۳ پاسخ

وا چ بی ادببب

بضیا جون ب جونشون کنی حسودن

اخ ساده اصلا محلش نمیدادی پررورو

سوال های مرتبط

مامان دلوین جونم مامان دلوین جونم ۸ ماهگی
#پارت چهارم زایمان
دیگه مادر شوهرم رفت و من رفتم روی تخت که مامام گفت اسحاقی مامانتو دیدی که شروع کردم گریه کردن گفتم نه مادرشوهرم اومدددد، بعد از 10 دقیقه مامام گفت اسحاقی مامانت توی راه روی برو یه دقیقه بیای دختر،گفتم باشه و سریع رفتم پیش مامانم،مثل یه کبوتری بودم که انگار ازاد شده بود،تا مامانم رو دیدم پریدم بغلش رو گریه کردم گفتم مامان تخت های کنار منو امپول و قرص میزنن دردشون میگیره ولی من هنوز 2 سانت بیشتر باز نیستم ، همش از بچه نوار قلب میگیرن،مامانم که چشماش پر از اشک شده بود ولی خودشو رو کنترل کرد و با لبخند گفت مامان جون ،مامان شدن که اسون نیست انشالله تا یه ساعت دیگه زایمان میکنی،که توی دلم گفتم مگه میشه تا یه ساعت دیگه زایمان کنم ،خلاصه مامانم رو که دیدم یکم قلبم اروم گرفت تا رفتم روی تخت دیدم بین پاهام خون روشن هست به مامام گفتم و اومد معاینه کرد تا انگشت رو وارد کرد با یه فشار کوچیک کیسه ابم پارع شده و من خداروشکر کردم که مثل تخت کناریم درد نکشیدم و خودش پاره شده تا اینکه دیدم ماما با یه ماما دیگه اومد و اون هم منو معاینه کرد گفت اره حق با توعه،تخت شماره 6 رو اماده کنید میره اتاق عمل سزارین اورژانسی داریم بچه توی کیسه اب ادرار کرده و مو خوشحال که به سمت اتاق عمل میرم....
مامان طلا مامان طلا ۳ ماهگی
مامان إلا🩷 مامان إلا🩷 ۱ ماهگی
«پارت دوم تجربه زایمان طبیعی و سزارین با هم»

رفتم بیمارستان کوثر اونجا اورژانس بهم گفتن بیا تو یه اتاق نرسیده منو معاینه کردن باز اونجا خیلی بد بود واقعا یعنی یه جوری معاینه کرد نفسم رفت دیگ صدام در نیومد پرسنل هاش مثل سگ به آدم میپریدین خلاصه معاینه کرد فرستاد پیش دکتر گفت یه سانت باز هستی دکتر فرستاد نوار قلبی منو بردن تو یه اتاق در اتاق روم بستن موندم اجازه ندادن کسی بیاد پیشم تو اتاق دستگاه وصل کردن هر چقدر ناله وصدا میکردم کسی نیومد موندم تو اتاق چشم به در بود گریه میکردم تا اینکه یه ساعت اینا موندم اتاق یهو یکی در باز کرد نوار قلبی رو در آورد کاغذشو پرت کرد تو صورتم گفت پاشو درد نداری مشکلی نیس پاشدم نیم ساعت الکی بهم گفت سر پا وایسا اینجا تا بریم پیش دکتر الکی پرستاره با دوستش گرم صبحت بود منم اونجا سر پا داشتم از حال میرفتم خلاصه آخرش گف برو تنهایی خودت اون اتاق رفتم باز دکتر حرف زدن اینا گفت باید بستری بشی چون رحمت یه سانت بازه میگی درد داری ممکنه زایمان کنی منم کلا نمی‌خواستم اونجا باشم گفتم ن من میخام برم گفت بری خونه خطرناکه یه وقت بچه کوچیکه زود دنیا بیاد تا برسی دیر بشه یه وقت بازم گفتم ن میخام برم رفتم خونه با هزار درد اینا خوابیدم و صب شد صب یه حالت عجیب داشتم دیدم رفتم دستشویی دیدم یه عالمه ترشح قهوه ای ازم ریخت خیلی خیلی ترسیدم چون سه بار معاینه شده بودم زودی ساک بچه و وسایلا رو گذاشتم به شوهرم گفتم رفتیم بیمارستان صولت باز ......
مامان mami👣❤️ مامان mami👣❤️ ۴ ماهگی
خب تجربه زایمان طبیعی#پارت یک
من از ۳۵ هفته شروع کردم پیاده روی کردن و حموم آب داغ حرکات اسکات و اینم بگم تو کل بارداریم خیلی فعال بودم خیلیییی ها😅 خلاصه هر روز یه ساعت پیاده روی میکردن بعدش حموم میکردم و حرکات اسکات میزدم تا رسیدم به ۳۹ هفته ۳ روز بی صبرانه منتظر دخملم بودم وقتی ۳۹ هفتم بود رفتم زایشگاه ک معاینه شم گفتن یک سانتم برشتم خونه شروع کردم به پیاده روی یو ورزش هر کاری بگی کردم ولی بازم دردام شروع نشد 🤕۳۹ هفته ۲ روزم شد شب وقتی دراز کشیده بودم کمرم درد گرفت مث درد پریودی ولی جدی نگرفتم گفتم حتما باز درد کاذبه... صبح وقتی بیدار شدم باز همون درد بود ولی شدید تر و همراه با درد شکمی زنگ زدم مامانم گفتم مامان من درد دارم واسش توضیح دادم دردام چطوری گفت درد زایمانه !.تا این حرف مامانمو شنیدم از خوشحالی همین جوری تو خونه پیاده روی میکردم اونم تند تند به شوهرمم گقتم برو برام زعفران بخر امشب میرم زایشگاه اونم بنده خدا رفت خرید 😅خوردم خلاصه همسرم رفت دنبال مادرم ک بریم زایشگاه خلاصه رفتیم زایشگاه گفتن چیشده گفتم یکم درد دارم گفت چند هفتته گفتپ ۳۹ هفته ۳ روز گفت سنو انتیتو بده دادم گفت ن تو ۳۸ هفته ۶ روزی🤐منو میگی دوست داشتم جیغ بزنم گفت حالا برو دراز بکش ببینم چند سانتی رفتم دراز کشید گفتم خوبه دو سانتی 😍منو میگی شاد شاد بودم ... گفت برو یه ساعت پیاده روی کن تو بیمارستان و بیا باز معاینت کنم رفتم بیرون یه ساعت پیاده روی کردم برگشتم گفت ۳ سانت شدی برو ۱۲ بیا (۱۲شب چون من از ساعت ۹ اونجا بودم)خلاصه منم گرفتم‌پیاده روی کردم تا ۱۲ دیگ جونی برام نمونده بود رفتم داخل گفتم‌تورو خدا دیگ منو بیرون نفرست
مامان صدرا کسرا 😍♥️ مامان صدرا کسرا 😍♥️ ۲ ماهگی
بجربم از زایمان طبعیی ۱
من سرکلاژ بودم ۳۷هفته رفتم سرکلاژمو باز کردم دکتر شیاف گل مغربی داد و گفت تو تاریخایک شیفتم بیا بیمارستان من و شیافارو با خودت بیار برات بزنم من ۴مهر رفتم ماما معاینم کرد گفت دهانه رحمت کیپه مگ‌پیاده روی نمیکنی گفتم اره گفت بیشتر پیاده روی کن و رابطه داشته باش و همونجا ۵تا شیاف گل مغربی برام‌گزاشت اومدم خونه باید ۸میرفتم‌منم درد نداشتم با یه بچه کوچیک سختم بود نرفتم و هر روز کلی پیاده روی میکردم زیر دوش بشین پاشو میکردم و نزدیکیم داشتم تا ۱۴مهر بدون هیچ دردی دکترم شیفت بود زنگم زد ک بیا منم رفتم چون درد نداشتم تاریخ زایمانمم ۲۷بود هیچی با خودم نبرده بودم تا رفتم ماما معاینم کرد گفت بازم‌کیپه دکتر گفت مگ‌پیاده روی نمیکنی گفتم اره خیلی ولی نمیدونم چرا باز نشدم خودش اومد معاینم کرد گفت وای خدا رحم کرده رحمت پاره نشده یکی نخا سرکلاژت مونده فوری بردنم اتاق زایمان منم از استرس میلرزیدم و کلی اذیتم کردن تا نخو کشیدن تا نخو کشیدن سه سانت باز شدم گفت باید بستری بشی منم هیچ دردی نداشتم گفت سوزن فشار میزنیمت منم از ترس سوزن فشار گریه میکردم😅
خلاصه از قبل ب دکترم‌گفته بودم اپیدورالم کنه
دکترم‌رفت ب مامانم گفت