۵ پاسخ

برا من فشار ندادن اما بعد بی حسی شب بدی داشتم آخرش آوردن آمپول زدن

من التماس میکردم فشارم ندید تازه بیمارستان خصوصی رفتم یه خدمه احمق بی ادب کلاهم ازسرم افتاده بود توریکاوری نشیته بود بالاسرم زر زدن بعد من هی چنگ میزدم خودمو از درد اروم کلاهم افتاد هی میکرد سرم میگفت چته تو میگفتم درد دارم مبگفت زاییدی دیگه همینه دردت حالا حالا هست الهی،واقعا خیر نبینه من فقط،مرگ میخواستم از درد میگفتم خدا یعنی این درد تاکی باهامه احمق نمیکرد بگه الان مسکن میزنیم شیاف میارن خوب میشی یا دلداری بده میگفت کلاه سرتو ننداز اینوراونور نشو

وااای نگو از اون فشار که برای من سه بار یه بار تو ریکاوری دوبار هم تو بخش امدن فشار دادن مردم و زنده شدم بی حسی رفته بود اما بعدش امپول زدن خوابیدم تا صبح چون بچه تو دستگاه بود تا صبح شد برم ببینمش مردم و زنده شدم تازه تو اتاق عمل حالم بد شد بی هوشی کامل کردن منو اما سزارین هزاربار بهتر لز طبیعیه

وااای نگو از اون فشار که برای من سه بار یه بار تو ریکاوری دوبار هم تو بخش امدن فشار دادن مردم و زنده شدم بی حسی رفته بود اما بعدش امپول زدن خوابیدم تا صبح چون بچه تو دستگاه بود تا صبح شد برم ببینمش مردم و زنده شدم تازه تو اتاق عمل حالم بد شد بی هوشی کامل کردن منو اما سزارین هزاربار بهتر لز طبیعیه

چقدر بااینا زایمانم زنده شد البته کمی سخت تر

سوال های مرتبط

مامان 🤱🏻نیلماه مامان 🤱🏻نیلماه ۷ ماهگی
پارت ۲:

بعد از مدتی انتظار رفتم داخل اتاق عمل همه خیلی مهربونو و دکترمم که سرخوشو باحال😅
من آسم دارم و قبل کلی مشاوره شدم
دو تا دکتر بی حسی بالا سرم بودن که بچه ها من از آمپول ساده به قدری میترسم که قبل آمپولام ضربان قلبم روی هزاااااار میره خدا شاهده
آمپول نخاعی اونجوری که بقیه میگفتن نبود اگر شما مو به مو چیز که دکترای بی حسی میگنو گوش بدین و پوزیشنی که میگنو رعایت کنید هیـــچ دردی تاکید میکنم هیچ دردی حس نمیکنید ،بعدش یهو پاهام داغ شد انگار یه وزنه ۱۰۰۰۰۰۰۰کیلویی به پاهام وصل کرده بودن،دکتر من سوند تمام بیماراشو توی بی حسی میزنه و فشار شکمی هم تا جایی که میتونه توی اتاق عمل و با بی حسی انجام میده،من توی اتاق عمل به خاطر آسم و آلرژیم یه ذره به بی حسی یهو واکنش نشون دادم که سریع در کسری از ثانیه چند تا آمپول بهم زدن و سریع حالم خوب شد،بعدش لحظه ای که ۹ ماه با سختی انتظارشو میکشیدم همیشه تو خواب تصورش میکردم رسید و دختر قشنگمو گذاشتن رو صورتم و من به خدااااااا که اونموقع رو ابرا بودم،توی اتاق عمل خیلی واسه همه دعا کردم ،بعدش به دکترم دیگه داشتن تموم میکردن کارمو گفتم دکتر توروخدا بگین شکممو تو بی حسی فشار بدن گفت ببین رحمت خیلی با کلاس بود😅 اصلا دیگه نیازی به فشار نداری تو هر چی فشار بود توی اتاق عمل دادیم و بعدشم دیگه احتیاجی نداری فشار بدن خیلی خوب بود همکاری رَحِمت😁

و واقعنم دیگه فشار ندادن،
مامان آیــــــسل💋 مامان آیــــــسل💋 ۶ ماهگی
پارت ۸
دیگه همه پرستارا و تکنسین بیهوشی و دکتر خودم جمع شدن منو زود بردن اتاق وسط امپول بی حسی زدن من دردم گرفته بود صبر نکردن من دردم قطع شه بعد بزنن همونجوری امپولو زدن و حتی صبر نکردن کامل سر بشم شکممو بریدن
میگفتم من هنوز حس دارم میفهمم دارین میبرین
ولی چون بیرون دعوا بود هیشکی به حرفم گوش نمیکرد
صدای گریه بچم اومد و میگفتم نشونم بدید میگفتن کارش تموم شه میاریمش
گاز بی هوشی برام زدن و من تو خوابو بیداری بودم
حتی وقتی بهوش اومدم دیدم داره یه پسره برام بخیه میزنه گفتم چرا بچمو نمیارید گفت اوردن دیدیش گفتی چقد خوشگله و دوباره خابیدی
گفتم یادم نمیاد
لرز شدید گرفته بودم تو اتاق بخیم تموم شد منو بردن ریکاوری
اونجا هم سرم گرفتم و بعد منو برگردوندند بخش
توی بخش همه میدونستن من کیم میگفتن دم شوهرت گرم اون نبود تو مرده بودی و فلان من از دردی ک بهم وارد شده بود هیچی حس نمیکردم عین دیونه ها بودم
رفتم تو اتاق جاب جام کردن و گفتن بچت اماده شه میاریمش
وقتی میگم درد یعنی نه سوندو فهمیدم ن امپول بی حسی ن فشار شکم هیچکدوم در مقابل دردی ک تجربه کردم سر سوزنی حس نمیشد
مامان دو پرنسس💖👸 مامان دو پرنسس💖👸 ۷ ماهگی
سلام خانما اومدم از تجربه ی زایمانم بگم براتون 😍
فوق العاده دردش سخت بود و غیر قابل تحمل اما خداروشکر ک گذشت روز ۵ شنبه بود ک بیدار شدم از خواب ساعت ۱۱ ونیم صبح حس کردم یه دلپیچه تو شکمم و کمرمه گفتم بزار تایم بگیرم ببینم چطوریه دردام هر ۵ دقیقه میگرفت و شکمم سفت سفت میشد و ول میکرد دیدم ادامه داره ساکمو وسایلمو آماده کردم رفتم حموم و آماده شدم ک دردام خیلی زیاد شن اول آروم آروم بودن همینطور موندم تا ساعت ۸ شب ب شوهرم گفتم بریم زایشگاه دردام داره بیشتر میشه وقتی رفتیم گفتن بزار معاینه ات کنیم وقتی معاینه کردن گفتن هنوز دو سانتی با اون همه دردی ک داشتم فقط دوسانت بودم😢 بعد نوار قلب اینا گرفتن گفتن برو ما بستریت نمیکنیم تا ۴ سانت نشدی برو دردات خونه بکش خلاصه ک رفتم خونه تو نت خوندم پیاده روی خیلی خوبه هی راه میرفتم ساعت۳ شب دردام خیلی خیلی زیاد شد غیر قابل تحمل ب همسرم گفتم زود منو ببر داره میاد حس کردم خیلی اومد پایین و حس مدفوع داشتم زود رفتیم بیمارستان ساعت ۳ ونیم شده بود معاینه کردن گفتن ۵ سانتی دیگه گریه ام گرف با اون همه درد هنوز ۵ سانت بودم بستریم کردن و درد هی زیادتر و وحشتناک تر میشد شروع کردم جیغ زدن و داد و بیداد ساعت ۵ اومد چک کرد گف داری فول میشی یکم صبر کن بعد اومد پیش پاهام نشست و وسایل گذاشتن قیچی چراغ اینا یهو حس مدفوع داشتم با سوزش کمر فقط جیغ میزدم جیغ جیغ تا یهو ب دنیا اومد و دخترمو گذاشتن رو شکمم و تمام😍 بعدم بی حسی زد و بخیه برام زد اما خیلی درد داشت چون خوب بی حس نشده بود و هی شکمم فشار میداد میگف هنوز از تیکه های جفت مونده تو شکمت باید تمیز شی خیلی اذیتم کردن هر ده دقیقه می اومدن شکمم فشار میدادن که دردش مثل زایمان بود 😒
مامان پناه مامان پناه روزهای ابتدایی تولد
لباس اتاق عمل پوشیدم وارد اتاق عمل شدم اونجا دکترم با یه خانم دکتر دیگه و ۳تا دکتر مرد بودن.گفتن رو تخت بشینم از کمر لباسم و باز کردن دکترم دستامو گرفت احساس درد نکنم و دکتر بی هوشی آمپول هارو تزریق کرد قبلش هم بی حسی زد چون درد زیادی حس نکردم کم کم احساس کردم پاهام دارن گرم میشن دراز کشیدم به دست راستم دستگاه فشار وصل کردن و فشارم کنترل می کردن به دست چپم سرم و به انگشتم دستگاه اکسیژن یه پرده جلوم کشیدن و سوند و وصل کردن چون آمپول زده بودم زیاد دردی حس نکردم خوب بود بعد حس می کردم که به شکمم و یه قسمتی از پاهام دارن بتادین می زنن استرس داشتم که شکمم برش میدن حس کنم و دردم بیاد ولی حس می کردم ولی خداروشکر دردی نداشتم احساس نفس تنگی کردم به دکتر مرد بالای سرم گفتم واسم ماسک اکسیژن زدن و از استرس تپش قلب داشتم دردی نداشتم تا اینکه یه لحظه احساس فشار زیادبا درد رو قفسه سینه و معده ام حس کردم و بعدم صدای گریه پناه دخترم خیلی دردم اومد ولی آمپول تو سرم زدن و آرومتر شدم چون ناشتا نبودم قبل عمل و فشار زیادی به شکمم وارد کردن گلاب به روتون استفراغ کردم و نشد که پناه و بذارن اونجا ببینم پناه و دادن باباش دیگه شکمم بخیه زدن و عمل تموم شد همه چی خداروشکر خوب بود منتهی شکمم و که فشار دادن چند بار تا خون ها خارج بشن خیلی دردم اومد بخصوص بعد بی حسی و اینکه یک ساعت و نیم داخل ریکاوری بودم درد داشتم بی حسی کمر و شکمم رفته بود ولی پاهام ن حس پاهام برنگشته بود بعد یک ساعت و نیم اوردنم تو بخش و پناه و دیدم
مامان فنقل (Nila) مامان فنقل (Nila) روزهای ابتدایی تولد
تجربه زایمان سزارین:
یکشنبه ششم آبان صبح زود ساعت شش بنا به گفته بیمارستان رفتم بیمارستان بردنم اتاق آمادگی قبل از عمل همون سوالای همیشگی رو پرسیدن چند هفته ایی ،تاریخ آخرین پریودی و... بعد صدای قلب جنین رو گوش دادن فشارمو گرفتن و بهم لباس اتاق عمل دادن و با ویلچر یدونه پوشک روی ویلچر منو فرستادن اتاق عمل دوباره پروسه فشار و قلب جنین هم تکرار شد و منو بردن اتاق عمل
اینجا اینو بگم ذهنتون رو به همه چیز مثبت بگیرید اصلا تو ذهنتون بزرگ نکنید اتاق عمل رو خیلی جای معمولی بود من رفتم روی تخت و دکتر بی حسی اومد و بگم باز بی حسی اون غولی که میگن نیست تا این حد بهتون بگم که دردش از آمپولای معمولی خیلی کمتره آمپول تزریق شد و یه حس گرمی اومد تو پاهام و عمل شروع شد اول سوند رو وصل کردن که چون بی حسی داری هیچ دردی نداره شروع کردن به عمل و توی مدت خیلی کم صدای گریه یه دختر کوچولو اومد😍
منکه کلا چشم دنبال بچم بود و دکتر بیهوشی رو روانی کردم انقدر ازش سوال کردم که دخترم خوبه؟چه شکلیه؟
دیگه آوردنش روی صورتم گذاشتن این لحظه هزاران بار تقدیم تو باد گرمی و نرمی نه ماه تلاش و فداکاری رو حس میکنی
بعدش بچه رو بردن من رو بخیه زدن اینجا بهم یه آمپول زد که یکم بی حال شدم و کمی آوردم بالا البته اینم بگم من بخاطر بی حسی کل عمل رو لرزیدم
بقیش رو بعد میگم بچم شیر میخواد،😂
مامان درسا🎀 مامان درسا🎀 ۵ ماهگی
۵🌷
دکتر هم اومدو منو گذاشتن روی ویلچر و بردن اتاق عمل من فقط عجله داشتم که دکتر بیهوشی سریع بی حسی بزنه در ورودی اتاق عمل اثر انگشت زدم برای رضایت بی هوشی من دیگه از درد زیادی بی عار شده بودم مرد بود داخل اتاق کمل من عین خیالم نبود کونم کامل در اومده بود 🤣فقط دنبال سوزن بی حسی بودم میگفتم فقط سریع بی حسی بزنید خیلی درد دارم میگفتن چشم الان میزنیم از دکترا و پرستاراشون نگم خیلی خوش اخلاق بودن من توی درد میپیچیدم اونا باهم حرف میزدن و میخندیدن و کارشونو انجام میدادن وقتی دکترم و توی اتاق عمل دیدم انگار فرشته نجات دوسداشتم بگیرم بوسش کنم فقط یعنی بی حسی رو که زدن انگار نه انگار داشتم درد میکشیدم از سینه به پایین داغ شدم ولی مثلا دست میکشیدن رو شکمم میفهمیدم ولی دردو احساس نمیکردم چند دیقه نشد صدای گریه دخترم اومد ولی مدفوع خورده بود چند ثانیه اول گریه نکرد گفتم کجاست میخوام ببینمش وقتی صداشو شنیدم گریه میکرد منم باهاش از خوشحالی گریه میکردم چون درخواست بیهوشی هم کرده بودم بخاطر درد طبیعی رو کشیده بودم میخواستم فقط بخوابم گفتم ببینمش بعد بی هوشی بزنید گفتن باشه ولی سردشه باید زیر دستگاه باشه گرمش بشه گفتم باشه هر چی منتظر موندم بهم نشون ندادن و گریه میکردم گفتم بهشون سالمه ؟گفتن آره
مامان 🍼🧿آرسام🧿🍼 مامان 🍼🧿آرسام🧿🍼 ۸ ماهگی
اون روزم اینقدر سزارینی داشتن همه ردیف کنارهم نشسته بودیم😂خلاصه دکترم اومد آها اینم بگم بیمارستان خودش فیلمبردارداره گفت میخوای فیلم بگیرم گفتم آخه هزینه ام می‌ره بالا خلاصه باشوهرم صحبت کردوقبول کرد اینقدر خوشحال شدم ک حد نداشت😍رفتیموومصاحبه کردیمووصدام زدن رفتم ک برم اتاق عمل گفتن برش گردونید دکتر رفته سرزایمان طبیعی دوباره منو برگردوند😂یه ۲۰دقیقه نشستم ک دوباره صدام زدن وایندفعه منو بردن رسیدم به اتاق عمل دکتربی هوشیم خیلی خوش اخلاق بود کلی ازم تعریف کرد گفت الان بارداری این شکلی قبلاً چقدرخوشگل بودی چقدر بانمکی وای به شوهرم ک گفتم چقدرقاطی کرد😂😂خلاصه آمپول بی حسی زد وای چندبار زد پاهام هی حالت شوک برق می‌پرید خلاصه تموم شد من بی حس بی حس شدم یه پارچه کشیدن روبروم ویهو حس کردم نفسم تنگ شده گفتم نمیتونم بهم اکسیژن زدن وصدای گریه پسرمو شنیدم چقدر اون لحظه حالم خوب شد😍🥹آوردنش کنار صورتم وبردنش بخش نوزادان بعد عملم تموم شدو رفتم تو ریکاوری ۲۰دقیقه اونجا بودموورفتم داخل بخش وپسرمووآوردن وشیرش دادم تا ساعت ۸شب چیزی نزاشتن بخورم بعد اومد سونو درآوردوگفت مایعات بخور وبابد راه بری یکم سخت بود ولی خداروشکر تونستم خلاصه ک عمل خوبی داشتم و همه چیز خداروشکر خوب بود🤲🥹😍