌کردم بزرگ بشم خدا بهم چند تا بچه می‌ده؟ اسم انتخاب می‌کردم... نفس... پریناز... دلسا... مهیاس و... هر بار یه اسمی که به دلم بشینه... عاشق بچه های فامیل بودم و اونا هم دوستم داشتن... تو دوران مدرسه وقتی با دوستام واسه سرگرمی فال می‌گرفتیم و مثلا بهم می‌گفتن تو فال نشون می ده سه تا بچه داری ذوق می‌کردم... وقتی ازدواج کردم و همسرم هم عاشق بچه بود و می‌گفت سریع بچه بیاریم... با وجودی که هیچی از اقدام و بچه داری هاش نمی‌دونستم با وجود استرس ها فقط به خاطر اون عشق قبول کردم... یه ماه... دو ماه... چند ماه... یه سال... دو سال... چرا نمیشه؟ چرا نشد؟ ۱۸ سالگی... ۱۹ سالگی... ۲۰ سالگی... سنم که کمه چرا نمیشه؟ دکتر برم؟ باشه... دکتر و سونو و آزمایش... سریع ivf کن... چرا؟ ivf چیه اصلا؟ مشکلم چیه؟ ذخیره تخمدان کم... ۲۰ سالگی منی که از بچگی فوبیا آمپول داشتم کلی آمپول و دارو و استرس و ناراحتی رسید به تخمک کشی... نشد... نا موفق بود...
از ۲۰ سالگی انگار افتادم تو ۲۲ سالگی... ۴ سال اقدام ناموفق... ۴ سال در آرزوی فقط یه دونه بچه... شاید این ماه... شاید ماه بعد... شاید این دکتر... شاید این دارو... همسری که دیگه مثله اوایل نمی‌خنده... دلی که گرفته... خونه‌ای که سوت و کوره... نگاه هایی که عوض شده... اقوام و دوست و آشنایی که هر کدوم شون یه نظر می‌دن... و منی که تو ۲۲ سالگی حس می‌کنم پیرم و هیچی از زندگیم نمی‌فهمم!
شیرین شیرین قصد بارداری
آرش حدودا ۲۰ سالی هست بوکس کار میکنه. برادرش تو دوران دانشجویی علاقمند به بوکس شده بود و میرفت کلاس ، ارش هم به پیروی از ارسلان میرفت و ادامه دادن جفتشون. کیسه اش پاره شده بود و کیسه خوب پیدا نمیکرد تو مشهد با دوستش این چند روزی که مشهد بودن میرفتن پارک وکیل آباد فایت میکردن منم باهاشون میرفتم منتها دور پارک رو پیاده روی میکردم تا تمرینشون تموم شه. بلا استثنا هروقت از کنارشون رد میشدم میدیدم چندتا دختر نشستن رو به روشون و دارن نگاهشون میکنن لبخند میزنن به آرش و دوستش.
امروز دیدم هوا خوبه با خواهرم رفتیم پیاده روی دور وکیل آباد دیدم همون دخترا اومدن نشستن رو همون نیمکت منتظر آرش و دوستش.
صحنه عجیبی بود.. این که بدونی این سه تا نشستن منتظرن شوهرت و دوستش بیان بهشون نخ بدن و تو هم باید خودتو بزنی به نفهمیدن و ندیدن
حقیقتا سردرد شدم . دوس داشتم از این آدمای بی تفاوت باشم اما نمیشه. تازه آرش همیشه یه رینگ طلایی ساده تو دستشه . تو دوران دوستیمون رفت یه جفت خرید که وقتی نیستش تو دستم باشه کسی سمتم نیاد.
اون دخترا حلقه دستشو دیدن و بازم منتظر میموندن :/
مامان شدم مامان شدم هفته بیست‌ونهم بارداری
💚🌱اُمید💚🌱 💚🌱اُمید💚🌱 قصد بارداری
دل‌نوشته‌ای برای آرزویی که هنوز بغلش نکردم…

گاهی دلم از این همه خواستن، از این همه دعا، از این همه گریه بی‌صدا، پُر میشه...
بغض می‌کنم وقتی صدای خنده‌ی یه بچه رو می‌شنوم...
اشک تو چشم‌هام جمع میشه وقتی یه نوزاد رو بغل می‌کنن و می‌گن "مبارکه"...
منم دلم می‌خواد… دلم می‌خواد بغلش کنم، ببوسمش، از ته دل براش لالایی بخونم...
حتی شده یواشکی، دست یا پای یه بچه رو بگیرم و تو دلم بگم:
"خدایا… به منم بده… سالمشو… صالحشو… اونی که سهم منه…"

نه حسادت می‌کنم، نه بی‌صبری… فقط یه دلتنگی مادرانه‌ست که توی دلم قد می‌کشه…
یه بغضیه که هر روز صبح باهاش بیدار میشم و هر شب باهاش می‌خوابم…
یه آرزوی کوچیک، ولی مقدس… یه بچه… یه صدای "مامان" شنیدن…

خدایا!
تو خودت شاهدی من چقدر دلم نازک شده برای این حس قشنگ...
تو خودت می‌دونی چقدر با اشک، با امید، با عشق دارم منتظرش می‌مونم...
خدایا… فقط خودت می‌تونی جواب این همه دعا رو بدی…
من منتظرم… با یه قلب پر از مهر و آغوشی که همیشه بازه برای اونی که هنوز نیومده...