رفته بودم ماست و دوغ بگیرم که دمی گوجه بزارم شام 150 دستم بود سر کوچه بودم بوی سبزی قشنگی میومد
به مغازه سبزی فروشی بود داشت سبزی کوکو خورد میکرد بسته بندی میکرد تاحالا ازش خریدی نکرده بودم اولین بار بود
گفتم عمو سبزی کوکو هست ؟ خندید گفت آره دخترم گفتم از بوش فهمیدم تا اونور میومد با لبخند گفت حدس زده بودم چقدر می‌خوای گفتم یک کیلو بی زحمت
تو دلم گفتم نهایت امشب این پولو میدم کوکو سبزی میخوریم
پیرمردها گفت سبزی آش و سوپ هم مال امروز خورد کردم تازه هست میخوای ؟
گفتم نه عمو همونو بزار گفت تازه هست پشیمون میشیا بعد خندید
گفتم نه عمو فعلا پولم کمه باشه بعدا به وقت میبرم گفت باش دخترم
منتظر بودم بیاد پولشو بدم
دیدم سبزی سوپ و آش و کوکو رو برام تو مشما بزرگ گذاشته گفت بیا دخترم گفتم عمو من فقط کوکو میخواستم گفت عیب ندارع بعدا بیار با خنده گفتم عمو چطور اولین بار بهم اعتماد کردی من اولین باره ازتون خرید میکنم میگه کسی نون حروم سر سفره نمی‌بره منم مسلمانم تو هم مسلمانی هروقت تونستی بیار عیب نداره
خواستم ۱۵۰ رو حداقل بدم که گفتم اینو نمی‌خواد بدی لازمت میشه بعدا هروقت دستت اومد برام بیار
راستی بغضی شده بودم گفتم عمو ممنونم دستتون درد نکنه حتما براتون زود میارم

یه قول اون شعره
از هزاران نفر یک نفر اهل دل است
مابقی تندیسی از اب و گل است

۵ پاسخ

داستان خودمه بچه ها مال همین امروز است 😅

تصویر

اخی چه مهربون
خدا میدونه چه دل صافی داری واسه همین همه بهت اعتماد میکنن🥰❤️

چه خوب ک بازم آدمای خوب هستن تو دنیا

🥺🥺چ مهربون

🥺🥺🥺🥺🥺🥺

سوال های مرتبط

مامان پسر عزیز مامان مامان پسر عزیز مامان ۲ سالگی
سلام مامانا
حالتون خوبه
خداقوت
میخوام یه ماجرایی رو براتون تعریف کنم که رفتار منو مورد قضاوت قرار بدین.دیروز ما دعوتش شدیم به سفره مذهبی زنونه از طرف همسایه مادرم که سالهاست باهم دوست هستن. منو زنداداشامم دعوت کردن و منم با پسرم رفتیم. تعداد کمی نهایتا با خودشون ۲۰ نفر خانم وسط هم سفره و نون پنیر سبزی و حلوا و از این چیزا گذاشته بودن.
پسر منم طبق معمول پامیشد میرفت پیش بچه ها تو اتاق خوابشون رفت. خانومه همسایه مادرم حدود ۸۰ ساله هست.
پسر منم گاهی می‌نشست آروم با بچه ها نخود کشمش می‌خورد گاهی پامیشد یکم راه می‌رفت. سر همه رو گرم کرد بود با کاراش.اما اذیت نمی‌کرد. تا اینکه آخر مراسم یه دیس سبزی خوردن سلفون کشیده برداشت بمن اصرار کرد که اینو باز کن میخوام بخورم منم خواستم باز کنم یکم بریزم تو بشقاب براش که گفت نهههههه همینطوری میخوام. منم یه گوشه کوچیک ازش باز کردم پسرم شروع کرد دونه دونه سبزی خوردن. تا اینکه یه خانومه گفت یکم از این سبزی بده من ببرم برای بچه هام چون دعا خوندس. مام هرچی به پسرم گفتیم گوش نداد تا اینکه خانوم صاحبخونه دیس سبزی رو از پسرم گرفت و پسرمم یکی زد رو دست خانومه. بعدم خانومه عصبانی شد و گفت تقصیر مادرش هست.
من به خانومه حق دادم که عصبانی بشه
حق دادم که منو مقصر بدونه
بهرحال اون خانم واقعا پیر و بی حوصله بود.
از طرفی هم خوب مگه پسر من چیکار می‌کرد؟ داشت یذره یذره سبزی می‌خورد. اذیتی نداشت کهههه.
حالا سبزی رو هم گرفت ازش اما دلخوری نداشت کهههه
حالا شما بیاین این وسط ما رو قضاوت کنین. اینم در نطر بگیرین پسر من از اون بچه ها نیست یجا بشینه. ادامه در نظر اول
مامان اوین مامان اوین ۳ سالگی
مامانا اینقد اعصابم بهم ریخته که حساب نداره من پسرم ۵ سالشه به هرزبونی بگی بهش نقاط خصوصی بدن وگفتم اما خیلی مظلوم و اصلا نمیتونه از،خودش دفاع کنه جثش هم ریزه اولین دفعه که متوجه شدم که پسر خواهر شوهرم ۵یا۶ یال ازش بزرگتره دستمالی کرده با اون دعوا کردم با زبون خوش هم به پسرم گفتم اجازه،نده دیگه تا حدودی کمتر شد اگرم جایی احساس می‌کردم بارم بهش گوش زد میکردم که خصوصیه تا امروز که رفتیم خونه یکی از آشنا اینا تو اتاق بازی میکردن داداشمم با پسرم بود اون ۷ سالشه حس کردم یکم غیرنرمال به پسرم گفتم بیا کنار خودم بشین که میخوایم بریم بعد اومدیم تو ماشین با زبون خوش ازش تنهایی پرسیدم گفت هیچی دختره گلوم پ فشار می‌داده نمیزاشته بیام بیرون خصوصی رو هم دست میزده بعد من بهش گفتم من باتو دوستم هرمشکلی داره بهم بگو چرا ازخودت دفاع نمیکنی گفت یعنی چی گفتم یعنی احازه،نده کسی،بزنه اگرم بزرگتر بود نتونستی از مامان و باباکمک بگیر اینقدر عصبانی شدم یکم خوراکی گرفتم رفتم در خونه طرف دختر گفتم بیا خوراکی خریدم بعد بهش گفتم من با پسرم دوستم نبینم دوباره از این غلطا کردی همه راه و امتحان کرده بودم گفتم شاید اینجوری پسرم اعتماد کنه اینقدر اعصابم بهم ریخته که حد و حساب نداره چیکار کنم یه پسر نباید اینجوری باشه آخه شوهرمم اخلاق ورفتار مثل پسرم کم رو خجالتی اصلا من یه چیزی،میگم شما یه جیزی میشنوید