مامان میران💙🫀 مامان میران💙🫀 هفته بیست‌ودوم بارداری
مامان کوچولو مامان کوچولو ۴ سالگی
اقا تشریف آورد دید حالمو روی تخت افتادم حتی دست ب یکی از ابمیوه ا نزده بودم گفت پاشو داری میمیری ب زور بردم بیمارستان برام سرم زد موقع بیرون اومد بیمارستان احسان دستش دور کمرم بود ی دستشم دستمو گزفته بود یهو عموی زنش مارو دید و رد شد و رفت احسان استزس گرفت عصبی شد و یهو گفت اصن بره بگه زنمی پای کاری کردم میمونم تا صب احسان موند خونه و صب زفت بهش گفتم خبری نشد عموش چیزی نگفته گفت فعلا نه بگه دیگم مهم نیست و منم بهتر شدم و شروع کردم تمیز کردن خونه به خودم رسیدم غذا ذرست کردم و احسانم اومد پیشم ازش خاستم بزارع برم خیابون گفت نه و اگرم واجبه با خودش گفتم باشه با خودش میرفتم خیابون اخه چ خیابونی دست همو نمیتونستیم بگیریم ب فاصله یک متر احسان پشت سرم میومد باید فقط دعا میکردم یکی متلک نگه تیکه نندازه نگاهی نکنه شر کنه احسان
تا اینکه احسان ی رفیق داشت که اون رفیقش مجرد بود و دوست دختر داشت واز من خبر داستن و تنها رفت امدی ک داشتیم ما با اونا بود