۱ پاسخ

بزار تاپیک بعدی رو

سوال های مرتبط

مامان نون خامه‌ای مامان نون خامه‌ای ۴ ماهگی
تجربه زایمان پارت ۲
زیرم زیر انداز انداخت یه عالمه بهم بتادین زد و بهم گفت شل کن و نفس عمیق بکش اولش یکم حس سرما کردم و تمام شد یعنی کاری نداشت اصلا هم اونقدر ترسناک نبود نترسید اصلا من ترسو با وجود سوند یه بار رفتم دستشویی و برگشتم و راحت بودم
اومدن دنبالم بریم بالا برا زایمان دندونام به هم می‌خورد از ترس بردنم یه اتاق که تخت زایمان بود گفتن بشین روش متخصص بیهوشی اومد و باهام خوش و بش کرد بهم گفت اسم دخترت چیه گفتم هنوز نمیدونم گفت پاشو برو انتخاب کن بیا ما بدون انتخاب اسم برا بچه عمل نمی‌کنیم باورم شد داشت اشکم درمیومد که دکترم اومد داخل
انگار دنیا رو دادن بهم تا دیدم گفتم من نمیخوام زایمان کنم برگردونید توروخدا 😂خندید گفت ديگه خيلی دیره نترس و اینا 😂😂
دکتر بیهوشی گفت شل کن میخوام اسپاینال بزنم امپولش و که دیدم قشنگ سکته کردم
دکترم بغلم کرد و گفت سرتو خم کن دوبار امپولش و زد ولی چون می‌ترسیدم نمیتونست بزنه همش میگفت شل کن و نترس بار سوم تونست بزنه
بهم گفت دراز بکش تا دراز کشیدم یه حس گزگز اومد تو پاهام و یه آقای دیگه گفت میخوام بهت خواب آور بزنم تا اومدم بگم نه زد و دیگه هیچی نفهمیدم
آخرای کارشون بود که‌ بیدار شدم دیدم جلو چشمم پرده است گفتم دکترم کو بچم کووو یه لپ گرم چسبید رو گونم و بهم گفتن خوشگل ترین دختره دخترت🥹❤️
مامان کایان 🩵🚙 مامان کایان 🩵🚙 ۶ ماهگی
زایمان سزارین پارت سوم)
بعدش اومدن داخل اتاق لباس پوشوندن سروم وصل کردن منم خیلی ترسیده بودم میلرزیدم اصلا آمادگی نداشتم ولی وسایل های پسرم و پرونده ام پیشم بودن چون دکتر گفته بود تا تاریخ نامه ام نزدیک بیمارستان بمونم بعدش گفتن دراز بکش سوند رو بزنیم من با گریه گفتم میشه شوهرمو ببینم گفتن آره دراز کشیدم همون موقع کلی اب اومد کیسه ابم کلا پاره شد دیگه سریع نشستم رو ویلچر گوشیمو با طلا هام گرفتن گفتن ما میدیم به شوهرت و نذاشتن ببینم مامانمو و شوهرمو بعدش پرستار برد تا در اتاق عمل از اونجا به بعد یه آقا بود که برد تا در اتاق عمل بعدی که راهش (یه راه رو دراز بود) همون لحظه هم حرف میزد که شوهرت چی کاره اس چند سالته بعدش دیدم وارد اتاق عمل شدم ۵تا پسر بودن همشون ادکلن زده و به خودشون رسیده بودن یه لحظه فکر کردم رفتم عروسی 😂🤣بعدش از رو ویلچر بلندم کردن گذاشتن رو تخت عمل در همین هین دکترم اومد منو دید خندید و رفت من نشسته بودم رو تخت که دکترا هوون پسرا ازم سوال میپرسیدن و میخندون منو بعدش دکتر بیهوشی اومد و داشت آمپول میزد که دکترم اومد نشست آمپول رو زد در همین هی ازم سوال میپرسیدو میخندوندن اصلا درد بیحسی رو نفهمیدم دکترم اومد از دستم گرفت گفت اصلا استرس نداشته باش و به دکتر بیهوشی گفت دخترم از ۳۴هفته هی میگفت می‌خوام زایمان کنم بچه داره میاد گفتم کیسه ابم ترکید گفت پس واسه چیزی که ترکید کاری نمیشه کرد 😂 بعد سریع گفتن دراز بکش گفتم من بی‌حس نیستم دکترم با خنده گفت اورژانسی هارو بدون بی حس عمل میکنم خندیدم بعدش گفت شوخی میکنم الان بی حس میشی
مامان گل خوشبو ریحانه مامان گل خوشبو ریحانه ۳ ماهگی
سزارین سوم
پارت سوم
روی تخت ریکاوری وارد اتاق عمل شدم به دلیل سردی هوای اتاق عمل و همچنین استرس بدنم شروع کرده بود به لرزیدن و هر چقدر سعی میکروم نلرزم نمیشد . دستیار دکترم اومد بالای سرم خودش رو معرفی کرد و سعی کرد که با صحبتاش آرومم کنه ولی با اینکه اصلا نمیترسیدم نمیدونم چرا همچین لرزشی گرفته بودم که دندونام هم به می‌خورد متخصص بیهوشی جدا پرستارها جدا با شوخی و صحبت سعی می‌کردند که به من آرامش بدند ولی من کماکان میلرزیدم تا اینکه دکترم وارد اتاق عمل شد و با اون مهربونی و طمانینه ی همیشگیش اومد دستم رو گرفت گفت هرچی که من میخونم رو تکرار کن و شروع کرد به خوندن چهار قل و آیت الکرسی که دیدم چقدر در کنارش آرامش گرفتم
دستم رو گرفت و کمک کرد بشینم همینطور که متخصص بیهوشی داشت بی‌حسی اسپاینال رو برای من انجام می‌داد خانم دکتر برای خودم و بچم دعا میکرد و میگفت :خودت و فرزندت رو به امیرالمؤمنین سپردم امیدوارم ریحانه ی قشنگت سرباز امام زمان باشه و عاقبت بخیر بشه🥹
بدون کوچکترین استرسی روی تخت دراز کشیدم و پاهام شروع شد به داغ شدن. پرده رو جلوی صورتم کشیدند و خانم دکتر با گفتن بسم الله کارش رو شروع کرد. ماسک اکسیژن رو روی دهانم گذاشتند و من شروع کردم خوندن آیت الکرسی .دهنم حسابی خشک شده بود و این خشکی باعث می‌شد نفس کشیدن برام کمی سخت باشه و حس تنگی نفس داشتم . اینو به پرستار بیهوشی بالای سرم گفتم اونم کمی آب مقطر داخل دهنم چکوند تا نفس کشیدن برام راحت‌تر بشه
مامان هانا مامان هانا ۳ ماهگی
پارت هشتم سزارین من .
رفتم اتاق عمل فضا رو که دیدم خیلی ترسیدم فشارمم کلا همیشه پایینه
افت قند هم داشتم.
ضربان قلبمم اومد پایین
اکسیژن خون رو بهم وصل کردن
و گفتم بشین رو تخت سرتو ببر پایین شونه هات به سمت پایین خم تا ما بزنیم آمپول بی حسی رو
بعد منم گفتم بخدا من بی حس نمیشم من عمل بلفارو داشتم بی حس نشدم از اول تا آخرش اذیت شدم
سر عمل مینی بای پس هم بی هوش نشدم
چشام بسته شده بود ولی چون خیلی میترسیدم مغزم هوشیار بود تمام صداها رو می‌شنیدم
دیگه فایده نداشت همینطور که باهاشون حرف میزدم گفت من آمپول رو دارم میزنم تو الان فهمیدی ؟ پاهات داغ نشد پاهات مور مور نمیکنه ؟
پاهاتو تکون بده ببین چقدر سنگین دارن میشن
گفتم آره پاهام سنگین شده
گفتم آره مور مور هم می‌کنه
گفتم آره داغ هم شده ولی من هنوز حسش میکنم بخدا دیگه هرچی گفتم نه فایده نداشت که نداشت حرف حرف خودش بود دیگه آمادم که کردن گفتن دکترم اومد
دکترم که اومد گفتم من بی حس نشدم
گفت پاهات بی حسه الان تو دستای منو رو پاهات حس می‌کنی گفتم نه
گفت الان حس می‌کنی که سوند رو دارم دست میزنم گفتم نه.
گفت خب بی حس شدی نترس و نگران نباش
گفتم خداروشکر پس بی حس شدم
هنوز داشتم حرف میزدم که تیغ رو زد
یعنی یه دردی پیچید تو کل وجودم یه دادی زدم یه حس سوزش داغونی کردم که خودشون فهمیدن من شکمم بی حس نشده فقط پایین تنه من بی حس شده
دیگه اومدن و بیهوشی رو زدن و خوابیدم ولی دز خیلی کم
دیگه اذان ظهر رو که دادن دکتر بیهوشی زد به صورتم گفت پاشو نگاهش کن موقع اذون شروع کرد به گریه کردن دعا کن برا هممون دعاکن
دیگه چسبوندنش به صورتم بوسش کردم نازش کردم
ولی خیلی خیلی گیج بودم چشام به سختی باز نگه داشته میشد
مامان ماهلین ودلوین💖 مامان ماهلین ودلوین💖 ۲ ماهگی
بهم گفتن از ویلچر بیا پایین و خودت بیا رو تخت بشین من نشستم گفتم پاهاتو دراز کن و سرت و پایین نگه دار بعدش متخصص بی حسی اومد و انگار با بتادین و پنبه داشت به پشتم میزد بهم گفت نترس کاری ندارم دارم پشتت و میشورم اصلا تکون نخور
انگار مثلا میخاست من استرس سوزن بی حسی رو نداشته باشم چون خیلی چیزای بدی راجبش میگن ولی واقعا اینجوری نیست اگر تکون نخوری خیلی زود تموم میشه و اصلا درد نداره حتی اندازه آمپول ک به پا میزنی هم درد نداره فقط هم خودت باید همکاری کنی هم اون دکتر بیهوشی باید وارد باشه که دفعه اول جای سوزن رو درست تشخیص بده
وقتی که بی حسی رو زد دیگ یواش یواش پاهام گز گز کرد و بعدش داغه داغ شد بعد دوسه دیقه هم دیدم دیگ نمیتونم تکون بدم من و صاف خوابوندن رو تخت و همش باهام حرف می‌زدن شوخی میکردن ک استرس نگیرم و خیلی تاثیر داشت این کار پرسنل اتاق عمل آوردن یه پرده جلوم زدن و مشغول شدن من تنها چیزی که حس میکردم این بود ک تخت و شکمم خیلی تکون های محکمی می‌خورد یه چند دیقه ای گذشت یهو دیدم به شدت دارن شکممو فشار میدن یکی از بالا از قفسه سینه ام یکی از پایین وای این خیلی حس بدی بود خیلی درد داشت تو زایمان قبلی تجربه نکرده بودم انگار داشتم قلبمو تو مشتشون میگرفتن من واقعا داشتم فریاد میزدم دکتره همش میگف ببخشید دخترم تحمل کن چند دیقه تموم میشه دوسه بار این کار و کردن تا صدای گریه بچه اومد من فقط پرسیدم بچه سالمه چرا این کارو کردید که دکتره گفت دختر خوب سنت کمه دوتا سزارین با فاصله کم داشتی چسبندگی شدید داشتی بچه رو نمیتونستیم خارج کنیم خیلی سخت خارج کردیم خیلی برات خطر ناکه انقد زود باردار شدی چون سزارینی بودی باید یکم بیشتر صبر میکردی سومی رو دیگه بعد ۵ سال بیار بدنت و نابود میکنی
مامان ماهلین و مهوا🩷 مامان ماهلین و مهوا🩷 ۱ ماهگی
پارت ۲
بهم گفتن بیا بریم بلند شدم سرم و کیسه سوند هم دستم بود رفتیم تو مسیر اتاق عمل مامانم اونجا بود لباس های مهوا رو گرفتم از مامانم خدافظی کردم فقط ناراحت از این بودم ک ماهلین و همسرم رو ندیدم قبل عمل
رفتم داخل چندتا سوال پرسیدن راجب حساسیت دارویی و این چیزا عکاس گفت فیلم می‌خوابید ک گفتم آره اومد دوتا عکس ازم انداخت
یک ربع به ۹ وارد اتاق عمل شدم راستش اتاق رو ک دیدم یکم ترسیدم
اما از اینجا به بعدش انقد همه چی سریع پیش رفت ک اصلا فرصت فکر کردن نداشتم خیییییلی سریع
رفتم رو تخت مدام پرستار ها شوخی میکردن فشارم رو گرفتن دراز کشیدم به دست هام سرم وصل بود دکتر بیهوشی اومد گفت آروم بشین سرت رو بده پایین خودت رو شل کن کمک کردن نشستم دست پرستار رو گرفتم یه آمپول زدن که دردش هیچ فرقی با آمپولی ک به باسن میزدن نداشت
یک ثانیه بیشتر طول نکشید که یهو انگار یه آب گرم ریختن رو پاهام و شکمم
خیلی حس خوبی بود دراز کشیدم جلوم پرده کشیدن دکترم با پرستار ها راجب رژیم غذایی حرف میزدن پرستار گفت دکتر رژیمت رو به این مامان هم بده 😁😁 از بس ک من چاق بودم همه خندیدیم یهو احساس تهوع کردم گفتم تهوع دارم دکتر بیهوشی که یه پیرمرد بود گفت سرت رو کج کن بالا بیار که بالا آوردم اینو بگم شبش قرار بر این بود شام ساده و سبک بخوریم من رفتم خونه مامانم که جوجه خالی بخورم دیدم ننه ام ماکارونی پخته آورده یه بشقاب پر ماکارونی خوردم البته ساعت ۹ بود 😁🤣اینم شام سبک من
ادامه
مامان جان کوچولو🩵 مامان جان کوچولو🩵 ۸ ماهگی
#تجربه_زایمان
خیلی عادی تو همون روزی که دکتر تایم داده بود رفتم بیمارستات پروندمو دادم منو بستری کردن..خیلی استرس داشتم و از اون مادرای پر خطر بودم به خاطر فشارم
بهم کلی داروو اینجور چیزا تزریق میکردن…اصلا خوابم نمیبرد از استرس نزدیک صبح بود خوابم برد و پرستار اومد بالا سرم بازم دارو زد و من بیدار شدم
خلاصه دیگ خوابم نبرد و کم کم صبح شد منم هم خیلی خوشحال بودم هم خیلی پر از استرس… با دوستم همزمان بستری شده بودیم…دکتر اومد اتاق عمل و کم کم وقت صدا زدن رسید..قبل از من دوستمو صدا زدن رفت…تقریبا بعد ۱۰ دیقه منو صدا زدن که برم اتاق عمل..وای وای دیگه از استرس نمیدونستم چیکار کنم اول رفتم سرویس خودمو خالی کردم چونکه دکترم برای شکم اولی ها سوند نمیزاشت…بعد اومدم ک برم به من گفتن رو تخت دراز بکش و منم رو تخت دراز کشیدم و منو بردن..رسیدیم به در اتاق عمل که باز شد و رفتیم داخل و من از رو تخت پاشدم…رفتم تو راه رو یه جا بود اونجا منتظر نشستم…از طرفیم صدای گریه بچه ی دوستم میومد🥹منم چشام پر شد از صدای گریه بچش…خلاصه یه ربع نشستم اونجا و عمل دوستم تموم شد و به من گفتن برم داخل اتاق عمل..منو نمیگی داشتم از استرس میمردم گفتم اول باید برم دسشویی…رفتم دسشویی بعدش رفتم داخل اتاق عمل رفتم رو تخت چند دیقه نشستم…اقا نه میشه به جایی تکیه داد نه جیزی… پاهم دراز کرده بودم از کمر درد داشتم میمردم…حالا دکتر نمیاد🥴چقد برام طولانی گذشت و سخت…من هی منتظر نشستم اینا داشتن همه چیو اماده میکردن برای من…خلاصه دکترم اومد رفت یه گوشه نشست من همچنان همونطوری رو تخت😐
مامان شاهان مامان شاهان ۶ ماهگی
"پارت۳ اتاق عمل"
اومدن با ویلچر بردن بخش عمل اونجا چن تا سوال پرسیدن و بعدش نیم ساعت منتظر نشستم و اومدن بردن اتاق عمل، تا اتاق عمل کلی شوخی کردن باهام تو اتاق عمل روی تخت دراز کشیدم توی سرم آمپول زدن نشستم و به کمرم آمپول رو زدن و خیلی زود دراز کشیدم ولی بی حس نشدم بعد8دیقه بهم گفتن پاهاتو تکون بده ولی نتونستم تکون بدم سنگین شده بودن
بعدش دکترم اومد که عمل رو شروع کنه دونفر هم بالا سرم داشتن باهام حرف میزدن و سرگرمم میکردن ولی همینکه دکتر چاقو رو به شکمم زد قشنگ حس کردم ولی چیزی نگفتم و درد تا آخرین لحظه تحمل کردم ولی همینکه دکتر گفت پاهای بچه تو لگنه و در نمیاد من دردم بیشتر شد جوریکه انگار واژنم رو داشتن با دریل میسابیدن، بعدش دکتر یه وسیله مث انبر بود اونو گذاشت زیر شکمم و شکممو داد بالا که راحت بچه رو در بیاره که انگار من از درد مردمو زنده شدم که داشتم از درد داد میزدم ولی دکتر بیهوشی گفت چن دیقه تحمل کن بچه رو بردارن بعدش بیهوشت کنم، تا آخرین لحظه درد رو تحمل کردم و پسرم بدنیا اومد و گریه کرد بالا سرم و من بیهوش شدم...
مامان نيلای 🩷 مامان نيلای 🩷 ۲ ماهگی
پارت سوم زایمان اول سزارین اختیاری🩵

خلاصه شلوارم دراوردم رفتم تخت چون قبلش خانمایی اینجا بهم گفته بودن خودتو شل بگیر منم خودمو شل گرفتم و یک ثانیه هم طول نکشید که وصل کرد و تموم شد اصلا درد نداشت و فقط یکم سوزش داشت اصلا نترسید چون اندازه من کسی ترسو نیس من میگم اصلا ترس نداره و دردشم اصلا زیاد یا غیر قابل تحمل نیس فقط سوزش داره وقتیم تکون میخوردم هی فک میکردم الان ادرارم میریزه اما نمیریزه و میره تو کیسه خودش

خلاصه وصل کرد و سوار ویلچر شدم و رفتم اتاق عمل دیدم دکترم داره خودشو اماده میکنه منو عمل کنن و بدتر استرس گرفتم و داشتم میلرزیدم رفتم و گفت برو تو تخت دراز بکش تختشونم خیلی بلند و دراز بود منم دراز کشیدم اولش بهم نوار قلب و فشار سنج وصل کردن و گفتن بشین تا برات امپول بزنیم یعنی من دیگه بدتر ترسیدم اونجا دستیارای دکتر بودن اونم مرد بودن پیراهنمو بالا زد تا امپول بزنه منم همش نگاه میکردم به پشتم و میگفتن هی رو بروت نگاه کن و پاهاتو دراز کن من پاهامو رو تخت نمیتونستم دراز کنم چون استرس داشتم دکترمم از اونور میگفت با مهربونی میگفت عه اذیت نکن پاهاتو دراز کن الان تموم میشه روبروتو نگاه کن منم روبرو نگاه کردم
و وقتی سوزنو فرو کرد جیغ زدم و دیدم بازم دکترم یه لحظه وایسا الان تمومه منم هی میگفتم پس تموم نشد و هی اه و جیغ میزدم و بعد ۱۰ ثانیه گفت تموم شد دراز بکش ولی خیلی دردناک‌ بود
بعد دراز کشیدن پاهام کامل گرم گرم شد حالت سنگینی داشت و بیحس شدم
اومد سرم وصل کردن سریع و جلوم پرده سبز کشیدن دکتر عملو شروع کرد...
مامان رایمُن 💙 مامان رایمُن 💙 روزهای ابتدایی تولد
تجربه زایمان سزارین قسمت ۵

دکترم به همراه فردی که کنار دستش بود شکمم رو بریدن حس نکردم حقیقت ولی زمانی که داشتن فشار میوردن بچه رو به سمت پایین شکم هدایت کنن یه فشار شدیدی به نسبت، روی دنده ها و زیر قفسه سینم حس کردم که کمتر از ۲ دقیقه بود و هیچ دردی نداشت فقط باید اون لحظه تحمل کرد که اذیت کننده هم نیست
به هر صورت هر چی که بود کمتر از ۲-۳ دقیقه بعدش صدای گریه بچه رو شنیدم لحظه فوق العاده ای که هیچ چیزی نمیتونه توصیفش کنه
بچه رو گذاشتن روی پوستم و تماس پوست به پوست برقرار شد 😍
در همون حین دکترم داشت ساکشن میکرد داخل رحم رو و صداش میومد و این کار خیلی خوب بود چون باعث شد بعد عمل خونریزی خیلی خیلی کمی داشته باشم و واقعاً عالی بود این مرحلش
بعدش بخیه رو شروع کردن در کل ساعت ۵:۳۵ رفتم سمت اتاق عمل و ساعت ۵:۵۴ صبح نی نی به دنیا اومد و ساعت ۶:۱۵ دقیقه تو ریکاوری بودم
یه چیزی که خیلی خوب بود این بود که پزشکم داخل اتاق عمل بعد از اتمام عمل شکمم رو چندبار با دست فشار داد به همون دلیل جلوگیری از آتونی رحم که همتون میدونین چیه و چون بی حس بودم فشار رو اصلاً حس نکردم

ادامه تایپک بعدی👈🏻