تجربه زایمان پسر نازم🩵
پارت ۲
خانم دکتر شهریور هم اومدن تو اتاق و باهام صحبت کردن و چقدر ارامش داشتن
پرستار واسم انژیوکت وصل کرد و بعد از حدود یک ربع دکتر بیهوشی اومد و ازم پرسید میخوای بیهوش بشی یا بی حس منم گفتم بی حس و پمپ درد هم قبلا گفته بودم میخوام ولی پشیمون شدم و اونجا گفتم نمیخوام
دکتر شهریور و یکی از پرستارها کمک کردن بشینم و دوتا دستامو از یک طرف دکتر شهریور و طرف دیگه یکی از پرستارها گرفت و دکتر بیهوشی گفت پاهات صاف باشه و شونه هات شل بگیر و سرت پایین باشه و هر کاری که انجام میداد توضیح میداد که من نترسم میگفت دارم کمرت میشورم بعد بتادین میزنم بعدش هم گفت الان میخوام امپول بزنم خودت نکشی خداروشکر اصلا درد نداشت در حد یه امپول کوچک بود که حس کردم بعدش هم سریع خوابوندنم و پرده هم جلوم کشیدن و اول سوند وصل کردن که هیچی حس نکردم و بی حس بودم
دکتر بیهوشی تا وقتی کامل بی حس نشدم نرفت و میپرسید دائم که حسم چطوره و اول مور مور شد پاهام و گرم شد حتی تا زمانی که شکمم دکتر داشت بتادین میزد و یخ میشد یه چیزایی حس میکردم که دکتر گفت طبیعیه و بعدش که کامل بی حس شد پاهام دکتر بیهوشی رفت
بعد که کامل بی حس شدم حالت تهوع و نفس تنگی گرفتم حتی با ماسک اکسیژن هم حس میکردم الان نفسم میگیره که ماسک برداشت پرستاره و گفت سرت کج بگیر استفراغ کن اشکال نداره بعد سریع یکی دوتا امپول زد تو انژیوکته بعد چند دقیقه خوب شدم ولی واقعا حس بدی بود داشتم خفه میشدم و گرمم شده بود حال غش داشتم
پرستار کنارم ایستاد دستم گرفت گفت من اینجام هیچی نمیشه و الان بهتر میشی دیگه حالم اوکی شد
موقع عمل هم حس میکردم رو شکمم دارن یه کارایی میکنن ولی درد حس نمیکردم

۵ پاسخ

چرا بالا آوردی؟

خدارشکر عزیزم قدم کوچولوت مبارکه

عزیزدلم خداروشکر که همه چی به خوبی گذشته و همه کادر درمان رفتار خوبی داشتند😍😍😍😍
ایشالا که همیشه کنار کارن کوچولو شاد باشید و شاهد موفقیت‌هاش باشید♥️♥️

خب بقیش بزار

خداروشکر اذیت نشدی من از استرس فشارم رفت رو20

سوال های مرتبط

مامان هانا مامان هانا ۳ ماهگی
پارت هشتم سزارین من .
رفتم اتاق عمل فضا رو که دیدم خیلی ترسیدم فشارمم کلا همیشه پایینه
افت قند هم داشتم.
ضربان قلبمم اومد پایین
اکسیژن خون رو بهم وصل کردن
و گفتم بشین رو تخت سرتو ببر پایین شونه هات به سمت پایین خم تا ما بزنیم آمپول بی حسی رو
بعد منم گفتم بخدا من بی حس نمیشم من عمل بلفارو داشتم بی حس نشدم از اول تا آخرش اذیت شدم
سر عمل مینی بای پس هم بی هوش نشدم
چشام بسته شده بود ولی چون خیلی میترسیدم مغزم هوشیار بود تمام صداها رو می‌شنیدم
دیگه فایده نداشت همینطور که باهاشون حرف میزدم گفت من آمپول رو دارم میزنم تو الان فهمیدی ؟ پاهات داغ نشد پاهات مور مور نمیکنه ؟
پاهاتو تکون بده ببین چقدر سنگین دارن میشن
گفتم آره پاهام سنگین شده
گفتم آره مور مور هم می‌کنه
گفتم آره داغ هم شده ولی من هنوز حسش میکنم بخدا دیگه هرچی گفتم نه فایده نداشت که نداشت حرف حرف خودش بود دیگه آمادم که کردن گفتن دکترم اومد
دکترم که اومد گفتم من بی حس نشدم
گفت پاهات بی حسه الان تو دستای منو رو پاهات حس می‌کنی گفتم نه
گفت الان حس می‌کنی که سوند رو دارم دست میزنم گفتم نه.
گفت خب بی حس شدی نترس و نگران نباش
گفتم خداروشکر پس بی حس شدم
هنوز داشتم حرف میزدم که تیغ رو زد
یعنی یه دردی پیچید تو کل وجودم یه دادی زدم یه حس سوزش داغونی کردم که خودشون فهمیدن من شکمم بی حس نشده فقط پایین تنه من بی حس شده
دیگه اومدن و بیهوشی رو زدن و خوابیدم ولی دز خیلی کم
دیگه اذان ظهر رو که دادن دکتر بیهوشی زد به صورتم گفت پاشو نگاهش کن موقع اذون شروع کرد به گریه کردن دعا کن برا هممون دعاکن
دیگه چسبوندنش به صورتم بوسش کردم نازش کردم
ولی خیلی خیلی گیج بودم چشام به سختی باز نگه داشته میشد
مامان هامین 👶💙 مامان هامین 👶💙 ۶ ماهگی
*پارت چهارم*


من درحالی که دنبال دکترم میگشتم یه دکتر مرد که دکتر بیهوشی بود اومد به پشتم بتادین بزنه که آمپول بی حسی بهم بزنه اونجا بیشتر از خود عملم استرس و ترس داشتم نمیدونستم چجوریه فقط میدونستم یه آمپول نازک بلنده 🥺

بعد دوتا دکتر زن کنارم بودن گفتم میشه دستتونو بگیرم اونا هم دادن و بعد گفتن شونه هاتو به جلو خم کن و خودتو شل کن..
منم همینکار کردم بعد یهو یه سوزش ریز تو کمرم حس کردم که سریع هم تموم شد...

بعد اون دوتا خانوم آروم منو به عقب خوابوندن و جلوم یه پرده نازک کشیدن منم منتظر بودم که بی حس بشم ولی هنوز حس داشتم..
میگفتم من بی حس نشدما...
و همچنان دنبال دکترم میگشتم..
آخر گفتم بگید دکترم بیاد، پس چرا دکترم نمیاد..!! 😆😒

گفتن پاهات آروم آروم داغ میشه، ولی فقط کف پام یکم حس میکردم داغیو..

یکم گذشت گفتم من هنوز بی حس نشدمااا زانو به بالام هنوز حس داره..
گفتن یه ربع ممکنه طول بکشه!!
بعد پاهامو باز کردن و سوند برام گذاشتن که هیچی نفهمیدم ولی جلو کلی مرد پاهام لخت باز بود!!🤣🤣🥴
یعنی مردممم از خجالت...

بعد یهو دکترمو بالا سرم دیدم اومد با ارامش و مهربونی، سلام احوال پرسی کرد..
منم بالاخره خیالم راحت شد که اومد..
ولی من همچنان یکم تو شکمم حس داشتم..
گفتم دکتر شکمم هنوز حس داره شروع نکنیااااا🤣
گفتن صبر کن دیگه شش ماهه بدنیا اومدی..
منم این حین هی سعی می‌کردم پاهامو بلند کنم ببینم واقعا بی حسم یا نه...

که دیگه دکتر شروع کرد به شکم و پاهام بتادین زدن و اونجا دیگه کامل یهو داغ و بی حس شدم...
مامان 𝒹ℯ𝓁𝒾 🤍🌙 مامان 𝒹ℯ𝓁𝒾 🤍🌙 روزهای ابتدایی تولد
مامان پسرک🩵 مامان پسرک🩵 ۷ ماهگی
پارت ۴
زایمان سزارین
.
بردنم تو اتاق عمل و خانوم دکتر و بقیه بچه ها کم کم اومدن و بگو بخند میکردن که استرس من کم بشه . راستی دکترم خانوم دکتر ایلخانی بودن بیمارستان فرمانیه
یکم بعد دکتر بیهوشی اومد یه اقای تقریبا سن بالا ک خیلی مهربون بودن .
اومدن بهم گفتن بیهوشی میخای یا بی حسی که گفتم فک میکنم بی حسی بهتر باشه . گفت اره بهتره پس بی حس میشی فقط باید باهام همکاری کنی که اذیت نشیم جفتمون . یه اقای ذیگ هم اومد بهم گفتن که نفس عمیق بکش تو لش ترین حالت ممکن بشین و شونه هات و بنداز و سرتو بیار پایین .
این کار و انجام دادم و اقاعه شونه هامو گرفت و گفت نفس عمیق بکش . و بی حسی و زدن برام . باید بگم اندازه سر سوزنم درد نداشت . و استرس این موضوع و نداشته باشید فقط تکون نخورید که سردرد نگیرید . بعد این ک بی حسی و زدن گفتن پاهات اگ گرم شد دراز بکش . پاهام که گرم شد دراز کشیدم سریع و دستامو بستن و پرده کشیدن . پرده که کشیدن من انگار حالم از ترس بد شد . و هی میترسیدم بیحس نشده باشم . گفتم خانوم دکتر من بی حس نشدم گفت شدی بعد گفتم ب خدا نشدم گفت الان سوند و وصل کردم فهمیدی مگ ؟ گفتم نه 😁🤣بعد حالت تهوع گرفتم فک کنم اثر بیحسیه بود گفتم دارم بالا میارم دکتر بیهوشی گف سرتو بگیر سمت من بالا بیار ولی الان نمیاری بالا . همون لحظه امپول زد تو سرمم فک کنم برای تهوع بود همون لحظه خوب شدم . دیگ ساکت منتظر بودم . دکتر بیهوشی قربون صدقم میرفت از بچم میپرسید دستشو میزاشت رو سرم هی میگف الان تموم میشه صداشو میشنوی . که یهو صدای گریه اومد 🥲🥺دکترم گفت ایناز اصلااااا شبیت نیسسسس🤣🤣🤣🤣
مامان زندگی مامان مامان زندگی مامان ۱ ماهگی
تجربه سزارین ۳
خلاصه بهم گفت پس پاشو بشین نشستم همون موقع دکترم اومد باهاش حرف زدم بهش گفتم اگه میشه تو اتاق عمل عکس بگیره که به یکی از دخترا گفت با گوشی خودش عکس بگیره و گفتم توراخدا بهشون بگو تو بی حسی ماساژ شکمی بدن که گفت باشه خیالت راحت باشه من حواسم هست
دیگه دکتر بیهوشی کار خودشو شروع کرد و بهم گفت نترس الان کاریت ندارم فقط دارم به کمرت بتادین میزنم هروقت خواستم آمپول بزنم بهت میگم بعد گفت خب سرت بگیر پایین و بدنتو شل کن میخوام آمپول بزنم دیدم یکم کمرم یه لحظه یه سوزش خیلی ریز گرفت و بعدش شروع شد به داغ شدن و کم کم پاهامم داغ شد و دراز کشیدم
پرده کشیدن جلوم و دکتر بیهوشی و پرستاره بالا سرم وایساده بودن و هی میپرسیدن که حالم خوبه یا نه و دستامو بستن
دکترمم داشت میپرسید اسمشو چی میخوام بپرسم و اینا
منم تکون رو شکمم حس میکردم پرستاره گفت نترس تکون حس میکنی ولی درد حس نمیکنی خیالت راحت باشه
شروع کردم به خوندن آیت الکرسی و صلوات و اینا دیدم هی شکمم تکون میخوره و اون خانوم دکتر که اونجا بود شروع کرد به فشار دادن بالای شکمم و دنده هام که یکم دردم گرفت و آخ گفتم که دکترم گفت نترس تموم شد
بعد دیدم گفت سلااام آقا دیان خوش اومدی و از بالای پرده نشونم دادش گفت بیا ببین پسرت چه خوشگل و نازه گفتم خوبه؟ گفت آره همه چیزش عالیه نترس
و سریع بردنش اونور فهمیدم دارن تمیزش می‌کنن و پسرمم همش گریه می‌کرد منم گریم گرفته بود و داشتم گریه میکردم همشون داشتن از گریه من میخندیدن و فهمیدن از خوشحالیه
من فقط تکون شکمم حس میکردم و فک کنم داشتن جفت درمیاوردن بعدم شروع کردن به بخیه زدن
مامان پاشا🩵 مامان پاشا🩵 ۱ ماهگی
پارت دوم#
زایمان سزارین

من نشستم رو تخت یه دکتر بیهوشی اومد که آمپول بی حسی بزنه گفت اصلا تکون نخور کل کمرمو بتادین و ضد عفونی کرد بعدش دوتا آمپول زد به کمرم که یکم درد و سوزش داشت
بعد دختره بالا سرم بود با دستش هولم داد گفت زود دراز بکش خلاصه دراز کشیدم آوردن پرده زدن جلو صورتم و دستگاه فشار و اکسیژن وصل کردن بهم من کم کم حس میکردم پاهام داره داغ میشه و بی حس بعد یه چیز مهم دیگه که من که گفتم بعد از بی حسی سوند بزنن اونا هم تو اتاق عمل یادشون رفته کلا نزدن😂😂😂😂😂
دیدم دکترم اومد شروع کنه ولی حس میکردم یه کار داره
می‌کنه واااای که من تو همه ی این لحظه ها کلا استرس و
ترس و دلهره داشتم
هیچ دردی نمی‌فهمیدم ولی می‌فهمیدم دارن هی تکونم میدن شکممو
بعد یه فشاری میدن بالای شکممو که بچه در بیاد که دو بار فشار دادن نی نی دراومد😜😍🧿
بعدش تو حین عمل من دو بار نفس تنگی گرفتم که اکسیژن زدن واسم بعدش دیدم هیچ دوستم انگار داره کش میاد داشتن میدوختن تو شکمم حس خالی و سبکی بود دو بار هم فشار دادن شکممو دوختن تموم شد دکترم اومد تبریک گفت خسته نباشید گفت به همکاراش و رفت بعدش پرده رو برداشتن منو بردن ریکاوری یه ساعتی موندم اونجا که بازم نفس تنگی داشتم بعدش نی نی رو گذاشتم رو سینم بردن بخش که بدترین چیز ممکنی که من تجربه کردم فقط لرزش بعد از عمل بود یعنی داشتم اینقدررررررررر می‌لرزیدم و دندونامو بهم میکوبیدم دندون درد گرفته بودم یعنی تا یکی دو ساعت بعد از عمل من فقط می‌لرزیدم که گفتن اثر آمپول بی حسیه خلاصه بعد از ریکاوری منو بردن بخش که من خیلی بی حال بودم همچنان می‌لرزیدم بعد همسرمو مامانمو دیدم منو رو تخت بخش خوابوندن
پارت سوم
تاپیک بعدی#
مامان ماهوین 🌙 مامان ماهوین 🌙 ۲ ماهگی
تجربه زایمان سزارین پارت ششم:
همون لحظه دختره دستشو گذاشت رو شونه هام و گفت شل کن،اونلحظه فهمیدم سفت کردن شونه هام کارو خراب کرده و دیگه بعدش سوزن وارد شد و مواد رو تزریق کرد،از دردش بخوام بگم خیلییی درد کمی داشت اصلا اونجوری که فکر میکردم و میترسیدم نبود و درد انژیو از این بیشتر بود، چند ثانیه بعد تزریق پاهام شروع کرد گرم شدن و کم کم اومد تا بالا تنه، بعد درازم کردن رو تخت و پرده رو کشیدن،من حس کردم نفسم داره میگیره و گفتن چون امپول رو از بالاتر تزریق کردن این حس سنگینی رو رویه سینه دارم و بهم اکسیژن وصل کردن، حین عمل هیچ دردی حس نمیشد ولی حس کشش و فشار کامل حس میشد،یجایی که شکمم رو فشار دادن تا ماهوین بیرون بیاد رو قشنگ فهمیدم و بعدش صدای گریه دخترم اومد،کل زمان دراوردن نی نی ۵ دقیقه بود و بعدش تا بخیه بزنن خیلی طولانی تر بود،از همون لحظه که دخترم دراوردن بشدت لرز گرفتم،آمپولم زدن ولی آروم نشدم،دخترمو آوردن چسبوندن صورتم و بعدش دکتر همونجا ماساژ رحمی انجام داد و ساکشن زد و بخیه تموم شد بردنم ریکاوری
بهم پمپ درد هم وصل کردن