۳ پاسخ

ایشالا ک خیره نگران نباش

منم‌ چند وقت پیش دکتر گفت صدای اضافی داره ببر اکو
بردم پیش بهترین دکتر اکو گفت هیچ‌مشکلی نداره
باز چند وقت پیش سرماخورده بود بردم دکتر گفت صدا اضافه داره گقتم اکو بردم طوری نبوده گفت پس مهم نیست یا صدای کاذبه یا به خاطر سرماخوردگیه

نگران نباش خیلی بچه ها دارن و تا ۸ماهگی رفع میشه

سوال های مرتبط

مامان عشق مادر مامان عشق مادر ۷ ماهگی
تجربه زایمان طبیعی...پارت دو

خلاصه داستانی شده بود برام سر این شقاق بی مروت🤣بعد که دیدم همه میگن اوکی هست و شقاقم برام مشکلی ایجاد نمیکنه گفتم بزار تیر آخرو بزنم برم پیش یه دکتر زنان دیگه و کامل ماجرامو بگم و ازش بخوام با این شرایط که بچه درشته و شقاقم دارم راهنماییم کنه.تو هفته ۳۷ بود که رفتم پیش دکار دیگه و همه چیزو گفتم.اونم اول معاینه کرد و گفت بچت هنوز بالاست و تو لگن نیومده از طرفیم با سونو تو مطبش نگاه کرد گفت اره درشته.گفت با این اوضاعه که بچه هم بالاست احتمالا تا ۴۰ هفته طول بکشه زایمانت اگه تا ۴۰ هم بمونه صد درصد بالای ۴ میشه و زایمانت رو سخت میکنه.گفت بیا همین فردا برات بردارم بچه رو😁منو میگی وا رفتم.گفتم خانم دکار من اصلا امادگیشو ندارم.یهو گفتین فردا.بندازش پس فردا.خلاصه دکتر برای ۲۵ مرداد ساعت ۵ عصر بهم نوبت عمل داد.وقتی اومدم پیش شوهرم و جریانو گفتم گفت هرجور فکر میکنی برات خوبه همون کارو بکن🥲قشنگ تو هنگ بودم.زنگ زدم به مونس قلبم خواهر جانم.آخه قرار بود اون تا ده پیشم باشه.وقتی باهاش حرف زدم بهم میشنهاد داد حالا که دکتر گفته زیاد مونده تا زایمانت و بچه بالاست بیا تا ۴، ۵ روز دیگه ام وایستا بعد برو برا عمل که حداقل بچه بیشتر بمونه براش بهتره.دیدم بیراه نمیگه.چهار شنبه زنگ زدم مطب دکتر و گفتم بیزحمت تاریخ عمل رو از فردا بندازین برا یکشنبه آینده.اونم تاریخو عوض کرد و از پنجشنبه شد یکشنبه که بچه بیشتر باشه و کامل تر باشه همه چیش🥰
مامان برسام مامان برسام ۴ ماهگی
تجربه بارداری و زایمان پارت ۴۰#
کاش اونشب بیمارستان مونده بودم بخدا که وضعیتش خیلی بهتر از این خونه بود حداقل تختش مثل قبر نبود درو دیوارش ادمو قورت نمی‌داد ..چقدر بدم از این خونه میومد.. خوابم برد با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم دیدم ساعت شش صبحه. رفتم از اتاق بیرون که مامانمو صدا کنم یا اینو بگیرم برم بیمارستان وسایلامم که همون بیمارستان مونده بود دیگه چیزی نمی‌خواستم جمع کنم .. رفتم دیدم شوهرم آماده منظر تو سالن ایستاده گفت بریم اصلا با خودش فکر نمی‌کرد شاید دلم نخواد با اون برم شاید تحمل کردنش سخت باشه برام ..حوصله نداشتم باهاش بحث کنم بگم الان تازه یادت افتاده دیگه دیره چیزایی که نباید میشد شد. رفتم سوار شدم و رفتیم بیمارستان پسرمو شیر دادم و منتظر شدم دکترش بیاد ساعتهای ده بود که دکترش اومد پسرمو معاینه کرد و اومد بیرون شوهرم بهش گفت خانم دکتر شما دیروز گفته بودین پسرم خونریزی مغزی کرده کی این اتفاق افتاده الان ما باید چیکار کنیم می‌خوام رضایت بدم پسرمو ببرم بیمارستان دیگه دکتر گفت پسرتونو هرجا دوست دارید میتونید ببرید اما پسر شما مشکل خاصی نداره دو سه روز دیگه دوز داروهاش تموم میشه دیگه کلا میبریدش خونه . گفتم دکتر چطور بچه ای که خونریزی مغزی کرده رو میشه ببریم خونه بازم جوابی نداد گفت فردا ازش نوار مغزی میگیریم الآنم می‌خوام برم بقیه نورادارو چک کنم دیگه واقعا اعصابم بهم ریخته بود که چرا این دکتر جواب مارو درست و حسابی نمی‌ده همون لحظه مامانمم اومد گفت چی شده گفتم دکتر جوابمو نداد رفت گفت صبر کن وایمیستم خودم ازش میپرسم مامانم خیلی زن منطقی و آرومیه خلاصه که نزدیک دو ساعت مامانم وایساده بود