سلام خانوما میشه راهنمایی کنید منو لطفا🙏💔💔💔💔
مابرای عیدفطررفتیم بیرون شهراونجا رودخونه داشت و هواسردبود دختربزرگم۷سالشه بچه همسنش دوتای دیگه هم بود بعددخترم گفت برم تو اب گفتم نه خیلی سردبود ابش بارونم میومد گفتم سرمامیخوری بعدشدت ابم زیاد بود گفتم خطرناکه یکی ازاون بچه های فامیلمون رفت توی اب بعد دخترم بهش گفته بود مامانت اجازه داده بری تو اب اونم گفته اره بعد دختر من گفته خوشبحالت مامانت مهربونه بعد مامان همون دختربچه که دخترعموی منم هست گفته چی مگه مامان تو مهربون نیست اینم خودشو یکم کج وکوله کرده گفته چرا بعد اینارو خواهرشوهرم به شوهرم گفته چون یکی ازخواهرشوهرام زنعموم هم هست انگاردختره من بانوه اون این حرفا رو زده
امروز وقتی شوهرم این حرف رو گفت خیلی بهم ریختم که چرا دخترمن اینجوری بگه اون دخترعمو اصلا براش هیچی مهم نیست یه ادم فوق العاده بی خیاله این کارش که اجازه داده از مهربونیش نبود چون یه بچه داره دوماه از دخترمن کوچیک تر یک ماهشه پی پی کرده بود میگفتم عوضش کن میگفت حالا باشه بعدا عوض میکنم توراهیم سخته راهم سه ساعت بودرسیدیمم گفت پوشکشو عوض کردی خندیدگفت نه حالا عوض میکنم با مثلا همون نوزادشو میزاره تو خونه بچه های کوچیک برش میدارن راش ببرن اصلا انگار انگار اینارو میگن که بدونین چقدر بی خیاله
حالا من موندم چه رفتاری نشون بدم از خودم اول ناراحت شدم بادخترم سرسنگین شدم بعدشوهرم گفت ازت راضی نیستم اگه بخوای بهش بی محلی کنی دخترمم یه جوری شده چشمم به کسی میوفته خیلی جوگیرمیشه نمیدونم چیکار کنم.
شرمنده اگه طولانی شد خواهرانه بهم مشورت بدین ممنون 🙏🙏🙏

۴ پاسخ

اگ حوصله داشتم اینو بخونم ک الان دکتر مهندسی چیزی بودم 😔😂💔

میتونی وقتی به دخترت اجازه نمیدی قانعش کنی براش توضیح بدی که الان هواسرده اگه مریض بشی باید بری بیمارستان اینجوری قانعش کنی ولی فقط بگی نه اجازه نمیدم لجش میگیره لجباز میشه

الهی.خودتو اذیت نکن. طبیعیه گاهی بچه هااینجوربشن.چون دوس داشته بره ونرفته.اون لحظه واکنشش اینجوربوده. دختراهمینجورن.دخترداییم پریروزب من میگ بیام دخترت بشم.تومادرخوبی هستی.مامان من فقط گیر میده.درحالی ک مادرش زن خوبیه وفقط فکرتربیت بچه هاشه.

دخترت چند سالشع؟؟

سوال های مرتبط

مامان لیانا🪷 مامان لیانا🪷 ۱۳ ماهگی
سلام خانوما
⛔⛔خانومای باردار و اونایی که میترسن نیان لطفا⛔⛔
من دوشب پیش خونه مامانم بودم شب که خوابیدیم دشک دخترم از خودم فاصله داشت بعد صبح بیدار شدم مامانم گفت چرا بچه رواوردی اینقد نزدیک خودت خطرناکه گفتم دیشب که بیدارم کردی گفتی بچه رو شیر بده گذاشتی بغلم بعدش اینقد خوابم میومد نزاشتمش سرجاش همینطوری خوابیدم بعد مامانم گفت نه من نیاوردم بچه رو که گفتی چرا بابا گفتی شیربده گشنشه بعد میخواستی بری گفتی فاطمه گیجی مواظب باش رو بچه نیوفتی چون دراز کشیده شیرش دادم مامانم گفت نه من نبود من اصلا نیومدم تو اتاق شما
گفتم پس حتما محمد(شوهرم) بوده من گیج بودم فکر کردم تویی مامانم گفت اره بعد شوهرم از سرکار اومد ظهر بهش گفتم تو نمیخواد بچه رو میزاری بغل من منو قشنگ از خواب بیدار کنی لیانا تا صبح بغلم بوده خطرناکه اینجوری خدای نکرده رو بچه میخوابیدم چی بعد شوهرمم گفت من؟گفتم اره تو گفت من اصلا دیشب بیدار نشدم گفتم مگه تو نذاشتی بغلم بچه رو گفت نه از اون شب یه ترس بدی دارم نمیدونم اون کی بوده اصلا نه صداش یادمه نه ظاهرش ولی حرفاشو یادمه چون هیکل و قد بلند بود به مامانم و شوهرم گفتم بابام و داداشم لاغرن دیگه از اونا نپرسیدم
این اخری مامانم دید ترسیدم گفت من بودم یادم رفته بود الان گفتی یادم اومد ولی میدونم الکی گفت برا نترسم چون اون اول خیلی محکم گفت من نبودم
حالا من چیکار کنم چی بوده به نظرشما😓
مامان mahlin_tayebi@ مامان mahlin_tayebi@ ۹ ماهگی
تاپیک قبلیمو بخونین ...اینم ادامه اش حقو بهم بدین که میترسم و دارم دیوانه میشم
خواهرشوهرم از وقتی که زایمان کردم دخالتاش شروع شد ...داستان زیاده ولی در اینی حد بدونین که وقتی زایمان کردم رفتم خونه ی خودم همش میگفت به مامانم که تو برو من هستم که اختیار بیوفته دستش...خلاصه دیدم خیلی داره کار بیخ پیدا می‌کنه رفتم خونه ی بابام سومین روز بود زایمان کرده بودم..که تب کردم چون سینه هام داشت شیر میوفتاد این همش میگفت تو عفونت داری یا میرفت میومد نیگفت باید بچه رو ب بری دکتر زردی داره...یه شب شوهرم اومد بچه رو بغل گرفت دیدیم بغض کرده میگه بچه خیلی زردی داره میگن خطرناکه (خواهرش گفته بود) گفتم کمه درصدش ما هم بهداشت بردیم بچه رو هم دکتر عمومی دیده بود هم اینکه بیمارستان موقع ترخیص گفته بودن نداره
ولی خانم حکم کرده بود داره ...بماند که با دعوا و گریهی زاری رفتم پیش متخصص و گفت نداره
بهش اس دادم گفتم دخالت نکنه قهر کرد ده حمومم نیومد و فرداش خودشو زد پرویی و پیش شوهرم جوری نشون داد که اومده اشتی و این مظلومه‌چند وقت بود کلید کرده بود بچه روشیرخشک بده .و یا شیرتو بدوش بده به من تو برو بیرون کاراتو برس...گفتم بچه ی من شیرخشک و نمیخوره...الانم شوهرم نذری داره و هرسال میره محلشون خواهرش کلید کرد بریم ییلاق ما با بچه ولی بچه رو اصلاااا بیرون حق نداری بیاری و اگ خواستی بری بده من بچه روگفتم نمیام که بچمم بدم نگه داره...بعدشم من بخوام برم نرم به این ربطی نداره
نمیتونمم نرم پیشش چون مطلقه هست و با پدرشوهر و مادرشوهرم زندگی میکنه
واقعا حس میکنم زندگیم داره سر دخالتاش خراب میشه شوهرمم همش میگه خواهر من دلسوز و مهربونه تو چرا باهاش دعوا داری ولی من میبینم که شوهرم عوض شده
مامان موچی(کیان) مامان موچی(کیان) ۴ ماهگی
پارت ۴
۴۱ روزگی پسرم برگشتم اهواز که اومد خونمون بچمک بغل کرد گفت تپلم نیستی بهت بگم تپل قنداق فرنگیشو برداشت گف سگ دوستمم از این داره
هی شگ دوستشو با پسر من یکی میکرد
یه شب دیگه گف از فلان روز تا فلان روز بیکارم بچه رد بزار پیشم گفتم مگه خودم مردم؟گفت من خیلی بهتر از تو میتونم مراقبش باشم دیگه خونم به جوش اومد گفتم بهش خفه شو تا ننداختمت بیرون
بچم عادت داشت به پهلو بخوابه آروم باشه اینم نمیزاشت بخوابه میگفتم چته ولش میگفت اینجوری آرومه منم از دستش کشیدم رو به شوهرم‌گفتم این صب اومده داره منو اذیت میکنه اون برام چس کرد رفت یه گوشه
اوایل پسرم رفلاکس داشت دکترش گفت بخاطر پرخوریه اینو من پیشش گفتم پسرم گریه کرد واسه شیر تا اومدج بهش شیر یکم از زیر سینم کشید گفت کم بهش بده ولش کن
اینا نصف اتفاقاته ارار دهندشه
سری اخر از شهرمون باهم‌برگشتیم که میخواست پسرمو بغل کنه ندادم بهش دماغشو کشید اینم‌گریه کرد منم گفتم مامان گریه نکن خیلی غلط کرد و از پیشش رفتم
بعد اون خبری ازش نشد تا یه ماه ،بعد یه ماه زنگ زد جواب ندادم حداشاهده فقط یه بار زنگ زد بعد یه ماه
شوهرش به شوهرم گفته بود چرا نمیاین طرف ما اینم گفته بود آره زنت به پسرمون حرف زده
حالا من مشکلی با شوهرش نداشتم امشب به بهم سلام نکرد شوهرش منم خیلی ناراحت شدم دوتاشون انفالو کردم راستی توی تمام این یکسال میگفت شما بچتونو خونه ما ساختین به هرکی می‌رسید میگفت خداشاهده من هیچ باری از دهنم در نرفته چیزی بهش بگم به جز دو سری اخر
اول مشکلی با رفت و آمد شوهرم با شدهرش نداشتم ولی امشب که سلامم نکرد خیلی بدم اومد
چیکار کنم؟