تاپیک قبلیمو بخونین ...اینم ادامه اش حقو بهم بدین که میترسم و دارم دیوانه میشم
خواهرشوهرم از وقتی که زایمان کردم دخالتاش شروع شد ...داستان زیاده ولی در اینی حد بدونین که وقتی زایمان کردم رفتم خونه ی خودم همش میگفت به مامانم که تو برو من هستم که اختیار بیوفته دستش...خلاصه دیدم خیلی داره کار بیخ پیدا می‌کنه رفتم خونه ی بابام سومین روز بود زایمان کرده بودم..که تب کردم چون سینه هام داشت شیر میوفتاد این همش میگفت تو عفونت داری یا میرفت میومد نیگفت باید بچه رو ب بری دکتر زردی داره...یه شب شوهرم اومد بچه رو بغل گرفت دیدیم بغض کرده میگه بچه خیلی زردی داره میگن خطرناکه (خواهرش گفته بود) گفتم کمه درصدش ما هم بهداشت بردیم بچه رو هم دکتر عمومی دیده بود هم اینکه بیمارستان موقع ترخیص گفته بودن نداره
ولی خانم حکم کرده بود داره ...بماند که با دعوا و گریهی زاری رفتم پیش متخصص و گفت نداره
بهش اس دادم گفتم دخالت نکنه قهر کرد ده حمومم نیومد و فرداش خودشو زد پرویی و پیش شوهرم جوری نشون داد که اومده اشتی و این مظلومه‌چند وقت بود کلید کرده بود بچه روشیرخشک بده .و یا شیرتو بدوش بده به من تو برو بیرون کاراتو برس...گفتم بچه ی من شیرخشک و نمیخوره...الانم شوهرم نذری داره و هرسال میره محلشون خواهرش کلید کرد بریم ییلاق ما با بچه ولی بچه رو اصلاااا بیرون حق نداری بیاری و اگ خواستی بری بده من بچه روگفتم نمیام که بچمم بدم نگه داره...بعدشم من بخوام برم نرم به این ربطی نداره
نمیتونمم نرم پیشش چون مطلقه هست و با پدرشوهر و مادرشوهرم زندگی میکنه
واقعا حس میکنم زندگیم داره سر دخالتاش خراب میشه شوهرمم همش میگه خواهر من دلسوز و مهربونه تو چرا باهاش دعوا داری ولی من میبینم که شوهرم عوض شده

۱۰ پاسخ

نه حسادت میکنه نه چیزی یه زن تنهاس که دلشو به بچه تو خوش کرده این حرفاشم از روی محبته اما نمیدونه چقد یه مادرو که نه ماه انتظار کشید با این حرفاش عذاب میدم منم اینار شنیدم اییی الهی بمیرم شیرت کمه بچه سیر نمیشه شیرت فلان چرا دستشویی نکرده شیر خشک بده

دوس دارم دهن مردایی و که فک میکنن خانواده خودشون یه فرشته پاک و معصومن که بی منظورحرفی میزنن و ازوسط نصف کنم بگو من خودتو به زورتحمل میکنم حالاورداشتی خاهر بیکارتم روسرم اوار کردی بگو مثل اینکه نه تنها بچه خودمو بایدبزرگ کنم و سرکله بزنم حرص و جوش بخورم بچه های پیرخر مامان بابای توهم بایدبزرگ کنم ریده بشع به اعصابم

ببین همه ما بعد زایمان از خانواده شوهر زخم خوردیم تنها نیستی
چقدر مادر شوهرم میگف فقط شیرخودت بده چرا شیرخشک کمکی میدی خوب نیس اشغالع، چرا کون بچه رو نمیشوری، چرا این لباس تنش کردی چرا اینجوری شیر میدی بشین شیر بده چرا گریمچر نمیدیی و چرا و چراا......
در جواب یکبار گفتم من مادرش هستم و خودم بهتر میدونم چیکار باید بکنم قلق بچم رو خودم بهتر میدونم دیگگگ لال شد

با شوهرتون یه جوری صحبت کنید که جای اینکه فکر کنه دارید از خواهرش بد میگید خودش احساس بدی پیدا کنه از دخالت‌های خواهرش. مثلا بگید مسئول این بچه من و تو هستیم و تو پدرشی دوست داری خواهرت وابسته‌ش کنه و فردا تربیتش اونجوری که تو میخوای نباشه؟ از اینجور حرفا که حس نکنه شما مشکل شخصی و الکی با خواهرش دارید. مردا از مسائل زنونه واقعا سردرنمیارن و نمی‌فهمن چی به چیه. باید کاری کنید خودش دیگه دوست نداشته باشه کسی دخالت کنه تو زندگیش.

تو هم رو نده 🫠

خواهرشوهرت عین خواهرشوهرم هس اونم دقیقا مطلقه هست و کلا خونه پدرش ما هم حیاطمون مشترکه اون عفریته هم خودشو میزنه مهربونی و دلسوزی میاد دخالت بیخود میکنه تو زندگی من یه بارم سر دخالت بیجاش مستقیم بهش پیام دادم ک گوه خوری نکنه و قهر کردیم یک ماهی بعد خودش جلو شوهرم اومد بغلم کرد بوسم کرد اشتی کرد ک خودشو خوب نشون بده الانم همش میگه بچه رو روزای اول پوشک نکن شیر خشک ببر تو بیمارستان این کارو بکن اون کارو نکن مطمئنم بعد زایمان دعوام میشه باز باهاش ولی اصلا کم نیار مرتب بزن تو دهنش که دیگع دخالت نکنه اینطور ادما قهر کنن خیلی خوبه، من اوایل بارداریم یکم عصبی میشدم. زود سروصدا میکردم ب شوهرم گفته بود تو زنت خیلی داد میزنه بچتون احتمال اینکه مشکل عقلی پیدا کنه زیاده

بدم میاد از این خانواده شوهر یکبار نشده خوب باشن

تاپیکاتو خوندم فقد میتونم بت بگم خدابت صبربده
به شوهرت بگو خاهرتوازنظرخودت محترم و دلسوزومهربونه ازنظرمن جادوگره
درضمن خیلی بش وابسته ایی بروباخاهرت و پدرمادرت 4تایی زندگی کنید دست ازسرمنم بردارید.
بگو دوس داری یکی ازاعضای خانوادع من بیاد توخونمون سرکوچیک بزرگ درخالت کنه و برینه به اعصابمون بعدادای مظلوما و ادعای دلسوزی دربیاره جوری که ادم بدع توبشی خودش فرشته مهربون بگو خودتوبزارجای من درضمن توزندگی مشترک حتی اگر یکی ازاعضای خانواده دخالت کنن یارفت وامد بیش ازحدکنن طوری که اختلاف نظربین زن و شوهربوجود بیادفاتحش خوندس اون زندگی

شاید چون مطلقه هست حسادت میکنه این کار را میکنه بزاری بری
اصلا نزار کارای بچه را انجام بده میخواد بچه را وابسته خودش کنه ار الان معلوم نیست تو ذهنش چی میگذره

مردا همشون دهن بینن فقط منتظرن ببین خواهر و مامانشون چی میگن حرف اونارو باور کنن

سوال های مرتبط

مامان ملیکاومتینا مامان ملیکاومتینا ۱۰ ماهگی
سلام خانما ی عزیز امروز تصمیم گرفتم تجربه زایمانم براتون بنویسم من بارداری دومم‌ بود با آی وی اف البته زایمان قبلیم طبیعی بود ومن بخاطر کیست آندومتریوز آی وی اف کردم خودم میخواستم سزارین بشم تا کیست هاروهم خارج کنند ولی دکترم می‌گفت زایمان قبلی طبیعی بوده باید ایندفعه هم طبیعی بیاری دیگه با مشورتی که با دکتر کردم قبول کردم طبیعی باشه برای همین شروع کردم به پیاده روی که همون شب بچه تو دلم چرخید و بریچ شد به دکترم گفتم سونو نوشت وحدسم درست بود ولی نامه سزارین نداد و گفت ده روز دیگه سونو بده ببینم باز بچه تو چه حالتی وجالب اینکه همون شب دوباره بچه تودلم چرخید وسفالیک شد و منم ده روز بعد توهفته ۳۹ بودم رفتم سونو گفت بچه سرش پایین وازاونجا رفتم پیش دکترم واونم گفت برو بخواب معاینه آت کنم اول ماما اومد معاینه کرد و گفت ۲ فینگر ولی دهانه رحمت خیلی بلند ووقت داری گفتم ای بابا من گفتم دیگه این هفته زایمان میکنم آخه شوهرم هفته دیگه دانشگاه امتحان داره این حرف که زدم دکتر که اومد بهش گفت دکترم معاینه تحریکی که خیلی درد داشت و گفت ساعت ۱۱ شب بیا با آمپول زایمانت بگیرم منم تعجب کردم گفتم مگه میشه من که درد ندارم گفت تاشب دردت میگیره گفتم باشه
پارت اول#
مامان اقا ارشیا مامان اقا ارشیا ۸ ماهگی
خلاصه بچه توی دستگاه خداروشکر روبه بهبودی بود واز غصه من کم میکرد تا جایی که زردی تموم شد البته ۳شب توی دستگاه گزاشتم تا خوب شد اینم بگم با دربدری میخوابوندمش از چشم بندش بدش میومد
وبگم از خودم که با سرم شست وشو میشستم وگاز میزاشتم ولی بهتر نشده بود جوری بود که اندازه ۵سانت باز شده بود وعفونت قل قل میکرد شوهرم وصدا کردم اومد نشست وسط پاهام روی تخت وبخیهامو فشار میخواد اون قسمت باز شده رو وبه طور وجیهی عفونتها را رو میورد بیرون هرچی فشار میداد بیشتر اب زرد وعفونت میمومد بیرون شاید نصف بسته دستمال کاغذی مصرف کردم و همچنان عفونت وخون ابه میومد خلاصه خوابیدم وتصمیم گرفتم فردا برم دکتر عمومی یا زنان
ولی شده بود ۲۸اسفند ودکتر زنان نبود هیچ دکتری نبود ترجیحا رفتم عمومی که قبول نکرد گفتم سیستم بستم ودارم میرم مسافرت خلاصه با اه وناله هم مارو ندید دربین راه گفتم برم نشون ماما بهداشت بدم رفتم وشرایطو گفتم وزخممو دید گفت سریع برو بیمارستان بخش زایشگاه ممکنه این عفونت به خونت بزنه وبکشدت خلاصه ترسیدم رفتم خونه وبه شوهرم زنگ زدم گفتم من میرم بیمارستان وبا مادرشوهرم که پیش بچه بود تاکسی گرفتیم ورفتیم رفتم زایشگاع وشرایطو گفتم ومعاینه کرد وگفت باااید بستری بشی ولی چون این بیمارستان زایمان نکردی بستریت نمیکنم (بیمارستانی که زایمان کردم سعدی خصوصی بود ولی چون میدونستم هرشب سعدی خدا تومنه ودیگه بوجه م نمیرسه رفتم بیمارستان منطقه خودمون که دولتی بود بیمارستان سعدی یک شب خودم ۱۴گرفت وسه شب بچه مم شبی ۹تومن گرفت که تقریبا ۳۰میلیون برا بچه فقط گرفتن ) دیدم شرایط سعدی رفتن ندارم
مامان فاطمه مامان فاطمه ۸ ماهگی
خانمها من علاوه بر مشکل با شوهرم با یه پدر شوهر و مادرشوهر پر رو هم تو یه ساختمونم انتظار دارن من هر دقیقه بچه رو ببرم پیششون آخه این خوبه زمانی که آدمو عذاب ندن پدرشوهرم به لباس بچه گیر میده که چرا این همه پوشوندی وقتی می‌خوابه بچه پتو میکشم روش میگه چرا رو بچه پتو کشیدی وقتی میخوام ببرم شیر بدم چرا زود زود به بچه شیر میدی شما بلد نیستی وقتی بچه گریه می‌کنه برای شیر پدر شوهرم یا مادرشوهرم بغلش میکنن که نزارن شیرش بدم که مثلا باهاش بازی کنن و بنظرسون اون موقع دل‌پیچه داره با اینکه من میدونم الان وقته شیرشه بچه بالا میاره پدر شوهرم میگه آخه اینمهه هم مگه به بچه شیر میدن با اینکه بچه ی من دو دقیقه بیشتر شیر نمیخوره ولی چون رفلاکس داره بالا میاره بچه رو هی دمر. رو سینه یا رو زمین میخوابونن تا دستاش رو میگیرن تا ببینن خودش رو می‌کشه بالا بخدا دارم دیونه میشم از دستشون هی خودمو به بی خیالی میزنم هی نمیشه چون تو یه ساختمونیمم نمیتونم بهونه بیارم نرم واقعا برام شدن دردسر مادرشوهرمم که همه چی دونه مثلا هر کاری دوست داره با بچه انجام میده هزار تا عکس میگیره برای همه می‌فرسته پستونک میفته زمین با اینکه بهش گفتم بشور بزار دهن بچه همینجوری می‌کنه دهن بچه به شیرش گیر میده چند بار به خاطر شرایط دخترم تصمیم گرفتم شیرخشک بهش بدم داشت منو می‌کشت اصلا یه وضعی به مادرشوهرم تا جایی اعتراض میکنم با اینکه اون تو کار خودشه ولی پدر شوهرم رو نمیتونم ولی واقعا دیگه نمیکشم
مامان نعمت خدا مامان نعمت خدا ۹ ماهگی
مامان تینا مامان تینا ۲ ماهگی
داستان بارداری و زایمان طبیعی پارت دو

تینا sga شده بود یعنی از هم سن و سالاش کم وزن تر بود ولی خب هنوزم نرمال بود ( اینم بگم که دکترم رژیم پروتئین رو برام شروع کرد ولی با این حال تینا داشت کم وزن میگرفت ) و اینم بگم که شریان های رحم هیچ مشکلی نداشتن
اخرین سونویی که رفتم دیدم تینا توی دو هفته کلا ۴۰ گرم وزن اضافه کرده و iugr شده ( اختلال در رشد رحمی )
اخرین سونوگرافیم روز دوشنبه بود و من فرداش ویزیت دکتر داشتم
به شوهرم با شوخی و خنده گفتم احتمال داره که دکترم منو فردا شب بستری کنه برای زایمان پس امادگیشو داشته باش و اگه بهت زنگ زدم لطفا جواب بده (سرش شلوغ باشه معمولا جواب تلفن نمیده)
فرداش ساعت ۴ وقت دکتر داشتم ولی منشی زنگ زد و گفت که میتونی ساعت ۲ بیای خانم دکتر یه زایمان داره باید برسه به اونجا گفتم اره میام
پاشدم رفتم دکتر که دید گفت از مطب مستقیم برو بیمارستان که تا صبح هم زایمان کنی من ساعت ۸ صبح به بعد خودم نیستم اگه من نباشم دکتر جایگزین من زایمانتو انجام میده گفتم اخه باید برگردم خونه وسایل و مدارکمو بردارم تا خونمون یک ساعت و نیم الی دو ساعت راهه تو این ترافیک
گفت زنگ بزن شوهرت بگو بره برداره بیاد بیمارستان
خودتم برو بیمارستان
اصلا معطل نکن
مامان کوچولویِ‌مَن❤️ مامان کوچولویِ‌مَن❤️ ۳ ماهگی
فرداش رفتم پیش دکترم معاینم کرد گفت اشتباه گفتن و ۴ سانتی 😂
خلاصه با معاینه کمک کردن و کمک کردن و کمک کردن تا دیگه تحملم تموم شد 😂😂
رفتم مطب دکترم گفتم دکتر من میخوام سزارین بشم اصلا
دکترمم گفت یک شهریور بیا بیمارستان نیمه دولتی‌ای که یزد میشینم سزارینت کنم ، فقط دعا کن تا اون‌موقع تعمیرات اتاق عملاش تموم بشه
من دیدم اتاق عملاش تا آخر شهریور باز نمیشه رفتم نوبت گرفتم از یه دکتر دیگه تو یزد که برم مجیبیان سزارین کنم
قبلش گفتم یکبار دیگه برم دکتر خودم ببینم چند سانتم ، اگر پیشرفت کرده یودم که هیچی ولی در غیر این صورت میرم یزد سزارین میشم
شب قبل زایمانم رفتم ان‌اس‌تی بدم مامایی که به عنوان مامای همراه انتخابش کرده بودم قرار بود فرداش بره کربلا 🥲
معاینه‌م کرد و گفت تو باید سجده بری تا سر بچه تو جای درست قرار بگیره
یه خانم دیگه هم بودن که ایشونم مامای همراه بودن ، بهم گفتن نرجس اگر تو سجده بری و باسنتو به سمت چپ و راست ببری مطمئن باش صبح برمیگردی 🥲
راستم میگفت بنده خدا واقعا خیلی این حرکت بهم کمک کرد
صبح روز زایمانم با مامانم رفتم پیش دکتر ، معاینم کرد و گفت شدی ۵ سانت و عالی داری پیش میری بیا نامه بهت بدم برو بخواب و زایمان کن
دکتر به مامانم گفت من تا شب دخترِ نرجس رو میبینم ولی من نشنیدم ، رفتم پیششون گفتم دکتر یعنی من تا فردا زایمان میکنم ؟! 🥲
دکتر گفت فردا ؟؟؟؟ من دارم میگم شب باید تموم شده باشه 😂
مامان زینب مامان زینب ۳ ماهگی
سلام عزیزان خوبید من یه مشکلی دارم واقعا ناراحتم چون هیچوقت به خانواده همسرم نه بی احترامی کردم نه هیچی و اونا هم خیلی منو دوست دارن و بهم احترام میزارن و همینطور کمک می‌کنند بهم پلی یه مشکلی که دارم و نمی‌دونم من خیلی حساسم یا نه این هست که من با مادر شوهرم تو یک ساختمان زندگی می‌کنیم خواهر شوهرم یک دختر سه ساله داره و یک پسر هفت ساله وقتی که میان اینجا همش میان پایین تا دخترم رو ببینند و دیگه دختره خواهر شوهرم نمیره میمونه هر جی ام خواهر شوهرم میگه بیا نمیره و سر فدا میکنه و حرف میزنه تا دخترم بیدار میشه
پستونک رو میکنه دهنش هعی دستش رو میکشه و میگه بدین بغلم و بوسش میکنه منم یه چند باری گفتم مه عزیزم بچه رو بوس نکنیم ولی گوش نمیدن جدیدا هم که بچه های خواهر شوهرم هر دو از شدت تب و مریضی تمام دهانشون تبخال زده بود و با اون دوباره اومدن پیش دخترم الان دخترم سه روزه مریض شده بینی اش کیپ شده و سرفه میکنه
من نمیتونم حتی بگم وقتی مریض هستید نیاید این طفل معصوم جون نداره
خواهر شوهرمم یکبار گفت بچه تا دوسالگی که شیر میخوره ویروس نمیگیره ولی این بچه از بچه هاش گرفته و مریضه
امروز هم دخترش رو فرستاده خونه نادر شوهرم منم بالا نرفتم چون واقعا اعصابم خرد میشه همش جوش میزنم مه نکنه بیفته روش
مامان مانا مامان مانا ۳ ماهگی
آمدم خونه شیرم کم بودم تا گفتم شیر خشک مادرشوهرم نذاشت نه بچه باید شیر خودتو بخوره شیر شیشه چیه مگس میشه رو شیشه ،شیشه می‌افتد زمین کثیف میشه بچه اسهال میشه خلاصه نذاشت من به بچه شیشه بدم روزای اول چای شیرین میداد خیلی بچم گریه میکرد 😔😔منن تجربه نداشتم فقط با گریش گریه میکردم
بعد بیست روز میخواستم برم خونه مامانم چون زیر بغل بچم با پاهاش عرق سوز خیلی بدی شده بود من نتونستم از بچم درست نگهداری کنم چون خیلی هوا سرد بود میترسیدم که لباساشو در بیارم مریض بشه 🥹😭رفتم پیش مادرم پیش خودم میگفتم برم پیش مامانم شیر خشکم بهش میدم
موقع خداحافظی به من گفت نبینم وقتی آمدی بچه رو شیز خشکی کرده باشی 🥲🥲دلم لرزید که چیکار کنم
رفتم پیس مامانم بچمو دیگه پوشک نزد چون خیلی بد عرق سوز شده بود خیلی خیلی بد
زیر پاهاش پارچه میذاشت می‌شست عرق سوز بچم خوب شد ولی گرسنه میموند مامان گفت برو شیر خشک بگیر که بچه هم لاغره هم گریه میکنه گفتم نمی‌ذارن عممم اینجوری گفته چیزی نگفت دیگه برای من کاچی درست کرد گفت بخور پس شیرم زیاد شه ......