مامان مهرسا مامان مهرسا ۱۳ ماهگی
دیشب بعد یک هفته و بعد همون ماجرا دیروز پیام خودش عصر که برمی‌گشت از سرکار گفت کاراتو کن بریم بیرون من کارامو کردم اومدش دم در با کفش و مثل این خمار ها انگار حس میکنم دوباره میکشه من که دیگه صبر ندارم اگر این دفعه میشه دفعه چهارمش که میره کمپ به خدا نامردم اگه ازش طلاق نگیرم هیچی اومد دم در دراز کشید گفتم پاشو بریم حالا خانمه میره که دخترم به گوشواره در آورده بکنه تو گوشش هیچی دیکه بحث شد انگار پرش کرده بودن برگشت گفت این چه وضعیه باید حتما چادر سرت کنی گفتم آره اونا پرت کردن دعوا شد منم آخه شلوار بگ با یه مانتو سرمه ای گشاد به خدا دیشب دلم به حال خودم سوخت شبیه این پیرزن ها شدم تازه مانتوم انقدر بلند بود تا پایین زانوم بود تازه میگفت بازم چادر سرت کن میخاست بیاد منو بزنه زنگ زدم به بابام انقدر بابام چیزش گفت بعدم که رفتیم تو ماشین گفت تو باید آدم بشی به خاهر من پیام ندی چرا باید دخالت کنن وای من که دیشب کلا بیرون زهرمارم شد فقط تو ماشین گریه میکردم دیشب تولد امام رضا بود خیلی دل منو شکوند قلبم شکست بار اول و دومش هم نیست زخم زبون خیلی بده خیلی حالا نمیدونم خدا دیگه چه جوری جوابشو بده
مامان فندوق مامان فندوق روزهای ابتدایی تولد