با شوهرم یه دعوا خیلی بزرگی کردیم
بخدا هشت ساله ازدواج کردیم . تو این هشت سال هر موقع بچه ها کوچکترین مریضی بگیرن شوهرم تا خوب شدنشون بامن سرسنگین میشه
مثلا ،،،پسرم اونموقع یکسالش بود بعد واکسن یکسالگی بدنش واکنش نشون داد به واکسن ، پلاکت خونش پایین اومد اعزامش کردن . من هفت روز تو بیمارستان بالاسرش بودم شب و روز ، شبها نمیخوابیدم بچم کوچیک بود سرمو میکشید باید ۲۴ ساعت بالاسرش مراقبش بودم . روانم داغون بود ،از اینطرف شوهرم می اومد باهام حرف نمیزد سرسنگین بود😔انگار تقصیر منه . یادمه یروز دکترا رگ پسرمو پیدا نمیکردن بدنشو سوراخ سوراخ کردن ، انقددد گریه کردم تا بچم رگش پیدا شد آب شد😔😔همون لحظه اومد شوهرم اصلا توجه نکرد من چشام اشکه نارحتم سلام کرد یه نیم ساعتی پیشمون بود فقط اینستا نگا میکرد یهو به خواهرش زنگ زد گفت الهی داداش دورت بگرده چرا استوری غمگین گذاشته بودی . داشتم میمردم از نارحتی . بعد دو سه سال هنوز یادمه .
بگذریم . الان پسرم سه روزه مدفوعش کلا خونیه😭😭نوبت دکتر گرفتم از صبح باهام سرسنگین شده . منم کلی حرف بارش کردم . الانم رفت مغازه حتی خدافظی نکرد
دارم سکته میکنم

۲۶ پاسخ

من حالم از هرچی مرده بهم میخوره
کصافتای اشغال ،تف ب ذاتشون،خسته ام
دلم مرگ میخاد

نمیدونم سیستم مردهاچه جوری
من هم سه روزباهاش قهرم
چون خانوادشون به زنشون ترجیح میدن
کاش همه دورازخانواده شوهرزندگی کنن

ببخشیدا ولی ریدم به همچین مردایی...
شوهرم منم همینه انگار من دوس دارم بچم مریض بشه...

توف تو روی مردایه بی ذات

شوهر منم همینه میگه تو مریضش کردی...‌من که دیگه بیحسم بهش

اینم بهونشونه که نخوان از بچشون مراقبت کنن یا خدایی نکرده بهشون بگیم یه لیوان آب دستمون بده
شوهر منم همینه البته سرسنگین نمیشه ولی وقتی بچه مریضه از صبح به قول خودش می‌ره سرکار تا شب موقع خواب برمیگرده به نگاه به من و بچه نمیکنه ببینه مرده ایم یا زنده

دقیقا شوهر منم همینطوره منم بچم ۴۰ روزش بود بستریس کردن دقیقا میومد بیمارستان مثل شوهر تو بود

به یه ورت که خداحافظی نکرد،،،بچه با مریضی بزرگ میشه دیگه مگه یه مادر عمدا بچه رو مریض میکنه ،،چه کوته فکره

خواهر خداتو شکرکن دختر من مریض بشه شوهرم همش غر میزنه یا فش بارم میکنه که تقصیر توعه بچه مریضه نگرد مرد خوب نیس اگه پیدا هم کردی سلام منو بهش برسون

بگو اگه پدر دلسوزی وایسا پرستاریشا بکن فقط باد کردن بلدی فقط خوشیاشون مال توعه مریضیاشون برامن میمونه

شوهرمنم همینه یبار پسرم به حدی مریض بود به حدی تب داشت طفلی انگار بیهوش بود انگار که اصلا تواین دنیانبود خیییلی خییلی حالش بدبود تبش به ۴۰نزدیک شده بود مثل گوجه قرمز شده بود هزاربار بهش گفتم ببریمش دکتربچه داره میمیره میگفت ولش کن خوب میشه خداروشاهدمیگیرم تاخودصبح بالاسرش گریه کردم ولی اون رفت تواتاق گرفت خوابید دم دمای صبح فقط یه ذره نفس داشت بردمش تواتاق گذاشتم کنارش بیدارش کردم گفتم به این بچه یه دست بزن اگه دلت سوخت بیاببریمش دکتراگه چیزیش بشه بلافاصله خودکشی میکنم بعدبدون اینکه حرفی بزنه بلندشدبردیمش بیمارستان دکترا بلافاصله بستریش کردن عفونت رفته بود تو خونش بماندکه چقداذیتش کردن چون بدرگه.شوهرمن هرگز هزارتومنم توخونه پول نمیذاره اگه پول داشتم خودم میبردمش دکترکسیم نیست که بتونم ازش قرض بگیرم ینی اگه منوبچه توخونه هربلایی سرمون بیاد بدون پول و بیکسیم🥲

مفت نمی ارزه شریک زندگی که وقت سختیا پشت آدمو خالی کنه. همینو رک بهش بگو. بگو خدا نکنه یه مشکل و گرفتاری برات پیش بیاد منم میشم مثل خودت قوز بالا قوز

بابا باباها همینن از مریضی بچه ها کسل شدن مادره که سنگین میشن
میگن همیشه سالم باید بود
عیب نداره اکثرا اینجوری ان مردا

بعضی ها همینن
شوهره من که مارو میفرسته خونه مامانم

شوهر منم همینه مقصر هر رفتار بد یا حال بد دخترم منمممممم

ای خواهر شوهر منم همینه نفس تنگی 1روزبستری بودم حالاالله واعلم گفت پول بیمارستان 14ملیون شده اومد دنبالم با گوشی بیمه سلامت موتمدیدکردشد2تومن هی غرزدسرکوفت زدکه من دوتومن دادم ازبس غرمیزنه استرس تمام وجودموگرفته به خداتامریض میشم همش فکروخیال میکنم میگم خدایی نکرداگه مریضی سخت بگیرم کی میخواد دنبالم بی افته خرج دوادکترموبده همش میگم خدایا من هیچی نمی‌خوام ازت فقط سلامتیموازم نگیر

وا مگه تقصیر شماست بچه مریض میشه احتمالا خیلی ناراحت میشه نمیدونه چکار کنه رو سر شما خالی میکنه /شوهرمنم وقتی ی خرجی بدهی چیزی داریم خیلی بد اخلاق میشه منم کوتاه میام هیچی نمیگم یهوویی همه ی بد اخلاق بازیش رو به روش میام اعتراض میکنم دیگه اون موقع میشورم پهنش میکنم آفتاب جرات نمیکنه اخلاقش سگی بگیره والا تحمل آدم ی حدو اندازه داره.

وقتی اینجوری میشه بشین باهاش حرف بزن

ای بابا تقصیر تو چیه آخه؟

بهش بگو وقتی خوبید بپرس بگو تو شرایط بد جا اینکه کنارم باشی چرا اینجوری میکنی

میدونی چیه تو وقت خوشی این چیزایی ک ناراحتت میکنه رو با خوبی بگو
مثلا یه اتفاثی قبلا افتاده و ناراحتت کرده بدون عصبانیت با غصه براش تعریف کن و بهش بگو دوس داشتی حمایتت کنه
هندونه بزار زیر بغلش
بگو دوس دارم تو سختیا پناه و تکیه گاهم باشی نه که پشتم و خالی کنی

خب تا حالا باهاش حرف زدی در این مورد؟ پرسیدی علت رفتارشو؟

صبر کن این موقعیت بگذره بچه که خوب شد بشین جدی باهاش حرف بزن.شاید استرس داره مغزش کار نمیکنه اینجور میشه تو اون شرایط.الان خودتو عذاب نده بچه مهتره بعدا باباش ادب کن

شوهر دوست من هک اینجوریه هر وقت دعوتش میکنم تابستونا میگه گرما زده میشه زمستون میگه سرما میخوره تا اینکه فهمیدم بچش هرچی بشه سراین غر میزنه
اصلا تو کت من نمیره یعتی چی
کاش همین کارو زودتر میکردی

همین که شستیش کافیه
کلا بعضی مردا خودشونم نمیدونن چه مرگشونه

چی بگم عزیزم.بقیه مواقع خوبه؟با هم اوکی هستین؟

سوال های مرتبط

مامان محمدحسین مامان محمدحسین ۴ سالگی
وقتی اوردن منو ببرن توی بخش شوهرم و مادرشوهرم پشت در بودن شوهرم رنگش پریده بود با چشای پر اشک نگاه من میکرد مادرشوهرم باهام اومد بالا و چون آسم داشت حساس بود به بو بیمارستان رفت و مامانم اومد پیشم من دچار نفس تنگی شده بودم ک هنوز نمی‌دونم بخاطر سرماخوردگی بود یا به چیزی حساس بودن توی اتاق عمل به بیحسی یا بیهوشی و بهم اکسیژن وصل بود بدون اکسیژن نمی‌تونستم نفس بکشم شوهرم زنگ زد تا گفتم بابا شدنت مبارک گریه میکرد فقط گریه میکرد و می‌گفت حالت خوبه . چون گفته بودن من مشکوک به کروناهستم شوهرم خیلی ترسیده بود همه جا گفته بود حمدشفا بخونین برای خانوم و بچه م توی پیجش همه جا 😆دیگه مامانمم چون خودش ۵ تا طبیعی آورده بود یکسره برای من سلام صلوات و دعا و الهی چیکارشم و اینا میگفتم خودت ک اینهمه آوردی می‌گفت دختر من طبیعی بودم اینطوری نبودم 🤣پرستار ها میگفتن تا تست کرونا ندی و حالت بهتر نشه بچه رو نمیتونی ببینی و نمیتونی شیر بدی منم اونقدر شیر داشتم یکسره شیرام می‌ریخت لباسم خیس میشد همش به مامانم میگفتم برو از بچه خبربگیر و مامانم می‌گفت خوبه دیگه دکترم اومد از حالم باخبر شد و من مرخص شدم رفتم خونه و برام تست کرونا نوشتن قبل اینکه برم خونه به شوهرم گفتم کپسول اکسیژن بگیره شوهرم کپسول اکسیژن گرفت و من با اون نفس می‌کشیدم وگرنه اصلا نفسم بالا نمیومد دیگه به هر سختی بود رفتم تست کرونا دادم و با نذر و نیاز خداروشکر منفی شد وقتی تست منفی شد من رفتم بچه رو دیدم باورم نمیشد اصلا 😭رفتم صداش کردم بغلش کردم بوسش کردم و خداروشکر کردم بابت داشتنش من سینه هام نوکش اصلا خوب نبود و بچه نمی‌گرفت
مامان م سهیل مامان م سهیل ۳ سالگی
امروز بدترین روز زندگیم بود حالم انقدر بده که نه چیزی میتونم بخورم نه میتونم بخوابم پا پسرم از خونه ی مادرم داشتم میومدم پسرم گریه کرد گفت سر سره گفتم باشه چندتا سر بخور بریم یه مادری بود بچش خیلی و. ح ش ی بود با اینکه از پسر من چند ماهی ک چک تر بود اینا داشتن بازی میکردن من به پسرم گفتم مامان اروم بازی کن حواست باشه بعد اون پسره اومد پسر منو چنگ انداخت مادرشم پیشش بود من زود پسرم رو کشیدم کنار گفتم مامان عیلی ندا ه اونم نی نیه برو بازی کن پسرم رفت دوباره اون اومد تو سر سره دستشو انداخت صورت پسرم بعد سرش داد زد پسرم دستشو زد اون ور گفت چرا چنگ میندازی مادرش فکر کرد پسر من اونو زد گفت اقا پسر چرا میزنی داد زد سر بچم یدونه زد یهش من بهش گفتم پسرم نزد بچت داشت چنگ مینداخت دستشد زد اونور بعدشم اینا دوتا بچن چند بار من بچه ی خودمو کشیدم اوردم اینور دوباره این بچه اومد پسر منو زد بعد پسرم بلند سرش داد زد گفت نکن مادر احمقش عوض اینکه بچش رو ببره کنار اومد پسر منو زد که چرا داد میزنی گفتم خانم محترم پسر شما زد پسر منم سرش داد زد مادره ی احمق برگشت فحش خیلی بدی بهم داد اونجا همه داشتن بهش میگفتن خانم چه خبره بچه شما داره اذیت میکنه تازه طلب کارم هستی منم چند تا بارش کردم بچم رو برداشتم اومدم نصف راه بودم دیدم یکی همچین زد تو گوشم که سرم سوت کشید برگشتم ببینم کیه یکیم زد تو گوشم نگو برادر زنه بوده ۱۲ یا ۱۳ سالش بود انقدر غافلگیر شدم زبونم بند اومد پسره فرار کرد
مامان محمدحسین مامان محمدحسین ۴ سالگی
من بستری شدم بیمارستان و سرم های بزرگ ۱۰ لیتری بهم وصل میکردن و دستگاه روی شکم که حرکات و صدای قلب بچه رو بشنویم دکترمم هرروز میومد رو سرم و از حالم باخبر بود سه روز که بستری بودم روز سوم توی بیمارستان رفتم سونو و آب دور بچه ۵ سانت شده بود و دکترم امیدوار شد من توی بیمارستان سرماخورده بودم سرد بود و اینا نمی‌دونم یا بدنم ضعیف شده بود .دیگه دکترم گفت دخترم توی این کرونا و آلودگی و اینا نمونی بهتره اینجا برو خونه کاهو خیار عرق کاسنی آب معدنی اینا بخور تا آب دور بچه تامین بشه دیگه منم مرخص شدم اومدم خونه همه اینارو می‌خوردم ولی استرس داشتم اگه بچه یکم تکون نمی‌خورد منو استرس می‌گرفت شوهرم می‌گفت پاشو بریم بستری شو اونجا صدا قلب می‌شنوی خیالت راحته من میگفتم نه . دیگه من ساعتای ده یازده بود پاشدم تو اتاق ساکمو بستم اسباب بازی های بچمو چیدم و یهو حالم بد شد تب کردم تب شدید . شوهرم پاشویه میکرد و اینا فقط میگفتم بچه م شکمم داغه و شکممو خیس کن .اون هرچی می‌گفت بریم بیمارستان میگفتم نه هنوز زوده بچه بدنیا بیاد .بعد تو اون تب یهو تپش قلب گرفتم برای اولین بار به پهلو دراز کشیده بودم گفتم صدای قلبمو توی گوشم می‌شنوم شوهرم می‌گفت تلقین نکن میگفتم بخدا صدا قلب می‌شنوم من تپش
مامان محمدحسین مامان محمدحسین ۴ سالگی
دیگه خلاصه اینکه اون روزهای سخت و تلخ هم گذشت و خداروشکر بااون جیغ و گریه و عزاداری ها خدا خودش بچمو برام حفظ کرد من ۳۴ هفته بودم که یه روز بچه تکون نخورد از صبح .هرچی می‌خوردم تکون نمی‌خورد آخرش گفتم شاید گرسنمه شوهرم از بیرون غذا گرفت خوردم بازم تکون نخورد همون روزم قرار بود اسباب بازی های سیسمونی فقط مونده بود بریم بگیریم با بابام پیش دوستش .دیگه من رفتم زایشگاه دستگاه اینا گذاشتن و زنگ زدن دکتر گفتن حرکات بچه خوبه و اینا دکترم گفت سونو آب دور بچه بنویسین من رفتم سونو گفتن آب دور بچه ۳ سانته و توخشکی فک کنین آب دور بچه نرمالش ۱۶. ایناس ولی مال من ۳ سانت بود .همینطوری اشک میریختم به شوهرم گفتم باید اول بریم اسباب بازی های بچه مو بخرم بعد بریم بیمارستان دیگه هر طور بود رفتیم اسباب بازی هاشو انتخاب کردیم و اینا رفتم بیمارستان . بیمارستان گفت باید بستری بشی دیگه شوهرم رفت مادرشوهرم آورد مامانم ایناعم اومدن و من بستری شدم توی کرونا و توی ماه مهر و مشهد خیلی سرد بود