دیشب موقعه شام عمه دخترم امد که ببینتش،ماهم پایین خونه مادرشوهرم بودیم.بچم رفت رو پله عمشو دید،عمه اش گفت بریم بیرون دور بزنیم.ساعت۹.۵ شب.گفتم نه شبه دیر وقته موقعه خوابشه،شوهرم اولین بار بود رو حرفم حرف زد گفت ببرش باز زود بیارش.همه هم سر سفره شام بودیم من باز گفتم نه شبه بد خواب میشه،به مادرشوهرم گفتم نبره بچه رو الان دیر وقته.گفت نمیبره،یهو عمش امد بالا که بریم شوهرم گفت ببر بیار زود.منم نگاهش کردم و چیزی نگفتم دیگه.بچم رفت اتاق تا باد بیرون،لبه پایینی در سر خورد و با پشت سرش افتاد.یه لحظه دیدم کبود شد بچم.پشت سرش ورم کرد،به زور ساکتش کردم شوهرم بردش حیاط دورش بزنه.عمه با بچم بای بای کرد🥲بچم لج امد و گریه که برم.باز بچه رو برد یه ربع بعدش اورد.انقدر اعصابم خورده از دیشب که نگو.نمیفهمن اصلا!بچم ساعت۹ به بعد ساعت خوابش میاد نخوابه دیگه تا ۱۲.۱ نمیخوابه.میدونن تایم خوابشه باز بچه رو لج میارن.در طول روز میزارم ببرتش بیرون.ولی شب اصلا نمیرارم کسی جز خودم یا شوهرم ببرتش بیرون.اگه اتفاقی هم بیوفته میگن مادرش بچه رو‌نتونست نگهداره.خیلی دلم پر بود از دیشب.منتظرم شب بشه به شوهرم بگم اصلا رفتارت درست نبود،وقتی من مادر میگم نه تو جمع ببد حرفمو تایید کنی نه اینکه کار خودت رو بکنی

۶ پاسخ

اروم باش عزیزم اینجوری سخت نگیر به خودت ، کار همسرت درست نبود اما انقدر دقت همیشه دور از جون بیماری میاره ابنجور وقتا جای حرص خوردن بزار ببره اما بعدش ک بچت بیتابی کرد به همسرت فقط بگو مشکل من همین بود گاهی وقتا این خارج از برنامه ها پیش میاد،تو اون لحظه میتونستی جای حرص خوردن اوم یه ربع و فقط به خودت و مهمونات فکر کنی و یکم از مسئولیت هر روزت فکرتو راحت میکردی

دقیقا مادرشوهر منم اینجوری بچم عادت داده بیرون و به خودش هم عادتش داده و هر وقت مادر شوهرم میبینه دستشو دراز می‌کنه سمتش میگه منو بغل کن و ببر بیرون بعد جالبش اینجاس که میگه نه من نمیتونم خستم و مریضم و فلان میکنم خیلی حرص میخورم از این رفتارش بعد پسرم وقتی اون محل بهش نمیده گریه می‌کنه شدید 😤

وای مادر شوهر خواهر شوهر منم اینقدر رو اعصاب بچه می‌رن همش داره گریه میکنه از دستشون ب زور بغلش میکنن فشارش میدن مجبورش میکنن به فامیلای دورشون ک نمیشناسه نزدیک بشه کلا رد دادن

دقیقااین مشکل منم هست بااین تفاوت بچم عمه نداره ولی مادرشوهرم وپدرشوهرم جوری بچموعادت دادن تامیان دم در بچه انگارزندانی چهارچنگولی میچسبه بهشون تامیرسن میگن ببریمت بیرون ببریمت کجامعلومه بچه اینطوری میکنه منم حرررصی میشم😢

وا این چه قانونیه باب کردن میان باید بچرو ببینن ...قانون و به هم بزنید

پسر منم عمش از سرکار میاد هرشب باید ببینتش
چه موقع خواب چه شام
میبزنش پایین
خدالعنتشون کنه
بچه الان سرما خورده تب میکنه هی میبرن حیاط اینم لج میکنه
خستم از دستشون

سوال های مرتبط

مامان جوجه فلفلی🫑 مامان جوجه فلفلی🫑 ۱۶ ماهگی
سلام مامانا من دوروز پیش پسرم هی نا ارومی میکرد بدنش گرم شده بود گفتم حتما از دندونه خلاصه ما رفتیم خونه خواهر شوهرم یه دوروزی اونجا بودیم دیدم پسرم دیگه داره استفراغ میکنه همش بیحاله همش خوابش میاد بدنشم گرم استامینوفن دادم بهش حمامش دادم گفتم شاید سرحال بشه خواهر شوهر خنگولم هی میگفت سشوار نکش براش گفتم بچه تمام بدنشخیسه سرش خیسه چرا سشوار نکشم نه خوب نیست هی چرت پرت گفتن منم گفتم بچم مریض میشه اینجوری دیگه سشوار زدم موهاشو خشک کردم احساس کردم خواهر شوهرم از لج میگفت نکش سشوار خلاصه پسرم باز دیدم بیحاله گفتم بچمو ببرم دکتر هی میگفت نه واسه دندونشه تو چقدر ترسویی چرا زود بچه رو میخواین ببرید هی میگفت من دوتا بچه بزرگ کردم گفتم قرار نیست چون دوتا بزرگ کردی همه چی بارت باشه خلاصه گفتم من میدونم از دندون نیست اخه بقیه دندوناشم که در اومد این جوری بد حال استفراغ نداشت .بدن بچم داغ .منم صبح ساعت ۶صبح اماده شدم ماشبن گرفتم اومدم خونه خودم گفتم اگر اونجا باشم با حرفای خواهرشوهرم یه کاری دستش میدم زنیکه گاوتا ظهر دیدم چند بار باز بالا اورد زنگ زدم شوهرم پاشو بیا پسرم یه چیزیش هست نیای خودم میبرمش بیمارستان خلاصه اومد بردیم گفت بچه ویروس گرفته امپول بتامتازون زدشربت ضد استفراغ داد با استامینوفن تو دلم فوش خواهر شوهرم میدادم که گوخوری زیادی میکرد خلاصه اصلا به حرف کسی نباشید .خودتون تو مریضی بچهاتون دست یه کار بشید نزارید کسی تجویز الکی بده
مامان هانا مامان هانا ۱۶ ماهگی
ما امشب رفتیم خونه مادرشوهرم خواهرشوهر یک پسر دوساله داره خب بعد دختر منم الان همش تب داره و دارو میخوره یکم ناز نازی شده خب بعد پسر خواهرشوهرم ظرف دستش بود چرخید خورد به صورت دخترم دخترم نفسش رفت هرچی میگم مامان چیزی نشد ک اینا کلی گریه کرد به هق هق افتاد بعد دوباره بازی میکردن سراشون خورد بهم دختر من تعادلشو از دست داد به پشت سر افتاد رو سرامیکا خب بعد من ازش دور بودم گفتم وای همین و زود رفتم بچمو بغل کنم مادر شوهرم گفت از مامانش ترسید میگم وای نگین تورو خدا خب بچه هم پیشونیش ضرب دید هم پشت سرش دیگه گذشت مواظبش بودم چیزی نشه ،اومدیم خونمون شوهرم همش تو اینستا بود من مواظب دخترم بودم بعد بهش میگم یکم تو مواظبش باش من دراز بکشم بعد من اصلا حواسم به این نبود خب نمیدونم چیکار کرد سر بچه رو زده بود به چوبای مبل من نگا کردم دیدم بچم دهنش بازه و صدا نداره خب ترسیدم زود پریدم میگم کجا خورد و فوت کردم تو صورتش بعد شوهرم باهام دعوا کرد جلو مامانم این چه اخلاقیه تو داری بچه از تو میترسه ک گریه میکنه یکسره میوفته سرصدا میکنی الکی میگه ها😭اینقد ناراحت شدم میگم تو راست میگی تقصیره منه من چیکار دارم مگه چیکار کردم خدا نگذره ازشون من مادرم ازم چه توقعی دارن بعدم مگه من جیغ زدم حرفی زدم 😭
امشب خیلی دلم از شوهرم شکست حس میکنم دیگه هیچ حرمتی نمونده بینمون منم دیگه حوصلشو ندارم دلم میخواد بذارم برم این روزا اینقد اذیتم کرده سر همه چی ها همه چی از پول ندادنش دارو نخریدنش با منت میخره دیگه حوصله ای نمونده برام همه موهام سفید شده🥲
مامان دلانا مامان دلانا ۱۶ ماهگی