۶ پاسخ

سلام به نظرم یه قرآن یا یه آیه پیشت باشه خیلی کمکت کنه

تا قبل از ۱۰ روز که غسل نفاس کنید تنها نمونید بعدم در پناه قرآن بخوابید

یه چاقو و یه قرآن کنارت بذار عزیزم

بله واقعیته منم مامانم گفتن بهم اما قرآن کنامونه همیشه وتمام

سلام عزیزم اره منم معتقدم البته بحث اعتقاد هم نباشه اون ۴۰ روز دقیقا روی ۴۰ سال ایندتون تاثیر میذاره و واقعا به کمک احتیاج دارید چه کسی از مادر نزدیکتر و عزیزتر که با جونو دل نگران بچش میشه برید که بتونید همه چیزو ازش یاد بگیرید تنها نباشید کمک دستتون باشه حداقل شرایط بهتر شد برگردید خونه

پیش میاد خواب دیدی چیزی نیست

سوال های مرتبط

مامان حسین جان💙 مامان حسین جان💙 ۴ ماهگی
خلاصه حالم اینطوری بود و شام نخوردم میل نداشتم اما وقتی ساعت ١٢:٣۰ شب تو تخت بودم گرسنم شد و دلم ضعف رف و با خودم گفتم برم ماکارونی رو گرم کنم و بخورم اما گفتم ولش کن کی حال داره بره الان شام گرم کنه ... شوهرم از خستگی خوابش برده بود ... منم به سختی پهلو به پهلو شدم و کمرم و پشتمو کردم به همسرم یه کوچولو کمرم یه خورده درد داشت شروع کردم خودم ماساژ دادن که دستم خورد به شوهرم و از خواب پرید و دید دارم کمرمو ماساژ میدم شروع کرد ماساژ دادن یه حالت کمر درد پریودی اما خفیف بود دیگ جفتمونم خوابمون برد فقط اینکه پسرم خیلی خودشو سفت میکرد و حالتش از رو شکم دیده میشد که داره خودشو سفت میکنه.
طبق عادت هرشب که نصفه شبا بیدار میشدم میرفتم سرویس اون شب هم ساعت ٣:٣۰ صبح از خواب بخاطر ادرار بیدار شدم اما فقط بیدار شدم از جام بلند نشده بود و تو فکر این بودم که چقد احساس پر بودن مثانه دارم و میدونم اگه حتی یه میلی متر جابجا شم حتما رو تخت ادرار میکنم !!!
تو همین فکر بودم که یهو یه حجم زیادی آب داغ ازم خارج شد!!!! همونجا رو تخت !!!
کلی ترسیدم اخه فهمیده بودم کیسه ابمه و ادرار نیس چون مثانه م احساس پری رو داشت خلاصه جیغ زدم و هول شدم شوهرم ترسید و از خواب پرید من همش داد میزدم کیسه ابم کیسه ابم پاره شد
شوهرم که حیروون مونده بود و رفته بود سراغ لامپ که روشنش کنه هراسون گف کو چی میگی خواب داری میبینی؟ گفتم بابا ایناها تخت و ببین خیسه کلا
بعد به پاهام اشاره کردم که همینجور شلوارم خیس بود و تندی رفتم دسشویی ادرار کردم همچنان هم داشت مایع کیسه ابم ازم میرف
ادامه داره
مامان گل پسرم مامان گل پسرم ۳ ماهگی
می‌خوام یه تجربه بگم و ببینم شما هم این حس رو دارید یا نه
من از وقتی پسرم دنیا آمد عادت دادم گهواره برقی
خوب هم عادت کرده توش می‌خوابید و بیدار می‌شد اما من حس خوبی نداشتم حس میکردم باید نزدیک خودم باشه .. بچمم یه حالتی داشت انکار خیلی بهم نزدیک نبودیم.. از نظر عاطفی. یه شب خیلی گریه کرد . گرفتم بغلم آنقدر ماساژ دادم که خوابم برد و بچه هم توی بغلم خوابیده بود بیدار شدم اپل ترسیدم گفتم چه کاری کردم ‌ بعد دیدم نه پسرم خیلی عمیق خوابه تصمیم گرفتم با رعایت نکات ایمنی نگه دارم کنارم توی بغلم بخوابم ... بچم که بیدار شد حال دیگه ای بود دردش کم شده بود اصلا یه جور دیگه نگاه میکرد این عجیب بود
..یکم نشستم فکر کردم جز اینکه دو ساعت توی بغلم خوابیده بود اتفاق دیگه ای نیافتاده بود .ارزون روز گاها توی بغلم با احتیاط میخوابونم لباسمو کم میکنم که به پوستم تماس بدم
چون نتونستم شیر خودمو بدم تماس پوست به پوستم کم بوده و همش توی گهواره بوده حس میکردم بچم دچار کمبود محبت بوده ... الان وقتهایی که بد عنق هست و گریه می‌کنه آروم میذارم. توی بغلم و باهم می‌خوابیم.... معمولا بچه ام خوب میشه ... فکر کنم حس کرده دوستش دارم ☺️
مامان سام مامان سام ۶ ماهگی
تجربه زایمان سزارین#۳
تا اینکه بهو حس کردم یه چیزی از زیر قفسه سینه ام کشیده سد بیرون و بهو احساس خالی بودن کردم. همون لحظه صدای گریه پسرم رو شنیدم و بغضم ترکید گفتم خانم دکتر پسرم خوبه؟ خانم دکتر هم گفت بله عزیزم خوبه خوبه. گفتم می خوام ببینمش که پرستار گفت الان بذار تمییزش کنیم . من فقط گریه می کردم تا پسرمو آوردنو گذاشتن کنار صورتم. چه لحظه ای بود خدایا…بعدش بچه رو بردن و من هم به به خواب آروم رفتم که خوابم دیدم ولی یادم نیست چی بود. بعد صدای دکتر رو شنیدم که اسمم رو گفت و گفت که کارش تموم شد. من یه حال منگ داشتم وحرفام خیلی با فکر نبود و کلی از دکتر تشکر کردم. رفتیم ریکاوری و از همون ریکاوری برام پمپ درد گذاشت . شکمم رو هم تو ریکاوری فشار دادن که دردی ندلشتم چون بی حس بودم. اما لرزش ریکاوری بد بود همش دندونام به هم می خورد و نمی تونستم لرزشش رو کنترل کنم. یه نیم ساعتی فکر کنم تو ریکاوری بودم. پرستار پیشم بود و من همچنان گریه می کردم. از خوشحالی. ازم خواست برای خواهرش که بچه دار نمیشه دعا کنم و من هم از ته دل براش دعا کردم. بعدش رفتیم بخش و همه عزیزانم کنارم بودن مخصوصا عزیزدلم پسر قشنگم
مامان سام مامان سام ۶ ماهگی
تجربه زایمان سزارین#۲
دکترم گفته بود اولین عمل صبحش منم ولی دیدم که یه نفر دیگه رو بردن و من شدم نفر دوم. دیگه یه کم داشتم دچار استرس می شدم . حدودای ساعت ۹ اومدن که بریم واسه عمل. با همسرم و مامانم اینا خداحافظی کردم و رفتیم که سام کوچولو رو به دنیا بیاریم. رایتی وفتی داشتن از به تخت به تخت دیگه جابه جام میکردن دیتم گرفت به گوشه تخت و بریده شد و من اصلا نفهمیدم داره خون میاد. تا دکترم بیاد واسه عمل نیم ساعت پشت اتاق عمل معطل شدم که ضربان قلبم خیلی بالا بود. یه حس سردی و تنهایی عجیبی بود که بازم سعی کردم با نی نی صحبت کنم و براش دعا کنم و آروم شم. بلاخره رفتیم توی اتاق عمل . هر دو تا دستم رو آنژوکت وقل کردن که یکیش به کم درد داشت. بعد خون دستم رودیدن و یریع برام چسب زدن. دکتر بیهوشی اومد. گفتن بشین و شونه هاتو یه کم بده جلو، با پنیه الکلیرکشید روی ستون فقزاتم و بعد گفت خودتو شل کن و سوزن رو زد اصلا درد نداشت ولی حسش عجیب بود. سریع خوابوندنم و به ثانیه ای نکشید پاهام گرم شد. حس خوبی بود چون هم سردم بود و هم دیگه سوزش سوند رو احساس نمی کردم. اما تقریبا همه جام داشت بی حس میشد. رو صورتم ماسک اکسیژن گذاشتن ولی من همچنان حس تنگی نفس دلشتم که به تکنسین بیهوشی که بالا سرم بود گفتم قلبم یه جوربه و اونم گفت الان آروم میشی و واقعا چند ثانیه بعد یه حس آرامش و خلسه بهم دست داد. یه جورایی تو حال خودم نبودم. تکونهای دست دکتر رو حس می کردم اما دردی نبود. با قدای بلند دعا می کردم و برام مهم نبود اطرافم چه خبره
مامان نی نی مامان نی نی ۸ ماهگی
تجربه سزارین بخش دوم
تا اینکه آمپول بی حسی رو زدن.درد اونم خیلی کم بود.ولی باز من طبق عادت کلی آه و ناله کردم.بعدش پاهام بی حس شد کم کم.داشتم به دکتر غر میزدم که خانوم دکتر من نمیخوام عمل بشم و زوده و اینجور حرفا٫ که اونم با خنده جواب میداد دیرم شده که پرده رو جلو روم کشیدن.هیچی دیده نمیشد.جز اینکه حس میکردم دکتر داره شکممو تمیز می‌کنه و آماده می‌کنه برا عمل.باز غرغرکنان به دکتر گفتم جراحی نکنی یه وقت که من هنوز بی حس نشدم.که یهو دیدم صدای گریه ی پسرم دراومد و من تو شوووک 🙄که اصلا چی شد؟؟چجوری آنقدر سریع و بی درد؟؟؟همبنجوری تو شوک بودم که بچه رو تمیز کردن و گذشاتن رو سینم.انقدر حس عجیب و شادی بود که نفهمیدم چجوری بعدش اصلا بخیه زدن.چون‌واقعا چیزی حس نمی‌کردم.حتی حس بد هم که همه میگن از بی حسیه رو نداشتم.چون‌ اون لحظه فقط تو حس پسرم بودم و اون برام عجیب بود.بچه رو که بردن فقط با خنده گفتم اگه واقعا به این راحتیه بعدی رو هم بیارم 😂😅البته با شوخی.
که اونا هم گفتن هیچییی تازه خوششم اومده.واقعا جو شاد و خوبی بود.ولی بعدش تو ریکاوری اذیت شدم.از ریکاوری و بقیه اش هم اگه دوست داشتین بگم براتون
مامان دخترکم❤️🤱 مامان دخترکم❤️🤱 ۷ ماهگی
سلام قشنگا😍اومدم با تجربه زایــــــمان طبیــــعی، من 38هفته5روز بودم که دردای نامنظم داشتم، رفتم حمام و با شوهرم رابطه داشتم، بعد اومدم یکم دراز کشیدم یهو یه آبی بی اختیار ازم ریخت، هرتکونی ام میخوردم بیشتر میریخت، ساعت هشت شب بود تا ساعت9 خودمو رسوندم بیمارستان ولی هنوز دردی نداشتم،معاینه شدم و2سانت بودم، رفتم تو اتاق زایمان(خصوصی)مامانم و یه ماماهمراه هم کنارم بود، اومدن برام آمپول فشار زدن که وااای نگم براتون همون لحظه چنان دردی گرفتم که جیغم رفت هوا، دیگه التماس میکردم تروخدا اپیدورال بزنین برام، اومدن اپیدورال زدن اما چه زدنی، حتی یک درصد هم دردم کم نشد یا بی حس نشدم😢گفتن چون خیلی استرس داری بدنت پس میزنه،مجبور شدن دوباره تزریق کنن که اینبار از 100% دردم به 50،60% کاهش داشت اما همچنان درد داشتم و میپیچیدم به خودم،که اومدن و دوباره برام آمپول فشار زدن، اینبار دیگه از درد میلرزیدم، بهم گفتن هرموقع درد داشتی و انقباض پاهاتو جمع میکنی تو دلت و سعی میکنی نافت و نگاه کنی و زور میزنی (جیغ و داد نه)،خلاصه یهو گفت بیا از تخت پایین و حالت دستشویی ایرانی بشین، دیگه تا نشستم یهو حس کردم یه چیزی بین پاهامه و به درد عجییییب، یهو جیغ زدم گفتم بخدا داره به دنیا میاد مامان به خدا دیگه نمیتونم😭(اینجا مامانم هنوز پیشم بود و هوامو داشت کنارم بود) دیگه به حدی سر بچه پایین بود که نمیتونستم برم رو تخت، زوری منو خوابوندن و گفتن حالافقط زور بزن، ادامه کامنت...
مامان آقا آرتا مامان آقا آرتا ۴ ماهگی
تجربه زایمان۷:
منو بردن بخش همون لحظه شکم بند رو رو همون تخت برام بستن
مادرشوهرم دستمال کاغذی رو اب زد میزد به لبم اومدن برام سرم سولفات وصل کردن با چندتا دیگه گفتن تا ۱۸ ساعت هیچی نباید بخوری
سرمو که وصل کردن گشنگی و تشنگیم گرفته شد
بهم میگفتن سرتو تکون نده ولی من اینقدر لرزش داشتم اصلا دست خودم نبود
مامانم از ارتا عکس گرفته بود بهم نشون داد قشنگ با دقت موندم بهش نگاه کردم مادرشوهرم و مامانم فقط نازش میدادن
اشتباهم اینجا بود زمانی که هنوز پاهام بی حس بود نگفتم برام شیاف بزارن البته من تجربه ای نداشتم
کم کم که اثر بی حسی رفت دردام شروع شد
اینقدر درد داشتم مامانم میخواست برام شیاف بزاره من نمیتونستم حرکت کنم اصلا
بعد نیم ساعت بالاخره مامانم برام دوتا شیاف گذاشت یکم اروم تر شدم
من ساعت ۲۲:۰۵دقیقه زایمان کردم
ساعت ۲۳:۰۰ تو بخش بودم
مامانم رفت پرسید گفت بچه رو کی میارن گفتن تا ۵ صبح باید تحت نظر باشه
یکم که شد ساعت ۲ بود دیدم صدا میکنن میگن بیاین بچه رو لباس بپوشونین
دوتا مامانبزرگا رفتن پسرمو لباس پوشوندن اوردن گفتن دکتر گفته خوبه نیاز نیست اینجا بمونه
ارتا رو اوردن پیش من
من اون لحظه معجزه خدارو به چشم دیدم
بچم با اینکه زود به دنیا اومده بود حتی دستگاه هم نرفت فقط تحت نظر موند اونم فقط ۳ ساعت...
مامان حسین جان💙 مامان حسین جان💙 ۴ ماهگی
پارت ۸ زایمان 💙☺️👶🏻
خلاصه با خودم عزمم و جزم کردم و وقتی دردم گرف خیلی محکم زور زدم ماما گفت باریکلا آهااا آره بزن بزن بزن سرشو دیدم بزن زور بزن افرین دختر خوب بعدم سریع لباساشو پوشید نشست جلو پاهام که نی نی رو بگیره😍💙
منم هم چنان داشتم محکم و با تمام انرژیم زور میزدم که یهو دیدیم نی نی رو کشید بالا یه پرستار دیگه اومد نی نی رو گرف بعدم سریع گذاشتنش رو شکم من 😍 ساعت ۱ ظهر
وای اصلا باورکردنی نبود!
این نی نی که گذاشتنش الان رو شکم من این پسر منه؟؟ همونه که ۹ ماه تو شکمم بود؟؟ همونه که با هر تکونش قند تو دلم آب میشد؟؟ حالا گذاشتنش رو شکمم 😭 چه حس ناب و بی نظیری بود!!! کو اون همه درد ؟؟ کجا رفتن ؟؟؟ مگه من تا همین چند لحظه پیش زایشگاه رو نذاشته بودم رو سرم؟؟ پس چرا الان هیچ دردی ندارم؟ پسرم خودشو رسوند به سینه سمت راستم 😢😍 ماما کنارم وایستاده بود با دستش سینه منو فشار داد سر نوزادم نزدیک کرد و پسرم شروع کرد به خوردن سینه م 😭😱
انگار داشتم خواب میدیدم انقدر پوستش نرم و لطیف بود وقتی رو بدنم بود انقدر آروم بود قربونش برم من. موقع زایمان وقتی داشتن حسین رو میکشیدن بیرون همه گفتن مامان دعا یادت نره همه شون یه حاجتی داشتن همه میگفتن توروخدا برا من دعا کن 🙏🏻
اول از همه از خدا خواستم این طعم قشنگ مادر شدن رو به تمام چشم انتظارای نی نی بچشونه❤️
وقتی نی نی رو کشیدن فک کن ۲ ثانیه بیشتر طول نکشید که حس کردم یه چیزی که چون قبلا ازش اطلاعات داشتم میدونستم چه شکلیه ازم خارج شد که ماما گف جفتت هم به سلامتی خارج شد😊🤲🏻
تماس پوست با پوست مادر و نوزاد دقیقا از ساعت ۱ تا ٢ طول کشید و خب باید بگم خیلی تجربه نابی بود به کل تمام دردای طبیعی رو میشوره و میبره با خودش ... 👌💙