۸ پاسخ

عصابت خورد باز چه حوصله ای داری میای اینجا مینویسی

می‌دونم عزیزم از عصبانیت انجام دادی عذاب وجدان گرفتی میخوای مطرح کنی آروم بشی . یجور از دلش در بیار برای همه اتفاق نیفته از کوره در بریم. خدا کمکمون کنه که شیطان غلبه نکنه مسلط باشیم.

اشکال نداره شمام حق داری عصبانی شی،امااونم بچه است درکی نداره برو ببوسش جفتتون اروم میشین و بغلش کن،جادرو‌جا نمازم بشور تمیز میشه

یکم بیخیال شوحامله ای و ۲تا بچه کوچیک و....به بچه ها سخت نگیر

ما هم مادریم عزیز از اهن ک نیستیم گاهی عصبی میشیم و کنترل نداریم
صبوری کن
پسرت هم شاید از رفتار پدرش یاد گرفته
بهش گوشزد کن ادم نباااااید پدر مادرش و بزنه

وای خدا کارای هر روز ما🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣حقت بود

خدایی حقت بود🤣🤣

عزیزم الان زدن بچه تعریف داره که اومدی اینجا میگی شما هم دلت میخ اد اگه کار اشتباهی کردی شوهرت یکی محکم بزنه که کارت اشتباهه
بعدم مگه خونه تون نجس هست که روی پارچه نماز میخونی

سوال های مرتبط

مامان ایلیا مامان ایلیا ۵ سالگی
سلام بچه ها کسی بیداره؟؟
من دو شبه عذاب وجدان روانیم کرده تا صبح بیدارم الان با دوتا قرص آرامش بخش هرکار کردم خوابم نرفته....
من جز ایلیا یه دوقلو ۲ ساله هم دارم دیشب خونه برادر شوهرم بودیم ایلیا خیلی دوقلو ها رو اذیت میکرد و میزد یه بارش چنان محکم زد زمین بچه رو که. خون دماغ شد هرچی صحبت میکردم باهاش فایده نداشت هرکار کردم سرگرم بشه ولی کنه دوقلو ها نبود و میزدشون به درو دیوار و اونام یه سره گریه و جیغ
انقد عصبی شدم ایلیا رو زدم😭تا آروم نشست و ول کرد
اینو بگم من صبرم خیلی زیاده اصلا اینجور نیستم دست بزن داشته باشم و بزنم بچه ها رو بخدا آنقدر اذیت میشم ولی مدارا میکنم کل زندگیمو گذاشتم پاشون و اینکه توجه هم من هم باباش به ایلیا خیلی زیاده گفتم اینجور باشیم که وجود دوقلو ها اذیتش نکنه ولی انگار بدتر شد بیشتر وقتا میگه کاش این بچه ها رو نداشتیم و.....
بابت کتک دیشب خیلیییییی ناراحتم 😭هرچی گریه میکنم آروم نمیشم دیوونه شدم کل روانم به هم ریخته می میکنم مادر خوبی نیستم براش😔کاش دستم می‌شکست همون لحظه....
مامان عسل نازم مامان عسل نازم ۴ سالگی
سلام مامانا
می‌خوام یه درد دل بکنم
از روزی که بچم به دنیا اومد همه فکر و ذکر شد دخترم. کارم رو به خاطر دخترم گذاشتم کنار و به خاطر کار شوهرم که بیرون شهر بود شهر زندگیم هم عوض کردم و الان غربت نشین شدم. حالا هم به یه زن افسرده و زودرنج تبدیل شدم که هیچ چیزی خوشحالش نمیکنه. هم خودمو نابود کردم و هم دخترم داره مثل خودم افسرده میشه. تصمیم گرفتم برگردم به شهر خودم هر چند که از همسرم دور میشم و دیگه کمتر همدیگه رو میبینیم ولی باز می‌دونم تو شهر خودم چی به کجاست و همه جاهاش رو میشناسم و ممکنه روحیه‌م رو دوباره به دست بیارم. من به خاطر اینکه دخترم شبها بابا بالای سرش باشه حاضر شدم بیام تو شهر غریب ولی خودم دارم دیوونه میشم چون اینجا هم که هستیم خیلی امکاناتش کمه واسه همین گفتم به خاطر خودم و دخترم که شده باید دوری رو تحمل کنم ولی هر چی فکرشو میکنم میگم چرا زندگی من باید اینقدر دچار چالش باشه چرا نباید مثل دیگران زندگی کنم چرا باید یه موقعیت رو فدای یه موقعیت دیگه بکنم و هزارتا چرای دیگه و تنهایی و غم و اشک😔