#نیاز ۱۸


نیاز : و عذرخواهید که در ساعت غیر اداری باهام تماس گرفتین؟
ناخوداگاه لبخند زدم
البرز : نه راستش چون شما هنوز کارمند من نیستید
نیاز: حق با شماست
انقدر لحنش مودبانه و گرم بود که نتونستم مخالفت کنم
البرز: پس فردا ساعت نه میبینمتون؟
نیاز: بله عالیه
خداحافظی کردم و قطع کردم
وقتی برگشتم پیش ماهان کبابا داشتن سرخ میشدن و اخم کرده بود
با همون اخم گفت: نمیدونستم با کسی ارتباط داری …!
الان داره بازخواستم میکنه؟
نیاز : کبابا میسوزن بچرخونشون
باجدیت گفتم که به خودش اجازه دخالت نده و همینطورم شد که با اینکه اخم بزرگتری کرده بود چیز بیشتری نپرسید
اگر بخوام قدم بزرگی تو زندگیم بردارم نمیتونم الان اصلا ازدواج کنم !
شماره ی اقای محقق رو سیو کردم و همون لحظه پیامی تحت عنوان پیش نویس قرارداد برام ارسال کرد ، از شرح وظایف که گذشتم و به حقوقی پیشنهادی رسیدم واقعا باورم نمیشد! مبلغی حتی بیشتر از حقوق پدرم با این همه سابقه
با دهن باز به گوشیم خیره شده بودم که ماهان گفت: غذا حاضره میای پایین؟
گوشیو گذاشتم تو جیبم و گفتم: اره اره بریم
بدون حرف اضافه ای سینی کبابارو برداشت و رفت پایین

۳ پاسخ

مهلا دوباره میزاری؟؟؟

مثل همیشه عالی

وای عالی بود خیلی

سوال های مرتبط

مامان رمان نیاز مامان رمان نیاز ۱۴ ماهگی
نیاز قسمت ۶


کمی که نگاه کردم دیدم تمام دخترای منتظر بدون هیچ حجابی بودن انگار هیچ اشنایی با فضای اداری نداشتن
چرخیدم و خواستم بشینم رو صندلی که یکی از دخترا پاشو از قصد یا بدون قصد انداخت جلوم و باعث شد پام خطا بخوره و کیفم افتاد رو زمین پوشه رزومم روی زمین پخش شد
بدون هیچ حرفی نشستم روی زانوهام و تند تند برگه هارو جمع میکرد ، کودک درونم ازم میخواست گریه کنه کنم و فرار کنم ولی من باید بخاطر پدرمم شده محکم میبودم .
درحالی که داشتم برگه هارو جمع میکردم دوتا پسر که یکیشون همون فردی بود که بدو ورود راهنمایی کرده بود اومدن به سمتمون ،
همون پسر مودب گفت: از همگی ممنونم که امروز اینجا اومدین ولی اقا البرز کار ضروری ای براش پیش اومده و نمیتونه باهاتون مصاحبه کنه، لطفا تشریف ببرین
به برگه تو دستش نگاه کرد و گفت: فقط خانم اقلیمی…
سرشو اورد بالا و وقتی منو دید ادامه داد: شما بمونین
باتعجب بهش و برگه های تو دستم نگاه کردم و بقیه دخترا هر کدوم چیزی میگفت
پسرا رفتن داخل اتاق و من هاج و واج موندم
رفتم سمت میزی که گوشه ی دیوار بود و برگه هارو سریع گذاشتم داخلش ولی یکیش نبود ، اصلی ترینش، چرخیدم دیدم زیر مبل افتاده ولی همین که خواستم برش دارم یکی از دخترا پاشنه ی کفششو گذاشت روش و پاره شد
بعد با تمسخر گفت: پاره شد؟ اخ ببخشید
بعد هر هر کنان رفت
مامان ساحل🍭 مامان ساحل🍭 ۱ سالگی
دیشب موقعه شام عمه دخترم امد که ببینتش،ماهم پایین خونه مادرشوهرم بودیم.بچم رفت رو پله عمشو دید،عمه اش گفت بریم بیرون دور بزنیم.ساعت۹.۵ شب.گفتم نه شبه دیر وقته موقعه خوابشه،شوهرم اولین بار بود رو حرفم حرف زد گفت ببرش باز زود بیارش.همه هم سر سفره شام بودیم من باز گفتم نه شبه بد خواب میشه،به مادرشوهرم گفتم نبره بچه رو الان دیر وقته.گفت نمیبره،یهو عمش امد بالا که بریم شوهرم گفت ببر بیار زود.منم نگاهش کردم و چیزی نگفتم دیگه.بچم رفت اتاق تا باد بیرون،لبه پایینی در سر خورد و با پشت سرش افتاد.یه لحظه دیدم کبود شد بچم.پشت سرش ورم کرد،به زور ساکتش کردم شوهرم بردش حیاط دورش بزنه.عمه با بچم بای بای کرد🥲بچم لج امد و گریه که برم.باز بچه رو برد یه ربع بعدش اورد.انقدر اعصابم خورده از دیشب که نگو.نمیفهمن اصلا!بچم ساعت۹ به بعد ساعت خوابش میاد نخوابه دیگه تا ۱۲.۱ نمیخوابه.میدونن تایم خوابشه باز بچه رو لج میارن.در طول روز میزارم ببرتش بیرون.ولی شب اصلا نمیرارم کسی جز خودم یا شوهرم ببرتش بیرون.اگه اتفاقی هم بیوفته میگن مادرش بچه رو‌نتونست نگهداره.خیلی دلم پر بود از دیشب.منتظرم شب بشه به شوهرم بگم اصلا رفتارت درست نبود،وقتی من مادر میگم نه تو جمع ببد حرفمو تایید کنی نه اینکه کار خودت رو بکنی
مامان مهراب مامان مهراب ۱ سالگی
سلام
در مورد یه مطلبی خیلی وقت بود میخواستم اینجا بگم وقت نمیشد خیلی از اطرافیان خانواده دوست همه هر سری من رو میبینن میگن چرا تو سره کار نمیری ولی یکی فکر نمیکنه اول اینکه من خودم شعور دارم برای این قضیه و فکر کردم در موردش و دیدم من اینجا تنهام و پسرمم نمیتونم به کسی بسپارم و خیلی برام مهمه تربیته مهراب و غذا خوردن و همه چیزش و مهدکودک و پرستار و همه چی هم تحقیق کردم و علاقه ای ندارم بهش اونم الان چون الان سن حساسه مهراب سنی که هر لحظه من رو میخواد کنارش باشم بغلش کنم درد داره من آرومش کنم اینکه من به فکر خودم باشم و بگم خب من وقتم رو بچم نگیره پس من چرا بچه آواردم؟با اینکه تمام همکارام میدونن چه تهران چه یزد من شدیدا عاشق کارم بودم و هستم در حدی که من علاقه ای به ازدواج نداشتم چون گفتم من با کارم ازدواج کردم ولی ازدواجم کردم شوهرم گفت مانع کارت نمیشم و اذیتت نمیکنم .من عاشق کمک کردن به مردم و خوب شدن مریض ها بودم .الانم از نظرم بزرگترین مسئولیت گردن منه بچه داری مسئولیت کمی نیست مسئولیت بچه .اینکه خوب تربیت بشه و درست بزرگ بشه.من برای تک تک کارهای مهراب مطالعه میکنم حرفای روانشناس و دکتر گوش میدم نظر میپرسم که کار اشتباهی انجام ندم چون من کسی نیست چیزی بهم یاد بده خودمم و خدای خودم .کاشکی اطرافیان دست برمی‌داشتند از حرفاشون و دخالت ها و چرت و پرت گفتناشون و یکم فکر میکردن.که آی تو خودت رو حروم میکنی و...من بهم خوش میگذره کتار مهراب با مهراب بازی می‌کنم بیرون میرم و همه جا میرم شهربازی میرم نمیزارم ذره ای مهراب اذیت بشه چون من کنارشم .چون من وقتی فکر مادر شدن کردن وقتی رابطه کامل با همسرم انجام دادم فکر تک تک اینجاها رو کردم دوری از کار دوری از تمام کارایی که قبلا میکردم
مامان دردونه مامان دردونه ۱۷ ماهگی
نکته جالب درباره بارداری
دیروز یه پادکست گوش میدادم.
میگفت تو دوران بارداری بدن مادر و فرزند با هم ارتباط پیوستا ای داره. طوری که حالات جسمی و روحی مادر روی فریند اثر میذاره (تا اینجا رو همه میدونستیم)
ولی ایک ارتباط اینطوری نیست که مثلا اگه مادر غمگین بود جنین هم غمگین بشه یا اگه مادر عصبانی بود جنین هم عصبانی بشه‌. یا اگه مادر یه درد جسمی داشت همون درد رو بچه حس کنه. این ارتباط به این صورته که در اون لحظه جنین در حال تشکیل یا تکامل هر عصوی باشه این عضو دچار نوعی اختلال میشه‌. حالا تو هر مرحله ای که هست همون مرحله مختل میشه‌
برای خودم بنظرم درست بود. چون رشد پسرم از همون اوایل جلوتر از هفته اش بود. حتی تاریخ زایمان دو هفته جلوتر افتاده بود ولی از ماه هفت به بعد من به شدت استرس داشتم و اغلب در حال گریه بودم. از اون ماه به بعد وزن گیریش دچار اختلال شد و برای سونو که رفتیم رشد دستگاه گوارشش از سنش دو یا سه هفته عقب افتاد‌. و طوری که اوایل و اواسط بارداری داشت پیش میرفت پیش بینی میشد حدو ۳ونیم حتی ۴ کیلو با دنیا بیاد ولی با وزن ۳و ۹۰ کرم به دنیا اومد.
نمیگم که خودتو سرزنش کنین. خودمم سعی میکنم شرایط خودمو درک کنم و خودمو سرزنش نکنم. مهم اینه که بچه ام الان یک سالشه و صحیح و سالمه‌. ولی اگه باردارین یا بارداری رو اطرافتون دارین به هر نحوی شده کمکش کنین آرامش دوران بارداریش رو داشته باشه.