۹ پاسخ

الهی بگردم زینب جون تو بهترین مادر دنیایی عزیزم

عزیزم بوی سرخ کردتی راه انداحتی خب معلومه بچه به سرفه میفته

الهی بگردمت مادر
بابا این مردا خیلی شوتن آریا ۲۰ روزه بود از روی پای شوهرم افتاد آخه آدم بره به کی بگه😒

مردا رو باید بکنی تو هونگ بکوبی ازشون هیچی در نمیاد همسر من داره کم کم خوب میشه رفتارش و کاراش برا بچه داری از بس غر زدم دعواش کردم الان قشنگ کارای دلا رو می‌کنه نصف شب شیر درست می‌کنه براش میخوابونه بچه رو خوب میشن به مرور میشن پدر

عزیزم

عزیزم بچه وقتی سرفه میکنه اصصصلا نباید بوی سرخ کردنی تو خونه باشه مخصوصا کوکو که وحشتناکه برای سرفه و باعث میشه سرفه تشدید بشه

الهییییی کلا مردا خنگن ،یه بار یادم نیس دترم چی گذاشته بود دهنش منم دسشویی بودم شوهرم پیشش بود ،یهو شنیدم داد میزنه بیا بیااااا زودی اومدم گفت داره خفه میشه حالا رفع شد رفت شوهرم منو فحش میداد که میگم بیا چرا نمیشنوی چرا زود نیومدی گفتم مرد حسابی من دسشویی بودم چجوری بیام ،،شاید اصلا من خونه نیستم میخوایی همینجوری نگاه کنی خدایی نکرده بچه خفه شه ،،ولی چند بارم همچینین شرایطی شده مثل گاو نگاه میکنه

چرا داشت اونجوری سرفه میکرد یعنی به خاطر سرماخوردگی یا علت دیگه ای داشت اون سرفه هاش

ینی چی گشنمه!!! بشین نون و پنیر بخور، من جات بودم میگفتم وقت ندارم تخم مرغ و پنیر ببر

سوال های مرتبط

مامان نویان مامان نویان ۱ سالگی
سلام مامانا🤚 امروز یکی از تلخ ترین و پر استرس ترین روزهای مادر بودنم بود😢
نویان خیلی شیطون شده همش میره بالای مبلا بعدم میره رو دسته هاشون ..من همیشه حواسم هست که نیفته امروز نفهمیدم کی رفت نشست رو دستهای مبل یهو از پشت افتاد روی سنگ🥺وای الان که میگم حالم خراب میشه صدای سرش حتی اومد..من بچه سریع برداشتم بچم بدجور گریه میکرد و ترسیده بودم خودمم با نویان گریه میکردم و ترس تمام جونم و گرفته بود یه ربعی طول کشید تا آروم شد نشوندمش جلوی تلویزیون بود دیدم ساکت شده بچه تو شک بود تایم خوابشم بود دیدم بچم دراز کشید چشماش رمق نداشت در صورتی که مواقع عادی حتما من باید میخوابوندمش به کسر ثانیه خوابش برد و من بیدارش کردم صورتشو شستم گریه میکردم میگفتم فقط تو رو خدا نخواب بیدار بمون بچم داشت تو بغلم بی حال میشد میخواست بخوابه که با هزار سختی بیدار نگهش داشتم باهاش توپ بازی کردم جارو برقی کشیدم خونه رو که سرگرم شه و بیاد دنبالن بردمش حموم هوشیار بود و دیگه اون حال و نداشت که نزدیک ساعت ۳ و نیم شیر خواست بهش دادم و خودش خوابش برد و یکساعت بعدش با صدای تلفن ببدار شد و باز رو پام خوابوندمش نزدیک ۳ ساعت خوابید در صورتی که همیشه ۱ ساعت و نیم میخوابید اما خب چکش میکردم همش.......۷ بیدار شد یکم چرخید و بعد شامشو دادم کلی بازی کرد و شیطونی تا ۱۲،شب دوبار شیر خورد دو بار شام ....بعدم خوابوندم روپام ...
هنوز استرس دارم کسی نبود پیشم شوهرمم پدرش بیمارستان بود پیش باباش بود و من تنهایی مردم زیر بار این حجم از اضطراب...خوابم نبرده تا الان از این اتفاق....به نظرتون بخیر گذشته؟تو رو خدا یک لحظه هم از بچه هاتون چشم برندارین که اتفاق اصلا خبر نمیکنه
مامان عطرین و آریا🩷🩵 مامان عطرین و آریا🩷🩵 ۱ سالگی
شبی به مدت یکساعت و نیم بچه هارو گزاشتم پیش پدرشون رفتم بیرون کار داشتم،، وقتی برگشتم کلید انداختم دیدم فقط صدای گریه میاد ،همسرم داره شیر واسه اریا درست میکنه و عطرین هم پایین پاش هی میگفت بابا اب بابا اب و شوهرم دست وپاش گم کرده بود نمیدونست به عطرین اب بده که هی صداش نکنه یا شیر بده به اریا که گریه نکنه..
من قبل رفتن ابگوشت درست کرده بودم گزاشته بودم وقتی اومدم عطرین گرسنه بود شوهرم حتی وقت نکرده بود که یه لقمه غذا بده،، نه که بگم پدرشون کم کاری کرده بودها ..واقعا تمام سعیش کرده بود ولی نتونسته بود ازپسش بربیاد
من شبی واقعا به خودمون مادرا افتخار کردم بهش گفتم حالا فکر کن من باید اول دوتاشون اروم کنم غذا بزارم، با بچها بازی کنم، سرگرمشون کنم ،ظرف بشورم خونه رو هم جمع کنم و....
وقتی اومدم داخل خونه عطرین بچم بقدری خوشحال شده بود که تا بیاد برسه بغلم دوبار افتاد زمین
خلاصه که خسته نباشیم هممون
درموردعکس هم بگم
اینارو هم واسه عطرین گرفتم یه هوش چین و کتاب دالی چی و ملت عشق واسه خودم🤣
مامان آروین مامان آروین ۱ سالگی
سر شب آروین و مادر شوهرم داشتن رو تخت باهم بازی میکردن منم پذیرایی بودم یهو به صدای وحشتناکی اومد ،آروین از رو تخت افتاده بود زمین پشت سرش خوردخ بود به پارکت ،داشت گریه میکرد هون لحظه که گرفتمش بغلم استفراغ کرد
زنگ زدم اورژانس گفتن هوشیارع گفتم بله گفت بباشه بازم ببرش بیمارستان
تو راه اقا خوابش مبومد هی چشاش رو میبست منم داشتم رانندگی میکرد از ترس داشتم سکته میکردم
رسیدیم بیمارستان تا پرستار رو دید شدیدا گریه کرد انفدر گریه کرد که اکسیژنش رو ۷۹ نشون میداد
گفتن ببر عکس بگیرن از سرش رفتم پیش دکتر ،گفت نه لازم میست عکس یک ساعت بیرپن منتظر باش اگه دوباره استفراغ کرد عکس مینویم ،ولی خداروشکر حالش خوب بود و چیزی نشد اینطپر شد که برگشتیم خونه
ولی خیلی خیلی ترسیدم دستام میلرزید داشتم سکته میکردم،این اقا هم با اداهاش ترسمو بیشتر میکرد ولی خداروشکر اخرش خوب تموم شد 🤦🏻‍♀️❤️🥲😩
بعدشم تو خیاط بیمارستان دست میزد و نانای میکرد🤣