امروز ۲۳ آذر
پارسال طبق همین روز که اولین روز آخرین پریودم بود سن حاملگیم رو تخمین زدن🥰 خدایا چقد زود گذشت🥹
منی که تمام دکترا ازم قطع امید کرده بودن که باید تخمک هاتو زودتر فریز کنی که اندومتریوز نابودشون نکنه، باید فریز کنی و بری عمل کنی و تخمدانتم باید خارج شه از بدنت... چه روزای تلخ و غم انگیزی داشتم ، به هر دری زدیم و نشد ، جواب همه یکی بود فقط عمل!!! منم میترسیدم ، از اسم عمل هم میترسیدم، میترسیدم تخمدانمو بردارن و دیگه نتونم مامان بشم، تا اینکه خسته شدم و بیخیال همه چی شدم و سپردم به بالایی، نه چکاپ رفتم ، نه داروهامو خوردم، نه رژیم غذایی که داده بودن رو رعایت کردم.... انگار نه انگار که یه طوریم هست و باید مواظب خودم باشم...
تا اینکه بعد ۶-۷ ماه بیخیالی ، اول بهمن ماه ۴۰۳ روزی که شوهر خواهر شوهرم فوت کرده بود و از مراسم خاکسپاریش برگشتیم رستوران، بوی برنج بهم زد و من حالم بهم خورد، بعدشم تو مسجد دلم ضعف میرفت برا قهوه، تا اینکه شبش رسیدیم خونه و من یلحظه یادم افتاد که من کلا دی ماه رو پریود نشدم😥 بیبی چک زدم و فورا دوتا خط پررنگ ظاهر شد🥹نمیدونستم بخندم یا گریه کنم، اونقد استرس داشتم که ۳ روز بعدش به خودم اومدم و به همسرم گفتم😅 بعدشم که رفتم سونو و تایید کرد پنج هفته باردارم🥰
خیلی زود گذشت انگار همین دیروز بود... الان نفسم بنده به بند بند وجودش🩷 هم اومد و منو مامان خودش کرد هم موقع سزارین کیست اندومتریوز رو برداشتن و معجزه ای شد که تخمدانم سالم بود و به لطف خدا برنداشتن🥹

تصویر
۸ پاسخ

خداروشکر برا منم معجزه کرد خدا

خداروشکر منم۲۴آذر آخرین پریودم بود واقعا چقد زود گذشت😍

ای خداشکر خاهر منم مشکل شما داشت بیخیال شد الان حامله خدا شکر 🤲🤲

خداروشکر عزیزم
خدا به همه حواسش هست 🥰

من۲۵اذر آخرین پریودیم بود

عزیزم چقدر بااین تاپیک حالم خوب شد.معجزه خداست فداتشم.خدا حفظش کنه براتون.منم بارداری اولم تنبلی تخمدان داشتم و دکتر اخرین بار بهم گفت این ماه هم تخمک گذاری نداشتی و حامله نمیشی.
من ناامید برگشتم و مامانم گفت مگ دکترا خدان.بسپار ب خدا....
من همون ماه باردار بودم و دکتر میگفت تو حامله نمیشی.و حاصل اون بارداریم ی پسر بود ک الان ده سالشه و بارداری دومم هم بعد از کلی مشکلات و ناامیدی و سختی و حتی رابطه ی سرد من و همسرم ناخواسته باردار شدم.خدا انقدر دوسم داشت ک ی دختر داد بهم و الان پنج ماهشه و معجزه ی خونمونه.رابطه من و همسرم نه تنها گرم شد بلکه با ورودش ب زندگیمون کلی روزی و برکت هم اومد و الان زندگیمون عالیه و خدارو روزی صدبار شکر میکنم.
من عاشق خدایی هستم ک توی اوج ناامیدی ادمارو غافلگیر میکنه🌷قربونت برم خدا❤️🌷

خداروشکر مبارکت باشه گلم

ای خداااا🥹🥹🥹😍😍😍اشکم رو در آوردی دختر. قربون خدا برم. شکرش . خدا برات حفظش کنه الهی. خیلی خوشحال شدم برات. خدا به دل هر کی دردی داره نگاه کنه الهی.

سوال های مرتبط

مامان هانا مامان هانا ۷ ماهگی
داستان زایمان
#قسمت_نهم

وقتی صدای گریه ش رو شنیدم هم خوشحال شدم هم ناراحت از آینده ای که نمی‌دونستم چی میشه کلی خواهش کردم بهم نشونش بدن ولی قبول نکرد دکتر و سریع دخترم رو به nicu منتقل کردن. اونجا بود که از صحبتهاشون فهمیدم از قبل واسش تخت رزرو کرده بودن و فقط من بودم که از همه جا بی خبر بودم و نمی‌دونستم قراره سزارین بشم. هرچی حرف میزدم انگار حرفهام گنگ بود هیچکس صدامو نمی‌شنید.
بعد دوختن شکمم همه رفتن جز یه آقا که تو ریکاوری پیشم موند. تمام فکرم پیش دخترم بود الان زنده س؟ صدا زدم آقا دخترم زنده س؟ گفت اره یه شیردختر مثل خودت آوردی. چند دقیقه گذشت دوباره گفتم آقا تو رو خدا دخترم زنده س؟ و منی که دیگه جوابی نشنیدم.
نمی‌دونم چقدر گذشت ولی دونفر اومدن جابجام کردن رو یه تخت دیگه و گفتن باید تو icu بستری بشی.

از در اتاق عمل بردنم بیرون، مامانم مادرشوهرم و پدرشوهرم پشت در بودن ولی همسرم نبود، نبود همسرم تو دلم رو خالی کرد وقتی بهشون نگاه کردم چشمای همه خیس بود فقط گریه کردم التماس کردم بگید که دخترم زنده س
مامان نورچشمی🩷 مامان نورچشمی🩷 ۸ ماهگی
اینکه میگن هیچ کار خدا بی حکمت نیست واقعا درسته
مثلا من هیچی از بچه داری نمیدونستم دیگه چه برسه نوزاد نارس
کسی هم نمیتونه کنارم باشه
یکی از لطفایی که خدا بهم کرد این بود که بچم وقتی دنیا اومد تا ۱۰روز دستگاه بود
اونجا ماما و پرستارا مجبورت میکنن که ترساتو کنار بذاری
از طرفی چون تعداد بچه ها زیاده باید خودت بیشتر کارای نوزادتو انجام بدی
منی که هیچی بلد نبودم
یادمه یه روزپرستار وقتی میترسیدم دست و پای بچه گیر کنه وقتی میخوام از اون جعبه بیارمش بیرون بهم تشر زد و گفت خانوم آپلو که نمیخوای هوا کنی بچتو بیار بیرون
اونجا مجبور شدم از روز اول با وجود درد بالا سر بچم باشم هیچکس نه خودمو خودم
روز پنجم به خودم اومدم دیدم من ترسو بچمو زدم زیر بغلم خم شدم از تو کمد زیر دستگاه با یه دست دیگم دستمال برمیدارم
خلاصه که از همینجا میگم خدایا شکرت که ازم یه مادر مستقل ساختی بعد فرستادیم برم بیرون
الان به جرعت میتونم بگم همه چیزو تو اون ده روز یاد گرفتم
خدایا عاشقتم
مامان نبات مامان نبات ۴ ماهگی
یه پیام دوستانه و نصیحت خواهرانه به خانومایی که در اقدام هستن برای بارداری🌱🌱🌱
نمیخوام علم پزشکی‌روزیر‌سوال‌ببرم‌ولی‌ازتجربه‌م‌واستون‌میگم
من‌۱۶ ماه اقدام‌بودم...ماه های اول بیخیال بودم تا ۶ماه گفتم بلاخره ماه دیگه میشه...بعداز ۶ماه استرس گرفتم که نکنه حامله نشم نکنه مشکل دارم. اگر نشم حرف مردم چیکارکنم.خلاصه تصمیم گرفتیم بریم دکتر. که گفتن خودم تنبلی و ذخیره تخمدانم زیر ۱ هست. همسرمم اسپرمش ضعیف و حرکتش کمه و واریکوسل داره باید عمل بشه.. دارو و قرص داد هم به من هم همسرم.بعدگفت ماه دیگه اگرباردارنشدی باید عکس رنگی از رحمت بگیری بعدش بیای آی یو آی.اگرآی یو آی جواب نداد باید آی وی اف کنی... اون دکترخیلی منو ناامید کرد... ولی من تصمیم گرفتم دیگه دکتر نرم.همون قرص و داروهارو هم خودم هم همسرم ادامه دادیم. خودمم دیگه پیگیرنشدم.برگشتم به حالت قبل اقدام. باشگاه میرفتم به کارای خونه و خودم رسیدگی میکردم.مسافرت میرفتیم. ولی من همیشه نذر میکردم.نذر امام زمان.نذر خانم ام البنین. گفتم من اول ازخدا بعد از ائمه بچه میخوام. نه دکتر. دکتر وسیله س. تاخدا نخواد نمیشه. خلاصه بعد از ۱۶ ماه امتحان پیش خدا و گلگی نکردن و ناشکری نکردن خدا یه فرشته خوشگل رو به ماهدیه داد. دقیقا روز مادر بود که بیبی چکم مثبت شد.یادش بخیر🥲.. منطورم از این متن اینه که هیچوقت ناامید نشین. خدابزرگتر از اون چیزی هست که فکرشو میکنید. فقط بسپارید به خودش. خیلی زود ناامید نشید جانزنید. زود اقدام نکنید به کارای دکتر و نظرات دکتر عجله نکنید ❤️❤️❤️
مامان نخودفرنگی مامان نخودفرنگی ۶ ماهگی
واقعا اشتباه کردم دیروز با دخترم رفتم ختم عمه شوهرم
دیروز چهلم عمه شوهرم بود نمی دونم چی شد یهویی تصمیم گرفتم که برم هیچ کس هم بهم نگفت نرم رفتنم واقعا خریت بود چون هیچ کس هنوز دخترم رو ندیده بود به خاطر محرم هنوز هیچ کس واسه دیدنی نیومده بودن بعدشم که عمه ش فوت کرد همه دخترم رو بوسیدن چه مرد چه زن اصلا دوست نداشتم اینقدر آدم دور دخترم جمع بشن انگار اصلا بهش فکر نکرده بودم که چه اتفاق هایی قراره بیفته همه دورمون جمع شده بودن حالم از خودم بهم می خوره بعد مجلسم موقعی که اومدیم سوار ماشین شدیم نمی دونم یهو چی شد که اینطوری دخترم زد زیر گریه اصلا نفسش بالا نمی یومد هر کاری می کردم حتی سینمو نمی گرفت اصلا از روزی که به دنیا اومده بود تا حالا چنین گریه ای نکرده بود فکر کنم کل گریه های این مدتش اندازه همین یه گریه بود اصلا انگار یه اتفاقی براش افتاده بود هیچ جوره آروم نمی شد هر کاری خودم و مامانم و شوهرم کردیم آروم نشد واقعا گریه عجیبی بود
شوهرم پسرخالمه ،به خاطر خاله های فضولم که حرف در نیارن رفتم و اصلا فکر نکردم امکان داره به دخترم چ صدمه ای بزنم موقع تشیع که بود چهل روز پیش من و مامانم نرفتیم خاله بزرگه زنگ زد به مامانم که خیلی کارت اشتباه بوده باید می اومدی من از ترس که بعد بگن عروسشون همه جا می‌ره فقط اینجا نمی تونست بیاد فکر کردم که برم در صورتی که همیشه میگفتم جایی که خیلی شلوغه یا صدا خیلی بلنده نباید دخترم رو ببرم ولی اینقدر از تلفن خالم ناراحت بودم و می ترسیدم دوباره حرف در بیاد که بدون فکر دخترم رو برداشتم و رفتم
خاک بر سر خاله هام که همیشه از دستشون عاجزم و آرامش ندارم
مامان 🦋نیکی 🦋 مامان 🦋نیکی 🦋 ۳ ماهگی
اولین بار که مادر شدم دی ماه بود با بچه تو شکم حرف میزدم که بمونه بخاطر من بهش قول میدادم مامان خوبی باشم براش ...هم شرایط زندگیمون زیاد خوب نبود هم بارداری با این حال بابا همه سعیشو کرد هر روز تقریبا دکتر میرفتیم من خیلی گریه میکردم خیلی سخت گذشت به هر حال گذشت و اردیبهشت بعد از گذروندن اون سختی یهو خیالم راحت شد که بچم میمونه ولی نشد بچم از پیشم رفت و به نظرم بدترین حس دنیا برای من و بابا بود خیلی التماس خدا کردیم خیلی گریه کردیم برای چیزهای که فقط من و بابا دردشو می‌دونیم... بچه ما رفت پیش خدااا....
دومین بار هم دی ماه سال بعدش مامان شدم با وجود تو نیکی جانم ... دخترم روزای اول همش بابا رو بوس میکردم بابا می‌گفت معلومه بچمون دخترهه بعد اون یعنی من و تو جوجه پدر بابا رو درآوردیم از بس خرج کردیم بابا هر روز پول میزد من و تو خرج میکردیم بارداری سختی بود بابا و مامان بزرگ برامون سنگ تموم گذاشتن گذشت مامان جان وقتی به هوش اومد و دیدم روی سینه منی واااای مامان خیلی خیلی خوب بود خدا رحمت و لطفش رو در حق من و بابایی تموم کرد عزیزدلم مرسی دلم که با اومدنت منو مامان و بابا رو بابایی کردی...