تجربه بارداری و زایمان پارت ۴۰#
کاش اونشب بیمارستان مونده بودم بخدا که وضعیتش خیلی بهتر از این خونه بود حداقل تختش مثل قبر نبود درو دیوارش ادمو قورت نمی‌داد ..چقدر بدم از این خونه میومد.. خوابم برد با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم دیدم ساعت شش صبحه. رفتم از اتاق بیرون که مامانمو صدا کنم یا اینو بگیرم برم بیمارستان وسایلامم که همون بیمارستان مونده بود دیگه چیزی نمی‌خواستم جمع کنم .. رفتم دیدم شوهرم آماده منظر تو سالن ایستاده گفت بریم اصلا با خودش فکر نمی‌کرد شاید دلم نخواد با اون برم شاید تحمل کردنش سخت باشه برام ..حوصله نداشتم باهاش بحث کنم بگم الان تازه یادت افتاده دیگه دیره چیزایی که نباید میشد شد. رفتم سوار شدم و رفتیم بیمارستان پسرمو شیر دادم و منتظر شدم دکترش بیاد ساعتهای ده بود که دکترش اومد پسرمو معاینه کرد و اومد بیرون شوهرم بهش گفت خانم دکتر شما دیروز گفته بودین پسرم خونریزی مغزی کرده کی این اتفاق افتاده الان ما باید چیکار کنیم می‌خوام رضایت بدم پسرمو ببرم بیمارستان دیگه دکتر گفت پسرتونو هرجا دوست دارید میتونید ببرید اما پسر شما مشکل خاصی نداره دو سه روز دیگه دوز داروهاش تموم میشه دیگه کلا میبریدش خونه . گفتم دکتر چطور بچه ای که خونریزی مغزی کرده رو میشه ببریم خونه بازم جوابی نداد گفت فردا ازش نوار مغزی میگیریم الآنم می‌خوام برم بقیه نورادارو چک کنم دیگه واقعا اعصابم بهم ریخته بود که چرا این دکتر جواب مارو درست و حسابی نمی‌ده همون لحظه مامانمم اومد گفت چی شده گفتم دکتر جوابمو نداد رفت گفت صبر کن وایمیستم خودم ازش میپرسم مامانم خیلی زن منطقی و آرومیه خلاصه که نزدیک دو ساعت مامانم وایساده بود

۱۰ پاسخ

تند تند بزار خیلی هیجانی شده

واقعا دعا میکنم که زندگیت به خوبی پیش رفته باشه

تند تند بزار😭😂

ولی کاش رفته باشی پیش یه روان پزشک تا این احساساتت حل بشه. بیچاره شوهرت باشه میگی شاید نخوام باهاش برم، نباشه میگی تنهام گذاشته و وظیفه شو انجام نداده. از نوشته هات مشخصه شوهرت خیلی مرده که همه جوره هواتو داشته در کنار اینکه مسئولیت مخارج خونه رو هم داشته و باید همه چیزو همزمان با کارش مدیریت میکرده. خدا برای هم حفظتون کنه و به زندگیتون آرامش برگردونه.

بقیشم بزار🫠

آخرش رو بگووووو

بزار منتظریم

بابا از یه شیرازی انتظار تند تند نوشتن رو‌نداشته باشید بابا شیرازیه شییییرازی کلن شیرازیا حال ندارن 🤣🤣🤣

عجب تجربه ی غم انگیزی 😔 امیدوارم بقیه ماجرا خیر و خوشی باشه عزیزم منتظریم بقیشو بزاری.

میشه درخواست بدین لطفا

دل داغون ما زنها کی خوب می شه

سوال های مرتبط

مامان حمیدرضاوحلما🧿 مامان حمیدرضاوحلما🧿 ۶ ماهگی
#پارت یازدهم
تا اینجا گفتم که منشی دکتر بهم گفت برای زدن آمپول‌ها می‌خوری به تعطیلات عید دیگه نمی‌تونی که بیای سونو انجام بدی ببینم تخمدانات فعال شده یا نه برو توکل بر خدا اقدام کن انشالله نتیجه می‌گیری
خلاصه منم ناامید که یک ماه دیگه باید منتظر بمونم تا دارو مصرف کنم برگشتم خونه مامانم عمل کرده بود پیش مامانم بودم ازش مراقبت می‌کردم اصلاً تو فکر بارداری نبودم یعنی منتظر بودم دوباره پریود بشم که برم دکتر بعد از تعطیلات عید یگه اصلاً به فکر بارداری نبودم تا اینکه طبق معمول همیشه که پریودم نامنظم می‌شد ۱۲ روز دیر پریود شدم بازم فکر کردم که تنظیم پریودم‌به خاطر تنبلی تخمدان به هم خورده دیگه می‌خواستم از این چیزای گرم دم کنم بخورم که پریود بشم چون فکر نمی‌کردم بدون دارو باردار بشم به خاطر همین اصلاً به فکرش نبودم خلاصه بازم مثل همون دفعه قبلی مامانم بهم گفت که کاش یه آزمایش بتا بدی بعد بیای دم کرده بخوری بازم من گفتم نه بابا بارداری کجا بود تنظیم پریودم به هم خورده به اصرار مامانم رفتم آزمایش دادم جوابشو که گرفتم دیدم نوشته عدد بتا بالای ۱۵۰۰ 😳
اصلاً باورم نمی‌شد که مثبته چون می‌گفتم تا نرم دکتر و دارو مصرف کنم باردار نمی‌شم خلاصه همون روز بعد از ظهرش رفتم سونو از روی عدد بتا خودم شک کرده بودم که ممکنه دوقلو باشه ولی خب امیدی نداشتم به اون صورت خلاصه دکتر سونوگرافی دستگاهشو که گذاشت روی شکمم توی مانیتور دو تا کیسه دیدم
شوکه شدم زبونم بند اومد همونجا هزار بار خدا را شکر کردم که دوباره منو لایق دونسته و بهم دو تا فرشته کوچولو داده حال اون روزمو نمی‌دونم چه جوری بنویسم یه حالی بود سرشار از خوشحالی همراه با استرس که خدایا نشه بازم همون اتفاق بیفته 🥺
مامان حمیدرضاوحلما🧿 مامان حمیدرضاوحلما🧿 ۶ ماهگی
مامان یاشار مامان یاشار ۵ ماهگی
ی چیزی یگممممم من الان یادم افتاد تجربه زایمانمو ننوشتم😐😂😂
بیایید بنویسم براتون
شنبه ها شوهرم تعطیله شنبه بود یک دی ماه با شوهرم رفتیم بیرون ب مناسبت روز مادر رفتیم خونه مامانجونم خاله و دایی ها جمع بودیم همه شام اونجا بودیم مادرجونم گوشت قرمز پخته بود ب من ابشو داد گفت بخور گرمه دردات شروع میشه
38 هفته و 6 روزبودم و اصلا درد هم نداشتم تازه شیاف گل مغربی گرفته بودم همون شب تاپیک گزاشتم چجوری استفاده کنم ک اسلا ب استفادش نرسیدم😂
ساعت دوازده ظب رفتم تو اتاق لباس بپوشم ک بریم خونه یهو زیر دلم تیر کشید مادرجونم متوجه شد گفت چیظد گفتم هیچی نبود ی ریزه تیر کشید
بعد ک رفتم خونه کمر درد شدید داشتم نسبت ب بقیه دردام شدید تر بود تا ساعت سه بیدار بودیم ساعت سه خابیدم چهار و نیم با حس مدفوع از خواب بیدار شدم انقباضام شروع شده بود پنج دقیقه ای میرفتم دستشویی وقتی دیدم همش میرم دستشویی توالت فرنگیمم برداشتم😑😑گفتم همزمان با دستشویی اسکاتم نیزنم ورزش میکنم اما شما نکنین من بچمم ریز بود شانس اوردم تو دستشویی زایمان نکردم😂😂
بعد تا پنج و نیم تحمل کردم اما دردام داشت شدیدار میشد
پنج و نیم همسرم و بیدار کردم شوکههه شده بود گفت چیکار کنم بچه داره میاد از اینور میدویید اونور گفت برم طبقه پایین بیدارشون کنم گفتم نه حالا زوده بمون(مادرجونم گفته بود درداتو تو خونه بکش منم حرفش تو گوشم مونده بود تا لحظه اخر تو خونه بودم عسل نازنازو دختر شجاع قصه ظده بود اونشب😌😂
ادامه تاپیک بعد
مامان ایلیا💚 مامان ایلیا💚 ۴ ماهگی
باز شب شد و خاطرات به من هجوم آورد!فکرم رفت پیش اون بچه ای که اتباع بود و ۲۸ هفته دنیا اومده و هیچکس رو نداشت و زنده موند و قرار بود بفرستنش پرورشگاه..فکر میکنم به مادرش که آیا واقعا بچه رو نمیخواست؟یا امیدی به زنده موندنش نداشت؟یا پول اون همه مدت بستری بچه رو نداشت؟یا اینکه چطور دلش اومد بچه رو رها کنه؟،یا اینکه شاید مجبور بود و هر شب با فکر بچه ای که نمیدونه مرده یا زنده مونده گریه میکنه؟؟فکر میکنم به بچه هایی که علاوه بر نارس بودن مشکل جسمی هم داشتن و سونو متوجهشون نشده بود و پدر مادرشون نمیدونستن دقیقا غصه ی چی رو بخورن اونموقع با خودم میگفتم کاش مشکل همه اشون فقط وزن کم بود نه چیزای دیگه..یا به اون مامانی فکر میکنم که وقتی پرستار ازش پرسید اون یکی قل ات خونه است؟با چشمای سرخ شده اش گفت مرده..اون مامانی که بخاطر افسردگی شدیدش به بچه اش شیر نداده بود و بدن بچه عفونت گرفته بود و دکتر بهش گفت بچه ات بدحال ترین بچه ی اینجاست..توی صورتش پشیمونی رو میشد و حتی صدای شکستن قلبش رو میشد شنید!دوست داشتم با همه ی مامانایی که با چشم گریون از ان آی سیو میرن بیرون حرف بزنم و دلداری بدم بهشون واقعا کاش میشد اینکارو بکنم خیلی سعی کردم با چندتاشون حرف زدم بهشون امیدواری دادم شاید حتی وقتی خودم نا امید بودم!اما آدمیزاده دیگه یچیزایی رو که میبینه دیگه هیچوقت هیچوقت اون آدم سابق نمیشه.!
مامان Ayhan🤍💗 مامان Ayhan🤍💗 ۵ ماهگی
این روزا رو هیچ وقت یادم نمیره ...

هیچ وقت برای زایمان آمادگی نداشتم اونروزا .. فقط شب به فکر ناهار فردا بودم تنعا دغدغم همین بود که فردا چی بپزم و بعدش شوهرم که رفت سرکار برم خونه مامانم ...آخه هنوز ۳۷هفتع بودم و دوروز قبلش رفته بودم پیش دکترم گفته بود یک سانتی هنوز چیزی نیست و جا داری تا به دنیا اومدنش ...
خوابیدم و صبح با خیس شدن از خواب پریدم و با همون موهای خراب و لباسای معمولی رفتم بیمارستان .. فهمیدم کیسه آبم پاره شده رفتم بیمارستان و دکترمو دیدم گف عزیزم طبیعی هستی من میرم نیم ساعت قبل از اینکه به دنیا بیاد میام پیشت تا ده سانت نشدی من نیستم .. با کلی استرس رفتم و پذیرش شدم .. رفتم مامانای ک طبیعی زایمان میکردن جیغ میکشیدن وحشتناکککک. خیلی ترسیده بودم و منم کم کم دردام شروع شده بود و تا سه سانت رفتم تا اینکه نوار قلب گرفتن و گفتن سزارین اورژانسی هستی رفتم اتاق عمل ترسیده بودم و ی حس عجیبی داشتم .. اشکام میریخت ... بچم به دنیا اومد و از بیمارستان ک مرخص شدم گفتع بودن باید پیش متخصص ببری بچع رو .. بردم تا اینکه فهمیدم زردی زیاد داره .. واسه زردی آیهان ده میلیون خرج کردیم .. تا چهل روزگی زیر دستگاه بود و من با شکم پاره و بخیه شده نگران بچم بودم ... شیرخودمو بهش میدادم بچم با وزن سه کیلو به دنیا اومد و بیست روزه شده بود بردیمش ۳۱۰۰بود و دکتر گفت باید فقط شیرخشک بدی .. من مونده بودم برای زردی زیادش غصه بخورم یا اینکه وزن کم کرده و توی بیست روز صد گرم بیشتر شده غصه بخورم ... خلاصه روزای سختی بود برام خیلی غصه خوردم .. همش گذشت همش ... اما خیلی غصه میخوردم...🥺
مامان آوین🪷🩷 مامان آوین🪷🩷 ۵ ماهگی
پارسال درست چنین روزی برای بار دوم بود که بی بی چک میزدم و در کمال تعجب دوخط میافتاد🥲 و منی که حاملگی یه چیز دور از دسترس میدونستم تو اولین اقدام باردارشدم و ترس و وحشتی که از دوران بارداری و زایمان و مادرانگی و خیلی کاراعقب افتاده که هنوز تو زندگی متاهلی انجام ندادی و...
خلاصه که من بعد از سه سال زندگی برای اولین بار بدون جلوگیری خواستم تست کنم ببینم میشه یانه که در کمال ناباوری باردار شدم😍😅 یادم نمیره که صبح ساعت ۸ زنگ زده بودم به مامانم های های گریه میکردم و مامانم اون سمت خط دلداری میداد میگفت خداروشکر ببین بارداری قرار زندگی جور دیگه بگذرونی و...
خلاصه یکم آروم شدم و ظهر رفتم ودکتر که مطمئن بشم گفت مطمئن باش بارداری و منی که بازم ترسیدم و لرزیدم. خلاصه دکتر برام دارو و آزمایش و سونو نوشت گفت به احتمال زیاد قلبشم تشکیل شده چون من وقتی فهمیدم باردارم که ۶ هفته و ۵ روز بودم.
دیگه رفتم یه جوراب بخرم برای سوپرایز همسری که بگم باباشدی و فلان بااینکه خودم میترسیدم ولی خب ذوق داشتم از طرفی دیگه رفتم مغازه و یدونه جوراب نوزادی صورتی برداشتم اومدم خونه این نامه رو نوشتم برای همسر محترم،غذا اینا آماده کردم منتظرموندم اومد خونه و سرسنگین بودیم(شب قبل باهم بحثمون شده بود)چایی و آوردم براش یه ربعی

ادامه کامنت...