۵ پاسخ

ماهم خیلی دوستداشتیم ولی خب قسمتون نشد
امام حسین عزیزم یه قُل هدیه بهمون داد خدایاشکرت
الهی همه بچه ها شادو سلامت باشن

اینن مال دیروزه ولی این خطه پر رنگه اول افتاد کم رنگه بعدش

تصویر

به نظر شما باردارم لطفاً اگه میشه جوابمو بدین اولین بارمه نمیدونم

من امروز این بیبی چک رو انداختم اولش خط کم رنگه افتاد بعد خط پر رنگه

تصویر

سلام وقتتون بخیر مامانای مهربون

سوال های مرتبط

مامان محمدنیهاد مامان محمدنیهاد ۶ ماهگی
پارت اول
سلام دخترا من اومدم تا تجربه زایمانمو بعد ۴ ماه بگم 😁من زایمان اولم طبیعی بود و خیلی زایمان سختی داشتم این بار خیلی از زایمان طبیعی میترسیدم از اول زیر نظر دکتر بودم تو این بارداریم قندم بالا رفت 🥲از اول بچم ب پا بود که ۳۶ هفته دکترم فرستاد سونو که ببینیم بچه چرخیده یان رفتم سونو گفت بچه چرخیده ولی آب دور بچه کم شده رفتم پیش دکترم معاینم کرد گفت سر بچت اومده پایین دهانه رحمتم ۲ سانته ..تا شب منو تو مطب نگه داشت ۲ بار نوار قلب گرفت از بچه شب اومدم خونه حرکات بچم خوب بود دوروز بعدش گفت بیا بیمارستان رفتم که ببینم با سزارینم موافقت میکنن یانه ..چون دکترم گفت چون زایمان قبلیت سخت بوده و الان آب دورش کمه سزارینت میکنم ..رفتم کمیسیون پزشکی تشکیل شد سزارینم تایید کردن..اونجا هم یه بار نوارقلب گرفتن خوب بود ..امدم خونه ۳۸ هفته که شدم رفتم مطب برام واسه دوروز بعدش یعنی ۱۰ شهریور وقت عمل داد...البته تو این مدت خیییلی مایعات استفاده کردم که آب دور بچه کمتر نشه ...
مامان آنیسا مامان آنیسا ۶ ماهگی
دقیقا چند ماه بعد عروسی برا چکاپ رفتم دکتر، آزمایش برام نوشت و انجام دادم قرار شد ببرم نشونش بدم، همین که رفتم مامای دکتر آزمایش رو گرفت برد داخل وقتی برگشت گفت خانم شما به روش عادی باردار نمیشی برو آی وی اف ، من شوکه نگاش میکردم گفتم یعنی چی، بذار برم دکتر رو ببینم گفت دکتر وقت نداره الان برو وقتو از دست نده ذخیره تخمدان پایینی داری همه اونها که تو مطب بودن زل زده بودن به من، آزمایشمو گرفتم و چند قدم حرکت کردم به سمت در، اشکام سرازیر شد، شوهرم دم در مطب منتظرم بود مات و مبهوت به من نگاه می‌کرد آخه پنج دقیقه طول کشید رفتن و اومدنم ، بش گفتم دکتر نذاشت برم داخل گفت تو بچه دار نمیشی، گفت میریم یه دکتر دیگه، پیش دکتر دیگه رفتم گفت ذخیره تخمدانت کمه ولی ما تلاشمون رو می کنیم البته انتظار نداشته باش زود بچه دار بشی، زنگ زوم به مادرم و کلی پشت تلفن گریه کردم ، تا اینکه دوستم بهم گفت اصلاح سبک جواب میده انجام بده شب زود بخواب صلح زود بیدار شو ورزش کن قند رو حذف کن و.... من شروع کردم در کنارش هم دارو مصرف کردم، ولی انتظار مثبت شدن رو نداشتم، وفات حضرت ام البنین نذری دادم چند روز بعد موعد پریودم بود و نشدم ، بی بی زدم مثبت بود بدو رفتم شوهرمو از خواب بیدار کردم بش گفتم از خوشحالی جفتمون گریه کردیم ولی گفتم نگو به کسی تا مطمئن بشم بعد هم آزمایش دادم و قطعی فهمیدم باردارم، این اتفاق چیزی شبیه به معجزه بود، خدارو هزاران بار شکر میکنم وقتی نگاه به دخترم میکنم

انشالله به حق آبروی حضرت زهرا دامن همه چشم انتظارا سبز بشه

روز هممون مبارک مامانیا
مامان کیانا مامان کیانا ۴ ماهگی
بعد از کم شانسی۱۰ کیلومتر به کاشمر ماشینمون خراب شد دیگه شوهرم یک ماشین گرفت منو مادرم فرستاد بیمارستان خودش موند برای ماشین وقتی به بیمارستان رسیدیم ساعت یک شده بودخانم دکتر باقری گفت دکتر رمضانی بامن هماهنگ کرده برو بخواب تا نوار قلب بگیرم و معاینه کنم هرچه میخواست ضربان قلب رو گوش کنه نتونست تا معاینه کرد گفت دهانه رحمت کلا بسته شده و خونریزی به لخته تبدیل شده بود گفت اکسیژن به بچه نمی‌رسه ضربان قلب افت کرده فوری زنگ بزن شوهرت خودشو برسونه برای امضا دیگه تا موقع مادرم رفت برای تشکیل پرونده منو آماده کردن سوند وصل کردن که درد نداشت سرم وصل کردن خون ازم گرفتن گذاشتن روی ویلچر که شوهرم اومد دیگه راهی اتاق عمل شدم رفتم اتاق عمل تموم کادر پزشکی خانوم بودن روی تخت نشستم که به کمرم بی حسی زدن که اونم درد نداشت کم کم پاهام بی حس شدن دراز کشیدم پرده جلوم گذاشتن دکتر تا وارد اتاق عمل شد بسم الله کرد خیلی خانوم دکتر مهربون بود خداخیرش بده تا شروع کرد من تند تند صلوات می‌فرستادم و آیه الکرسی میخوندم
مامان هدیه ماندگار 💙 مامان هدیه ماندگار 💙 ۴ ماهگی
پسر بزرگم می پرسه مامان منم بچه بودم اینجوری باهام بازی می کردی 🥺🥺دلم گرفت چون وقتی بچه بود ما طبقه ی بالای خونه ی مادر شوهرم زندگی می کردیم اون زمان بیست سالم بود و خودم کم سن و سال بودم برای بچم فقط حکم یه دایه رو داشتم شیرش میدادم جاشو عوض می کردم بعد می دادم مادر شوهرمم مادر شوهرم صدام میکرد ومن می رفتم پایین پسرمو شیر میدادم بعد اصلا مادر شوهرم نمی ذاشت بشینم توی خونه اش پیش بچه ام همش میگفت پاشو برو سراغ کارات غذا واینا بپز برای شوهرت نمی ذاشت کنار بچم باشم واقعا هیچ خاطره ای از بچگی پسر بزرگم ندارم حتی یه بار اونقدر که پسرمو نمی دیدم زنگ زدم به خواهرم با گریه که نمی ذارن بچمو‌ببینم 🥲🥲خواهرم زنگ زد به مادر شوهرم که بچه رو بذارید مامانشم ببینه مادر شوهرم اونرمان کلی قاطی کرد که اره لیاقت نداری من بچتو نگه دارم 😞😞😞دخترم که به دنیا اومد واقعا عاقل بود اصلا پایین نمی رفت فقط پیش خودم بود الآنم شکر خدا از اون خونه در اومدم ودارم نهایت لذت رو از وجود پسر کوچیکم میبرم ولی همیشه یه حسرت ته دلمه که نذاشتن از بچگی پسرم نهایت لذت رو ببرم .خلاصه اگه خانواده ی شوهرتون زیاد دوروبر بچه هاتون نیستن خوشحال باشید بچه باید کنار مادرش باشه ناراحتم که کم سن و سال بودم و نتونستم از حق مادریم دفاع کنم 😞😞در عوض الان دارم از جوونی پسرم لذت می برم .در جواب پسرم گفتم مامان تو بچگیت پیش من نبودی اما از دوسه سالگیت همش باهات بازی می کردم گفت آره مامان اون موقع ها رو یادمه که با هم قایم موشک بازی می کردیم من پشت پرده قایم می شدم تو همش دنبالم می گشتی بعد پیدام که می کردی تو خونه دنبالم می کردی بغلم می کردی بوسم می کردی 🥹🥹