۱۱ پاسخ

یه کارماست میگه به هرکس فکر کنی اونم بهت فکر می‌کنه

شاید اونم داره بهت فکر میکنه

کار شیطون می خواد ذهنت رو درگیر کنه
سعی کن همش فکرت رو به سمت چیزهای دیگه منحرف کنی

دقیقا منم گاهی اونجور میشم چ میشه کرد🙃🚶‍♀️

ببین من اعتقاد دارم به هرکی یهو فکر کنی یا اصلا ذهنتو درگیر کنه مطمعن باش اونم داره ب تو فک می‌کنه کار ما میگه یقین داشته باش حتما بهت داره فک می‌کنه

منم یه نفر زندگیم بود مثل رابطه های الان نبود ک اصلا بهم دست نمیزد میگفت ازدواج کردیم دست میزنم حتی دستمم نمیگرفت رو منطور
همون اولس هم قاصد فرستاد سر مامانم 6 سال جنگیذ مامانم بی دلیل مخالغت کرد

اگه باهم در حده روز مره بوده چرا باید بگه عاشقتم؟

همش چرته باور نکن 😂😂

اگر تو زندگیت کمبود محبت داری از طرف شوهرت این چیزا طبیعیه

اررره وابسته میشید بهم دیگه

هیچوقت بهش فکر نکن چون مثل باتلاقه

رابه خرگه اوووووو اوه چ گوتنه 🙄🙄😑😑😑😑😑

سوال های مرتبط

مامان برهان مامان برهان ۱۲ ماهگی
سلام دوستان يه راهنمايي ازتون ميخوام
پسرم ٣سالشه تقريبا يه ماه پيش از ارتفاع يه متري افتاد و دماغش خون اومد و ورم كرد ماهم بلافاصله برديمش عكس گرفتيم گفتن سالم هست شكستگي نداره
چند روز پيش دوباره بردمش متخصص حلق گوش و بيني دماغشو كه ديد گفت كج شده و بايد عمل كنم و گفت دير اوردي اگه هم عمل كنم نميتونم كامل راست بشه مثل قبلش
و دوباره بردمش پيش دوتا دكتر ديگه اونا كه ديدن گفت يه كوچولو به اندازه مو تو عكسش شكستگي داره و چون بچه هست نياز به عمل نداره تا ١٦سالگي كه ببيني مشكلي هست يانه و شايد دماغش كج بشه وشايد هم اصلا نشه از نظر خودم چون ٣سالشه فعلا زير تيغ عمل و عوارض بيهوشي نباشه
ولي باز عذاب وجدان ميگيرم ميگم حرف دكتر اولي رو كنم ببرم عملش كنم باز نه كه بعدا پيشمون بشم
حالا اصلا نميدونم چكار كنم به نظر شما چكار كنم؟؟🌹در ضمن الان اصلا به ظاهر اون كجي معلوم نميشه فقط وقتي دست ميزني از بغل بينيش انگار يه كوچولو بيرون زدگي داره مثلا به اندازه دو ميل
مامان شازده کوچولو💎 مامان شازده کوچولو💎 ۹ ماهگی
داستان حقیقی یکی از شما
پارت ۱۵
زینب

از حق نگذریم چون بچه پسر بود براش سنگ تموم گذاشتن یه روستا رو غذا دادن دو بار گوسفند کشتن براش.
حتی به لطف پسرم از من هم نگهداری کردن.
این بین تنها چیزی که اذیتم می‌کرد این بود که هر وقت معصومه اجازه می‌داد پسرم از تو بغلش بیرون میومد و من می‌تونستم بهش شیر بدم.
راستشو بگم،به خاطر شغل نظامی پدرم ما بچه‌هاش یه چیزیو خیلی خوب یاد گرفته بودیم،مدارا کنیم و بسازیم...
حتی به قیمت سوختن جوانی و عمرمون باز بسازیم. مخصوصاً حالا که یه پسر داشتم.
اما باز با این حال بعد از دوران نقاهتم با بابام تماس گرفتم بهش گفتم: خوشبخت نیستم, آرامش ندارم, خستم...
گفت حالا یه بچه داری قبلش می‌شد بهش فکر کرد ولی الان چی؟؟؟
خواستم بهش بگم من که تو دوران عقدم بهت گفتم .
اما کی جرات داشت بهش حرف بزنه!
راستم می‌گفت ، باید به خاطر پسرم تحمل می‌کردم...
و من ۴ سال اون زندگی رو تحمل کردم...
چهار سال کذایی که پسرم بیشتر از من تو بغل معصومه بود،۴ سال دخالت. ۴ سال تحمل...
یه شب وقتی می‌خواستم عرفان رو بخوابونم،طبق معمول هر شب که بهونه ی عمه اش رو می‌گرفت اون شب وسط گریه‌هاش گفت : من مامان معصومه رو می‌خوام!
تنم یخ زد! با وحشت گفتم عرفان چی گفتی؟ اون همچنان داشت گریه می‌کرد با ناله می‌گفت من مامان معصومه رو می‌خوام...
برگشتم به علی گفتم می‌شنوی چی داره میگه!!!!
علی خیلی بی‌خیال گفت چیزی نیست که! حالا معصومه هم بچه نداره این بچه صداش کنه مامان. چیه مگه!
گفتم مگه مادر مرده است که به عمش بگه مامان؟!
علی بهم گفت تو خیلی عقده‌ای هستی،چی میشه دل یه بنده خدا رو شاد بکنی؟
به هر بدبختی بود اون شب عرفان رو خوابوندم.