سلام خانوما ...پسرم تو این سن اضطراب جدایی گرفته‌چیکار کنم ؟؟ مثل قبل بشه ...دلیل ترسم از اینجا شروع شد ...قبلا تنهایی خونه میموند من میرفتم سوپری سر کوچه خرید میکردم میومدم..یه سری غذام روی گاز بود روغنم‌تموم شد پسرمم یهو گفت پی‌پی دارم گفتم‌پس تو برو تا بری دستشویی کنی من امدم بعدش میشورمت رفتم طبق معمول.... امدنی بدجور گریه میکرد ترسیده بود .دیگه ترسش موند ..چون‌ نمیتونست خودشو بشوره از دستشویی بیرون بیاد ..البته‌منم زود امدم اصلا دیر نکردم...حالا اضطراب جدایی برداشته اوایل نمیزاشت دستشویی برم پشت در گریه میکرد تا دربیام چون بچه بزرگه منم حرصم‌میگیره ..البته الان بهتر شده ..ولی هر جا میرم کنارم میاد تنهایی هیچ جا واینمیسته ..این موضوع اذییتم‌میکنه چیکار کنم .البته بیرون تو کوچه با بچه ها بازی میکنه اصلا به فکر من نیست ولی وقتی کنار خودمه همش میترسه من برم ...به نظر تون چیکار ‌کنم بهتر بشه

۴ پاسخ

پسر من هم همین طور شد اصلا به هیچ عنوان پیش کسی نمی مونه ودر کل خیلی ترسو شد وگریه می کنه

وای چه جوری تنهایی ولش کردی . دختر من ک تنهایی بدون من تا دسشویی هم نمیره

دخترمنم ی مدت میترسید ولی چندبار گذاشتم خونه مامانم و مادرشوهرم ک برم ب کارم برسم کم کم خوب شد البته براش توضیح دادم ک الان میرم فلان کارمیکنم فلان ساعت میام همون ساعت هم رفتم پیشش کم کم دید من بدون اطلاعش جایی نمی‌رم خوب شد الان با مامانجوناش و باباش بیرون می‌ره خیلی خوب شد

پسر منم خییییلی وابسته منه،میرم دستشویی میاد پشت در دستشویی میشینه تا بیام بیرون.......آراد بخاطر اینکه تو گوشی برنامه کودک ترسناک دیده بود اینطوری شده بود،البته از اولم خیلی بهم وابسته بود ولی نه به این حد که بیاد در سرویس منتظر بشینه،خودش کم کم بهتر شده.......ولی کارتون خیلی اشتباه بوده که بچه رو گفتی تو برو دستشویی من میام،بچه ها اصلا به اندازه آدم بزرگا صبر ندارن....میرفتی اول جیش بچه رو میشستی بعد میرفتی خرید

سوال های مرتبط

مامان 😍 eşgim مامان 😍 eşgim ۴ سالگی
سلام خانما ه موضوعی می‌خوام براتون تعریف کنم ببینید حق با کیه اگه واقعاً حق با من نیست دوباره برم و دلجویی کنم اوایل مهر یعنی حدوداً ۳ مهر اینا من و پسرم رفتیم مدرسه جدید چون پسرم نمی‌موند منم می‌نشستم پشت کلاس داخل کلاسشون یه پسری بود که خیلی خیلی شلوغ و بی‌تربیت بود عنی یه چیزی میگم و شما یه چیزی می‌شنوی بیچاره معلم از دستش به ستوه اومده بود بعد چون پسر من تازه رفته بود من به معلم می‌گفتم اینو با یکی دوست بکن که جذب کلاس بشه معلم پیش هر کسی که می‌برد پسر من بشینه اون پسره می‌رفت تو گوش اونی که پیش پسرم نشسته می‌گفت اگه با هاکان دوست بشی دیگه من با تو دوست نمی‌شم و کم کم دیگه اجازه نداد هیچکس با پسر من دوست بشه و پسر منم گریه می‌کرد که این اجازه نمیده من با کسی دوست بشم من رفتم با مهربانی بهش گفتم این کارا رو نکن بزار با هم دوست باشیم براش خوراکی بردم و گفتم ببین اینو هاکان برای تو آورده تا با هم دوست بشین پسره اونقدر بی‌تربیت بود که برگشت به من گفت من احتیاجی به خوراکی شما ندارم کلاً الکی با پسر من لج افتاده بود زم من به آرامی خوراکی رو براش باز کردم و گفتم حالا اینو بخور حالت جا بیاد بعد پسر من که می‌خواست نقاشی بکنه می‌رفت تمام مداد رنگی‌هاشو دونه دونه پرتاب می‌کرد علم از هر طرف کلاس مداد رنگی‌ها رو جمع می‌کرد و می‌آورد ادامه توکامنت
مامان 💙دوتا فسقلی💙 مامان 💙دوتا فسقلی💙 ۵ سالگی
سر شب عرفان باباباش رفته بودن مغازه قرار بود من با ماشین برم دنبال عرفان خلاصه ساعت ۷ ونیم تقریبا بود راه افتادم سمت مغازمون پشت چراغ قرمز یه پژو اومد کنارم آقا این افتاد دنبالم من گاز دادم ازش دور بشم فک کرد میخوام باهاش کل بندازم شروع کرد به گاز دادن و دنبال کردن بدبختی آروم میرفتم آروم می اومد تا بهش برسم و...تا رسیدم به چراغ قرمز، سبز که شد اون اول راه افتاد مستقیم رفت من پیچیدم سمت چپ گمم کرد اومدم رسیدم دم مغازه شوهرم زنگ زد که کجایی گفتم رسیدم گفت سریع بیا خونه من اومدم خونه آقا منم مث جت راه افتادم سمت خونه که باز پشت چراغ قرمز همون ماشینه افتاد کنارم خیلی خیلی اتفاقی آقا من رفتم اون اومد من رفتم اون اومد من رفتم فلاکتی بود تو شهر ۱۲۰ تا میرفتم که گمم کنه نزدیک خونه پیچیدم تو یه کوچه که گمم کرد نمی دونید چنان طپش قلب گرفته بودم گوشام چناااان دااااغ شده بود فکر میکردم الانه که ازش خون بزنه بیرون میلرزیدم مث بید خدا لعنتش کنه یجوری جلوم میپیچید که انگار میخواست عمدا باهام تصادف کنه که من وایستم ولی من خیلی هواسم جمع بود حتی بهش گیر نکنم که بدبختم شم خدا لعنتش کنه رسیدم خونه لرز افتاده بود تو تنم
مامان 🫶HAKAN🫶 مامان 🫶HAKAN🫶 ۴ سالگی
سلام دوستان، پسر من از همون کوچیکی توی بازی های گروهی شرکت نمیکرد مثلا اگه با خانواده شوهرم جایی بودیم تا وقتی یکی از دختر عمو یا پسرعموهاش بود باهاش بازی میکرد ولی وقتی همشون بودن که تعدادشون زیاد میشد دیگه نمیرفت بازی کنه و میومد تو جمع بزرگترا، اینم بگم که تو جمع بزرگترا خیلی راحته و راحت حرفشو میزنه اصلا خجالتی و کم رو نیست ولی تو جمع بچه ها نمیره، چن بار جشن بردمش وقتی مجری میگفت بچه ها بیان بالا و واسشون شعر میخوند بالا پایین میپریدن یا مسابقه میذاشت هرچی بهش میگفتم تو هم برو پیش بچه ها نمیرفت، از عقب نگاشون میکرد، بردمش کلاس ژیمناستیک مربیش گفت یه حرکتی که میگم بچه ها انجام بدن انجام نمیده و میگه نمیخام انجام بدم در صورتی که خیلی باهوشه، خلاصه امروزم مربی مهدشون بهم گفت هاکان تو بازی های گروهی شرکت نمیکنه، نمیدونم چیکار کنم که این مشکلش حل بشه، اعتماد به نفسش خوبه، خیلی راحت باهمه حرف میزنه و از این بچه هایه که از اول حرفای بزرگتر از دهنش میزد و تو فامیل معروفه از سر و زبون و بچه ایه که همه چیزو باید امتحان کنه و اگه بگم اینکارو نکن تا به هدفش نرسه بیخیال نمیشه چون بسیااار کنجکاوه ولی نمیدونم چرا توی جمع بچه ها انگار اعتماد به نفس نداره، حالا مربیش گفت یه هدیه واسش بخرید تا تشویقش کنم بگم بیاد بازی کنه و بهش بدم شاید کم کم بیاد توی بازی های گروهی شرکت کنه، دیگه نمیدونم چقد تاثیر داشته باشه، شما پیشنهادی دارین؟