مامان آیهان مامان آیهان ۵ ماهگی
خانما من امشب خیلییییی دلم شکست از شوهرم

من ۳.۴ ساله ازدواج کردم هر سال از همون بچگی میرفتیم روستای بابابزرگم چون خرج خیلی بزرگی دارن عموهام و بابام

امسال بخاطر بچه منو شوهرم فقط همون روز تاسوعا صبح زود رفتیم شب برگشتیم

ما از همون بچگی مثلا یک روز قبل تاسوعا میرفتیم رویتا بابابزرگم عصر عاشورا برمیگشتیم و زمانی هم برمیگشتیم اینقدر خسته و کوفته بودیم و کار داشتیم که نمیشد بریم شام غریبان

امشب خونه بابام اینا هم شام دعوت بودیم
گفت بیا بریم بهشت زهرا بابام میخوام شمع روشن کنم
رفته یهشت زهرا باباش روشن کرده ، بهشت زهرا مامانشم روشن کرده
بچه کوچیکم همرامون شهرم افتضاح شلوغ
میگه نه بیاا بریم وایب‌خوبی داره😕
مارو برده امام زاده که اصلا راه نبووود جالا بچه هم ساعت خوابش بود
خودش رفته دک در امام زاده دیده شلوغه
گفته شلوغه نمیشه رفت
سوار شدیم باز برگشتیم
توی مسیر من گفت تو دیشب هیئت سینه زنی رد میشد از توی کوچه داشتی مسخره کردی حالا میخواستی امام زاده شمع روشن کنی
یهوو صداش برد بالااا
من گفتم تورووو داخل ادم حساب کنم ما میومدیم بهمون خوش میگذشت
هر سااال توی دهات یه لنگه هوا به زور میبردنت حالا گفتم بیای تو شهر ببینی دوتا ادم

خیلی دلم شکست ناراحت شدم گفتم اره من توی شهر نبودم بیام شماره بدم و شماره بگیرم یا بیام به بهانه عزاداری کسی بم*اله منو و …

بعد میگه به فرض من اره اومدم هزار کار کزذم به تو چه ، مگه منو تو گور تو میزارن …

وای دارم از بفض میترکمممو
مامان نیکی مامان نیکی ۸ ماهگی
مامان زهرا مامان زهرا هفته نهم بارداری
مامان آبنبات کوچولو🍭 مامان آبنبات کوچولو🍭 هفته شانزدهم بارداری