۲۱ پاسخ

بله که حق داری
گلم کجای اصفهان اگه یه وقت کاری چیزی داشتی زوم حساب کن با کله میام درخدمتت
منم ۱۶ ساله که اینجا غریبم

از وقتی باردار شدم ۱۵ ماه تو خونم فقط برای کنترل بارداریم و زایمانم از خونه رفتم بیرون هیچ کس ندارم بچه م پیشش بزارم افسرده شدم خیلی دلم به حال خودم میسوزه از همه چی محروم شدم اما خدا خواست بهم این بچه رو بده چه کنم ؟خیلی ها هستند که مثل ما هستن و حتی بدتر خدا بچه ها و همسرمون سلامت نگه داره برامون

منم دقیقا عین توهم خواهر ندارم خانوادم حسودن و باهام یکرو نیستن عزیزم ناراحت شدی گفتی اینجا غریبی منم مثل خواهرت بخدا میگم خواستی باهم دوست میشیم همو بشناسیم گلم

معلومه که حق داری
چقدر زشته که خالت پول گرفته
کارش خیلی بدبوده

عزیزم منم تنهام خواهرم هم تنهاس اون شهرستان من تهران خاله منم اینجاس از وقتی بچه م بدنیا اومده باهام قطع رابطه کرده بخاطر اینکه ی بار رو نندازم کاری برام انجام بده خیلی سخته من دوتا بچه دارم همسرم ا. صبح میره شب میاد ۳ ماهه ارایشگاه نرفتم باور میکنی؟ بخاطر اینکه هیچ کس ندارم بچه م پیشش بزارم

سلام عزیزم الهی فدات بشم‌گلم خیلی سخته خدایش خدا هیچکس رو تنها و بی کس نزاره من الان تبریزم کل خانواده و طایفه ام روستا هستن یه همسایه ای داریم‌ اوووووونقدر خوبه خدایش از خواهر مادر نزدیک تره زندایی شوهرمم‌ سر کوچمونه‌ اونم خیلی خوبه خدایش خدا ازشون راضی باشه خیلی دوسشون دارم میدونی بحث آشنا و فامیل و قریبه نیس ها خواهر بحث انسانیت گسی ک انسانیت داشته باشه چه فامیل چه قریبه باشه بهترین میشه برات اما کسی ک انسانیت نداشته باشه هیچی نمیشه برات

سلام عزیزم
حق داری عزیزم
مامانت خواهرش و شوهرشو شناخته که پول زده براش؛ در کل یه کاری کرده مزدشم‌گرفته دیگه جای توقع نمیمونه
بعدشم خواهر من از من به تو نصیحت؛ اگر با هررررکی تو این عالم مشکلی داری؛ سوءتفاهمی داری؛ یا هر چی اون مشکل با عکس پروفایل و استوری و فلان حل نخواهد شد بلکه به مشکلاتت اضافه خواهد کرد؛ البته متاسفانه دیدی که خاله کوچیکت عکس العملش چی بود...

منم مثل شما غریبم درک‌می کنم خیلی سخته ادم‌هیچ امیدی نداره وقتی هم نامهربونی ببینه دل می شکنه درکت می کنم

حق کاملا باتو عزیزم،،برعکس تو اونان که انتظار خیلی بیجایی ازتو داشتن

حق با شماس ولشون کن محل نده

حق با شماس ولی ب نظرم اینو بهانه کن باهاشون قطع رابطه کن. فامیل هرچی بیشتر ازشون دوری کنی دردسر کمتره. من تجربه دارم. الان ب خاطر یه سری جریانت با خانواده پدری رابطم قطع شده از زمانی ک باهاشون حرف نمیزنم اونقدر راحتو آسوده شدم حرفو حدیث کمتر میشنوم .
میگن تف ب قوم پدری لعنت ب قوم مادری

خواهر نداری عزیزم؟

هیچ کس مادر آدم نمیشه
اینکه خالت پول گرفته هم مرام و معرفتشو نشون میده شایدم شوهرش نمیزاشته پول گرفته تا چیزی نگه ،مادر بزرگتم سنی گذشته ازش شاید توان نداره سن آدم میره بالا اعصاب گریه بچه رو ندارن اینجوری فکر کن
حالا که گذشته و حالت خوب شده بهش فکر نکن افکار منفی رو بریز دور

من بودم کلا سر سنگین میشدم .هرکسی واسه خودش و شخصیتش ارزش قائله .بعضیا از آدم توقع دارن هرکاری کردن یا هرچی گفتن چشماشو ببنده و چیزی نگه

به نظر من تو این موقعیت حق داشتین بالاخره انسانیم دل داریم درسته نباید انتظار داشته باشیم از کسی ولی چرا دل بشکنن دیگه، همون رابطتون کمرنگ باشه بهتره

حق باهاته چقد پرروعن

حق داری والا
چقد نامردن :(

کاملا حق با شماس

حق داری

صد درصد حق داری

فهمیدم مامانم ۱۰ تومن ریخته حسابش که بیاد پیشم و ۲ روز منو ببره خونش وای نمیدونید چقد حالم بد شد که میدیدم خالم عین مامانم نیست و فکر منفعت خودش بوده
مادربزرگمم بای خاله مجردم زندگی میکنن ن یه تعارف زد ک بیا پیش خودمون یا من بیام سرت بزنم اصلاااا
سر ی سری جریاناتم ک من ی استوری گذاشتم واسه خواهر شوهرم خاله مجردم فتنه راه انداخت ب خودش گرفت یه داستان الکی درست کرد که من دیگه اگه کلاهمم بیفته اون سمتی نرم دنبالش مادربزرگمم طرف دخترش بود زنگ زد ب مامان من از من گله کردن ک منو مقصر کردن و کلی حرف
من دلم خیلی شکست خیلی گریه کردم من ک تو شهر غریب بودم تک و تنها شاید دوماهی ۱ بار میرفتم خونه مادر بزرگم اونم زیادی دیدن و بعدشم که زایمانم اینجوری
جان بچه هان من انتظاری نداشتم بیان کارای خونم کنن من میگم ۲ ۳ ماهی ی یار میومدن خونم یا منو دعوت میکردن یا اصلا زایمان کردم ی سر کوچیک بهم میزدن آخه اینا زیادیه
حالا خاله بزرگم ب مامانم گفته چرا دریا زنگ نزده به مامان روز مادر تبریک بگه!!!
بخدا ک میخواستم بزنم ولی دست و دلم نمیرفت بس ک ازشون دلم گرفته بود بنظر شما من حق دارم یا ن؟؟

سوال های مرتبط

مامان مهرسام و دریا😍 مامان مهرسام و دریا😍 ۱۴ ماهگی
سلام خانما..کسی به چشم زخم اعتقاد داره؟.من اهمیت نمیدم اصلا ولی یه دختر عمو دارم همسن منه هر بار ببینمش یا بیاد خونمون گره میوفته به زندگیمون...برج ۲ اومد خونمون بعد رفتنش بماند که چند هفته درگیری شدیدی با شوهرم داشتم منو بچه هام خیلی بد مریض شدیم...هر کدوم از بچه هارو بیشتر از ۵ بار بردم دکتر خودمم ۲ بار رفتم تا خوب شدیم به اصرار خواهرم یه تخم مرغ دادیم یه غریبه شکوند به اسم دختر عموم دراومد قیافم😳😳😳....چند هفته رفتیم مشهد (دختر عمومم همسفرمون بود من راضی نبودم ک بیاد ولی خب بهش گفتن اونم اومد)از وقتی ک برگشتیم دقیقا ۲ هفتس بچه هام درگیر مریضی شدن...بخدا هر کدوم ۵ بار بردم دکتر هم مطب هم بیمارستان...بچه ها خیلی اذیتن هنوز خوب نشدن...حالا میخوام دوتا دیگ از پسر عموهامو پاگشا کنم اونم میاد بخدا میترسم...نمیشه دعوتش نکرد چون مجرده و یکی از پسر عموهام برادرشه ک باید دختر عمومم باشه...بخدا موندم چیکار کنم 😭😭😭
ببخشید طولانی شد درد دل کردم
مامان بَشِه❤️ مامان بَشِه❤️ ۱۰ ماهگی
رفتیم تو اتاق و گذاشتمش رو تخت تو همین موقع مامان و بابامم اومدن توی اتاق چهارتخت بود که فقط یه تختش پر بود
یه دختر دوماهه که تشنج‌کرده بود و از شهرستان آورد بودنش شهر ما من نشستم روی صندلی و یه دل سیرگریه کردم شوهرم و پدرم‌ هی دلداریم میدادن ولی من میگفتم‌این بچه مشکل داره دیگه
اون خانمه هم تختی اومد پیشم و گفت گریه نکن من یه هفته س اینجام بچم‌تشنج کرده نگران نباش و دلداریم داد
به بچم‌نکاه میکردم مثل همیشه بود حالش خوب بود تقریبا
دکتر گفته بود باید نزدیک هشت ساعت شیرنخوره خلاصه بچم خابید شوهر و پدرمم رفتن ولی مادرم موند
خاله م زنگ‌زد پشت تلفن کلی گریه کردم گفتم گوشی و باتو قط کردم اینجوری شد و همه سعی داشتن ارومم کنن ولی نمیتونستن
نزدیکای غروب بچم‌بیدار شد گرسنش بود داشت هممونو میخورد به پرستار گفتم گفت یه ذره بهش شیر بدین
تااون موقع شیرخودمو میخورد و روزی یکی دوبار کمکی براش شیرخشک درست کردم و خورد
شب دباره شوهرم و پدرم‌اومدن و مادرم رفت دیگه
من موندم و بیمارستان....
مامان امیرعلی مامان امیرعلی ۱۲ ماهگی
ادامه تاپیک قبلی:
مامان من اردیبهشت تصادف کردن و الان بخاطر پارگی روده و مشکلاتی که دارن باید از کیسه کلستم دفع داشته باشن (کنار ناف تقریبا) دکترشونم شاهروده...
ما ۷تا خواهریم ولی خب با توجه به نزدیک مهر بودن تقریبا همه بشدت درگیرن.
فقط من و خواهر دوقلوم بچه مدرسه ای نداریم که باز از طرفی بچه هامون خیلی کوچیک هستن...
یکی از خواهرام که دخترش ۵ سالشه با مامانم رفت و بچه شبا پیش باباش و روزا پیش من میموند🤕 تا حدودی میشد کنترلش کرد ولی من ساااااده من احممممق من بوووووووق دلم سوخت که خونه من همبازی نداره به مادرشوهرم گفتن برادرشوهرم که ۵ سالشه رو بفرسته اینجا😫 خب زن حسابی نمیبینی بچه خودت تب داره این چه کاریه😫
مادرشوهرم گفت اذیت میشین ولی دیگه گفته بودم.اونم فرستاد بچه رو البته دیرتر که من خیلی اذیت نشم. ولی تا این دوتا بهم رسیدن دعوا و بحث شروع شد. برای یکی خاله ام برای یکی زن داداش نمیتونم فرق بذارم🥴🥴🥴
امیرعلی ام چسبیده بود بهم نمیتونست از سروصدا بخوابه فقط نق زد.
یعنی من غلط بکنم به بچه دیگه ای فکر کنم... هم دیروز فهمیدم اعصابم نمی‌کشه هی تذکر بدم
بالاخره دیروز ساعت ۴ بعدازظهر هردو رفتن و امیرعلی هم راحت خوابید بچم🥰