۵ پاسخ

الهی
پیداش کرده🥹
آره
می‌گیرنش و بی امان میکشم

والا دختر منم تا بازش میکنم دستشو میبره اونجاش قبلا اینکارو نمیکرد تازه کشف کرده

داره اندام هاش رو کشف میکنه 😁
پسر منم همینطوره همش فشار میده

طبیعی 😅😅😅میگیره ومیکشه کار همیشگیش

مامانای خوشگل😍🙏🏻
لیست برنامه غذایی برای کودک دلبندتان دارم💑
طبق نظریه پزشک کودکان برنامه نوشته شده.
برنامه غذایی مناسب۴ ماه به بالا
برنامه غذایی مناسب۶ ماه به بالا
برنامه غذایی با تست حساسیت برای کودکتون داریم
مخصوص کودکان رفلاکسی
مخصوص کودکان کم‌وزن
مخصوص کودکان بد غذا
برنامه غذایی روزانه
برنامه غذایی هفتگی
با کمترین هزینه درخدمت شما هستیم🙏🏻
و اینکه هر سوالی راجب غذای کمکی.دستورپخت.تعداد وعده.میان وعده ....داشتید شمارو همراهی میکنیم

سوال های مرتبط

مامان امیرحسین مامان امیرحسین ۱۳ ماهگی
‍✨داستان امشب ✨
یسنا مداد رنگی هایش را روی میز گذاشت، دفترش را باز کرد.
یک مامان کانگورو کشید که توی کیسه اش یک کانگوروی کوچولو استراحت می‌کرد. مامان کانگورو داشت برای کانگورو کوچولو کتاب می خواند.
یسنا نقاشی اش را رنگ کرد، دفترش را برداشت و از اتاق بیرون رفت.
مامان داشت کتاب می خواند، یسنا جلو رفت. گفت:« مامان چشمانت را ببند» مامان چشمانش را بست. یسنا نقاشی اش را جلوی صورت مامان گرفت.
مامان محکم او را بوسید گفت:« آفرین خیلی نقاشی قشنگی کشیدی! تو یک هنرمندی!»
یسنا نقاشی را روی مبل گذاشت. ماهان کوچولو را که تازه خوابش برده بود دید. رفت و کنار ماهان دراز کشید. کم کم خوابش برد.
وقتی از خواب بیدار شد ماهان را کنارش ندید، سریع از جایش پرید. یاد نقاشی اش افتاد، اما نقاشی روی مبل نبود! این طرف و آن طرف را نگاه کرد.
صدای خنده ماهان را شنید. ماهان را دید که گوشه ای نشسته و تکه های پاره نقاشی یسنا روی پایش ریخته است.
یسنا اخم کرد ، چشمانش پر از اشک شد. سریع به سمت ماهان دوید.
تکه های نقاشی را از ماهان گرفت، بلند گفت :«چرا نقاشی من را پاره کردی؟»
اما ماهان که حرف زدن بلد نبود! اخم یسنا را که دید بغض کرد.
می خواست گریه کند اما یسنا خیلی ماهان را دوست داشت.
تکه‌های نقاشی را روی میز گذاشت. ماهان را بوسید و گفت:« نازی! نازی!»
بعد هم با چشمان گریان و نقاشی پاره پیش مامان رفت.
مامان لیوان را داخل کابینت گذاشت، دستش را روی موهای یسنا کشید و گفت:« می‌دانم که از این کار ماهان خیلی ناراحت شدی! اما من یک فکری دارم»
مامان اشک های یسنا را پاک کرد، با هم به اتاق رفتند گفت:« ببین دخترم تو الان یک جورچین داری یک جورچین کانگورویی! جورچینت را بچین! »
یسنا خندید و جورچین کانگرویی اش را چید.😍