خانوما آنفولانزا و ویارم یه طرف بعد من از اول این بارداری فقط میخواستم خدا کنه بچم دختر بشه خودشم اول نمیتونستم قبول کنم تازگیا دیگه گفتم خدارو ناخوش میاد .حالا از دیروز که دکترم یه بار گفت احتمالا دختره در لحظه انگار دنیارو دادن ولی بعدش اونقده از دیروز فکر وخیال تومده سرم دارم دیوونه میشم .خانوما‌پسرم بیش از اندازه لجباز .میزنه .هرچی میخوادددد رو‌عملی میکنه .حرف هیشکیو گوش نمیده بعضی مواقع حرف منو فقط یعنی تنهاییم بهتره تا یکیو میبینه دیونه میشه بعد ارتباطش با دخترها اصلا خوب نیس .دوتا برادرشوهر دارم دوتاشونم دوتا پسر دارن برا اونا میمیره .حالا فکر وخیال منو دیونه کرده که با این همه شلوغ ولجبازی نکنه دختر رو قبول نکنه یا پسرعموهاش اذیتش کنن بگن ما داداش داریم فلان چون بیش از اندازه غرروره پسرم هرکی یه چیزی بگه زود داد هوار قیامت .
نظرتون چیه یا سوالم خیلی اختصاصی شد یا باید برم مشاوره ؟چون نمیدونم پسرم خیلی اذیتم کرده فقط فکر میکنم قراره چطور بشه نمیدونم اعصابم ضعیف شده افسردگی گرفتم خیلی فکرا اذیتم میکنه که نگفتم درمورد چالش یدونه پسر شلوغ با دختر کوچک.

۳ پاسخ

همه وی به خودتون بستگی داره اگه از اول بهش اجازه ندی اذیتش کنه و به سرش زور باشه اذیتش نمیکنه.

براش قصه بگو از خواهر داشتن
از داداش داشتن
از اینکه خدا هرچیزی صلاح بدونه میده فرقی نمیکنه خواهر داشته باشیم یا برادر باید با هم مهربون باشیم و...
همسر منم کوچیک بوده خیلی با خواهرش دعوا میکرده ولی الان بیشتر از داداشش هوای خواهراش داره
پسر عمم یعنی به قدری بنده خدا دختر عمه ام رو کتک می‌زد که حد نداره، الان بزرگ شدن جونش برای خواهرش میده
نگران نباش خدا صلاح ما رو بهتر میدونه

تا بیای زایمان کنی پسرت عاقل تر شده و اینکه سعی کن باهاش حرف بزنی آماده بشه

سوال های مرتبط

مامان آسنا و آرتین مامان آسنا و آرتین ۴ سالگی
مامان آسنا و آرتین مامان آسنا و آرتین ۴ سالگی
بعد از یک سال و نیم کاردرمانی و گفتار درمانی و انواع و اقسام دکتر و دارو. به این نتیجه رسیدم که واقعا دخترم اتیسم داره به هر دری زدم به هر ریسمانی چنگ انداختم که دخترم بهتر بشه نمیخواستم اصلا قبول کنم دخترم اتیسمه اما انگار واقعا همینطوره چون همه علایمشو داره بچه هایی بودن که وضعشون از دختر من خیلی بدتر بود اما با کاردرمانی و گفتار درمانی بهتر شدن اما دختر من لاک‌پشتی داره پیشرفت میکنه الان اونا کاملا خوب شدن اما دختر خیلی باهاشون فرق داره یه مدته کلاسلس خلاقیت و مادر و کودکم میبرم. اما فرق خاصی نکرده میبینم نه دخترم خیلی با بقیه فرق داره. ارتباطش ضعیفه. دوس داره تنها بازی کنه اصلا نمیتونه با کسی دوست بشه یا بازی کنه. کلام رو داره اماحرف زدنش با بقیه فرق داره نمیتونه چیزی رو تعریف کنه. احساسات رو درک نمیکنه و خیلی از مشکلات ریز و درشت دیگه. امروز تو کلاس بازی یخ کنی انجام میدادن کن به زور یکم دخترم رو بردم که بازی کنه اما باز فرار رد رفت سراغ کار خودش. اصلاً بازی کردن بلد نیس انقد دخترم رو بردم و آوردم کلاسای مختلف تو جمع. اما امروز دیدم چقدر خسته شدم. فهمیدم بیخود دارم درجا میزنم انگار دخترم قرار نیس دیگه یه بچه عادی باشه باید اینو قبول کنم اما چ کنم نمیتونم جیگرم کبابه. اگه خدایی نکرده زبونم لال دخترم رو از دست میدادم هم همینقدر ناراحت میشدم. با تمام وجودم خستم از زندگی. هیچوقت حتی یه درصد هم فک نمیکردم یه روزی برسه خدا منو با بچم امتحان کنه. منی که انقد ضعیفم تو این مورد گاهی میگم کاش هیچ وقت بچه دار نمی‌شدم که الان بخوام این همه غم بخورم
مامان آسنا و آرتین مامان آسنا و آرتین ۴ سالگی
مامان ادرین مامان ادرین ۴ سالگی
سلام مامانا خوبین اونای که بچه مهد کودکی دارن پیش یک
من یه مشکلی دارم که هنوز برطرف نشده
پسرمو فرستادم بهترین مهد مدیریتش خیلی خوبه ولی نمیدونم چرا کار جمع نمیکنه
پسرم که اول مهر رفت مربی داشت خوب بود مربیش تا این که بعد یکی دو هفته پسرم گفت جا مدادیم گم شده و وقتی پیگیری کردم دیدم یک هفتس که من لوازم ها رو تحویل دادم جا مدادی پسر گم شده خانمش هیچ کاری نکرده وبه مدیر گفتم پیگیری کرد پیدا کرد
پسر منم تنها یه مشکل داره اینه که نه توضیح میده اونجا چیکار میکنن وقتی هم بپرسی عصبی میشه میگه فقط دارم بازی می‌کنم در حالی که یکم از رفتارهاش فهمیدم مثلا شهر میخونن قصه میگه خانمش این حرفا حالا نمیدونم سر چه جریانی مربی پسرم بیرونش کردن یا رفته منم از اول مهر هیچ گروهی نزدن و هیچ فعالیتی ندیدم ازشون نمیدونم اصلا تو طول روز بچم چیکار میکنه چند بار رفتم به مدیر گفتم به معاونه گفتم هنوز هیچی به هیچی میگ اول سال یکم بهم ریختس اینا نمیدونم اصلا مربی پسرم کیه نمیگن چند بار رفتم فعلا که فایده ای نداشت مهر هم تموم شد خیلی ناراحتم بابت این قضیه حالا چیکار کنم
مامان Lia&Dia مامان Lia&Dia ۴ سالگی
بچه ها چرا من آرامش ندارم
مدام یه دلشوره ای ته دالم هست
یا بچه ها که میخوابم صبح تا شب رو با خودم مرور میکنم تا یه چیزی بالاخره پیدا میکنم که گیر بدم به خودم عذاب وجدان بدم که مادر خوبی نیستم یا چرا فلان موقع فلان چیزو به بچه گفتی با اینکه همش با خودم درگیرم و صبوری میکنم خودخوری میکنم ولی به بچه سخت نمیگیرم
ولی خب آدمیزاد یه وقتایی هم قبرش تموم میشه ولی این حق رو به خودم نمیدم

شوهرمم مدام غر میزنه یا مثل یه بچه کوچیک مدام رسیدگی میخواد یا از بچه داری م ایراد میگیره میخ لوسشون نکن تقصیر توعه که میچسبن بهت تقصیر توعه با هم دعوا میکنن تقصیر توعه فلان بیشتر
بخدا دارم دیونه میشم تحت این فشار

خدایا چقدر بچه پشت هم سخته
دختر بزرگمم وقتی دوسال و نیکش بود خواهرش دنیا اومد بهش گفتیم از بیمارستان آجی خریدیم برات به خاطر همون فکر میکنه بچه ها رو از بیمارستان می‌خرم وقتی با خواهرش بدرفتاری میکنه باباش میگه میبرم خواهران پس میدم اینم ناراحت میشه و گریه
امروز خیلی اذیتم کرد یه کم از کوره در رفتم گریه میکنه مامان منو پس ندی بیمارستان هاااا
منم گفتم مه کلم نه عزیزم هیچ وقت پست نمیدم بعدم گفتم بیمارستان بچه ها رو پس نمیگره فقط میفروشه

میخوام به زبون بچه گونه بهش بگم که بچه ها از شکم مامانشون میان چطوری بگم ؟!؟شماها چطوری گفتید😔

خیلی ناراحتم مدام فکر میکنم واسه یکیشون کم گذاشتم
😭