قسمت دوم زایمان :

خلاصه من با شوهرم و مامانم حرف زدم گفتم دکتر اینطوری میگه مامانم گف بنظرم همون دوم خرداد بری بهتره (مامانم متولد ۱خرداده دوست داشت با نوه ش تولدش نزدیک باشه😅🥹) منم گفتم باخودم ۳/۳/۲خیلی تاریخش بهتره از ۳/۳/۴
تقریبا رند تره

منم به شوهرم گفتم مهدی دیگه زود بیا خونه که فردا برم عمل زنگ زدم به دکترم گف فردا ۵نیم صبح زایشگاه باش منم گفتم حله استرس گرفتم چون اولین تجربه عمل و اتاق عمل رفتنم‌ بود خلاصه ۴نیم من از خواب پاشدم آرایش اینا کردم شوهرم بیدارکردم ساک اینارو برداشتیم از خونه دونفری رفتیم که سه نفره برگردیم 😍

(خیلی استرس داشتم ولی الان که اینو مینویسم ۱۱روزه زایمان کردم و دلم خیلیییییی برای اون روز قشنگ تنگ شده 🥺)

خلاصه ما رفتیم مامانمو برداشتیم منو شوهرم مامانم رفتیم سمت بیمارستان کارای پذیرش کردن گفتن تو و شوهرت برین بالا بلوک زایمان منو شوهرم رفتیم بالا ولی مهدی نذاشتن‌ داخل من رفتم آزمایش ها بارداری و سونو اینامو دادم گف برو تو اون اتاق رفتم گف لباس ایناتو دربیاد منم خیلی خجالتییییی انگار گیج بودم نمیدونستم دارم چیکار میکنم لباسامو‌ دراوردم پرستار شروع کرد به سوال پرسیدن حساسیت دارویی داری و نمیدونم ازدواج فامیلی بوده یا نه هعی سوال پرسید خودش فرم پر کرد منم فرستاد دسشویی آزمایش ادرار دادم گف زودبیا بیرون دیر شده ! دکترت اومده
روتخت خابیدم سرم زدن بهم و بلهههه از قسمت سوند زدن بدم میومد که دلم پرستار گف پاتو بیار باز کن سوند بزنم دونفر بودن یکیش بتادین میریخت اون یکی میخاس وصل کنه منم خجالت میکشیدم هعی خودمو ناخودآگاه سفت میکردم گفت مامانم ! دختر قشنگم شل کن وصل نشه باید بری یه بیمارستان دیگه هاااا !!
«پرسنل بیمارستان مریم فوق العاده مهربون بودن »

۴ پاسخ

اره واقعا خیلی مهربونن منم موقع زایمان استرس داشتم پرستاری ک مراقبم بود اومد انقد باهام حرف زد خاطره تعریف کرد اروم شدم

واااای من میترسم 🥴🥴🥴من خجالت میکشم لخت شم ....ولی چ داستاتیع

سوند رو مگه تو اتاق عمل نمیزنن😭

حنانه جان شما گفتی با ناامیدی خدا نورا رو بهتون داده؟؟؟ میشه تجربه اقدامتو بگی، اگه ناراحت نمیشی ک مشکلتون چی بوده
خیلی برای ما اقدامیا مفیده تجربهاتون❤❤

سوال های مرتبط

مامان نورا مامان نورا ۵ ماهگی
قسمت اول زایمان :

خب جونم براتون بگه که من از اول بارداری فقط به سزارین فکر میکردم و چون نورا برای تاریخ ۳/۳/۳آماده ی بدنیا اومدن بود منو شوهرم تصمیم گرفتیم که ۳خرداد برم عمل این قضیه رو به دکترم گفتم و قبول کرد گفت من دستمزد ۸میلیون میگیرم که سزارین کنم ولی تو چون سوم میخای ۱۰میلیون میگیرم و من قبول کردم
و اینکه دکترم گفت نصف شب دوم خرداد بیا که از ۱۲شب بگذره دخترت ۳/۳/۳بشه منم قبول کردم پول واریز کردمو‌ روزه یکم خرداد شد دکترم باهام تماس گرفت گفت حنانه نمیشه بازرس میاد منم نمیتونم تورو اون تاریخ عمل کنم چون همینطوریش به سزارین شکم اول گیر میدن چه برسه تو اون تاریخ گفت یا فردا برو بیمارستان مریم کرج یا چهار خرداد برو منم اصلا گیج شدم یهو ناراحتم شدم چون برنامه ریزی بهم ریخت شوهرمم خونه نبود به دکتر گفتم حداقل صبر کن من بهت خبر میدم که چه تاریخی میام زنگ زدم شوهرم یکم غرغر کردو‌ گفت حداقل کاش از اول میگف و فلان منم یکم ناراحت شدم ولی نه زیاد از یه طرف خوشحال بودم چون دخترم زودتر میومد پیشم از یه طرفم ناراحت که تاریخ دلخواهم نشد ….🤷🏻‍♀️
مامان ایلیا💚 مامان ایلیا💚 ۹ ماهگی
تجربه زایمان طبیعی پارت اول
خب من ۳۷ هفته بودم رفتم دکتر برای معاینه که با تعجب بهم گفت درد نداری گفتم نه گفت ۵ سانتی یهو ماما کنارش خندید گفت امشب زایمان میکنی منم استرس گرفتم کارامو نکرده بودم دیگ دکتر ان اس تی گرفت انقباض نداشتم گفت برو استراحت مطلق شو تا ۳۸ پر کنی ولی احتمال زیاد فردا دردت شروع میشه برو بیمارستان اومدم خونه مطلق شدم تا ۳۸ هفته پر کردم رفتم دکتر معاینه کرد گفت هنوزم ۵ سانتی چطوری درد نداری تو خلاصه دکتر گفت بیشتر این نمیتونم ریسک کنم ممکنه بچه جای بدی بدنیا بیاد اورژانسی بشی نامه داد گفت ساعت ۶ صبح برو بیمارستان به ماما همراهتم امشب زنگ بزن اماده باشه خلاصه به ماما زنگ زدم گفتم دکتر اینو میگه منم ۵ سانتم بنده خدا اونم تعجب کرده بود استرس گرفته بود ک من با ۵ سانت باز شدن دهانه رحم امشب زایمان میکنم😂خلاصه رفتم خونه هنوزم هیچ استرسی نداشتم ۶ صبح بیدار شدیم با شوهرم و مامانم رفتیم بیمارستان رفتم پذیرش بخش اینجا لباسامو عوض کردم و گفت بیا بخاب معاینه شی معاینم کرد گفت ۷ سانتی پروندمو گرفت کامل کرد کارامو کرد اینجا دیگه استرس گرفته بودم چون تنها شدم یهو از مامانم جدا شدم و صبح زودم بود تاریک بود تو پذیرش زایشگاه😀بعد زنگ زدن از قسمت زایشگاه اومدن منو بردن داخل اتاق زایشگاه و اونجا خوابیدم رو یه تخت و دستگاه بهم وصل کردن برا انقباضات و نوار قلب بچه پرسنل پرستار و ماما و خدمه کلا خیلی مهربون بودن مدام ازم میپرسیدن چیزی نیاز نداری بهم انرژی میدادن ولی با این حال حس غریبی داشتم همش میگفتم ماما همراهم کی میاد خلاصه ساعت هفت ونیم ماما همراهم اومد
مامان آرمان🩵 مامان آرمان🩵 ۴ ماهگی
تجربه سزارین من
سلام دوستان عزیزم من ۰۳/۰۴/۰۶ زایمان کردم
یکشنبه ۳تیر نوبت دکتر داشتم هفته قبلش ک رفتم دکتر بچه عرضی بود گف ک اگ نچرخه سزارین میشی ی هفته دیگ صبر میکنیم ک بچرخه چون لکه بینیم داشتم دکتر گف دیگ باید درش بیاریم چ طبیعی چ سزارین دیگ استراحت مطلق شدم و امپول ضد انقباض میزدم تا ی هفته چون درد داشتم (دکترم خیلی سخت گیره هرجوری بود میخاست طبیعی بیارم) سونو هم برام نوشت ک ببینه چرخیده یا ن همون روز سونو رفتم بچه بریچ شده بود دکتر گف فردا برو یبار دیگ سونو بده چون بیمه قبول نمیکنه هرچی ب زایمانت نزدیک باشه بهتره بری سونو
نامه بستریم داد بهم برای چهارشنبه گف سه شنبه شب برو بستری شو
رفتیم بیمارستان و بستری شدیم گفتن از ۱۲شب به بعد چیزی نخور من اصلا تحمل گشنگیو نداشتم تو بارداری خیلی سختم بود 😂😫 خلاصه صب شد و منم هی استرسام بیشتر میشد ساعت ۸ونیم بود ک دکتر اومد به پرسنار بخش گف ببریدش سونو اگ نچرخیده بود بچه بیاریدش اتاق عمل😐 ینی تا لحظه اخرم منو بردن سونو
بعد از سونو رفتیم اتاق عمل پرسنل اتاق عمل مث فرشته ها بودن اینقده ک مهربون و خوب بودن واقعا اخلاقشون خوب بود بهم سوند وصل کردن و امپول بیحسی زدن
موقع عمل خیلی سردرد داشتم و حالت تهوع در حدی ک میخاستم بالا بیازم بهم دارو زدن و اکسیژن وصل کردن خیلی بهتر شدم
مامان باران و برکه مامان باران و برکه ۳ ماهگی
مامان ابوالفضل مامان ابوالفضل ۳ ماهگی
پارت سوم...گف میری زایشگاه الان ی ماما عینکی هستش کشیک بش میگی ک من غروب سه تا لخته خون بزرگ دیدم حرکتم بچمم کلا کم شد یهویی وخودتو ناراحت میکنی قشنگ دقت کن صوتی ندی منم گفتم باشه چشم
اونم گف برو پس دست علی گفتم ینی چ دکتر الان برم ینی بستری شم گف اره پس کیع کلا شوکه دشم بدون امادگی یهویی استرسم شروع کرد دیگه رفتم خونه وسایلامو برداشتم ی دوش غسل یهویی هم گرفتم شوهرمم دمدر مث پیرمردها غور میزد ک دکتر گف برو زایشگاه مستقیم چرا اومدی خونه خلاصع با عجله استرس موهای خیس رفتم زایشگاه ساعت یازده ربع بود رفتم ماما چک کرد معاینه کرد زنگ زد ب دکتر
دکترم‌خودش کشیک بود گف سریع امادش کن برا اتاق عمل وا من بدتر شد استرسم گفتم ینی چ ماما یهویی ینی عملم میبریدم اتاق عمل فک کزدم حداقل بستریم میکنه صب مییرتم اتاق عمل نگو خلوت ک بود‌ماما هم دوست دکتزه بود برا همی دکتر همه چیو یهویی کرد رفتم داخل رگم گرف گف بشین شوهرت پرونده بیاره بفرستم بری اتاق دیدم دکتر رسید اصلا نیومد پیشم از دور دیدم ورفت گف من میرم اتاق عمل اماده میشم تابیا گف چشم دکتر سوند وصل میکنم میفرستم میاد اقا خلاصه میاد سوند وصل کنه گفتم درد داره نمیزارم گف کی گف درد داره بابا بیا اگ دست من درد داشت بزن ت گوشم ماما خیلی مهربون بود خلاصه سوند زد یکم سوزش داشتم خوب شدم زود گف درد داش گفتم‌یکم سوزش وگرنه دیگه دیدم دکتر زنگ زد ماما پ چیشد نفرستادی گف چشم چشم دکتر الان میفرستم دکتره هم عجله داش زود عملو کنه بره قیب شه تا کسی شکش نکرد😂
دیگه دیدم گف بیا بریم وا ن ب مامانم ن خاهرام هیچکدوم‌نمیدونستن هیچکس چون همه چی یهویی شد واقعا....
مامان رهاجونی😍🥰 مامان رهاجونی😍🥰 ۴ ماهگی
به وقت زایمان 😍🥰
اینم ماجرای زایمان من
من چون سرکلاژ کرده بودم دکترم وقتی نخ سرکلاژ رو باز کرد درد شدید داشتم هرچی گفتم منو حتما سزارین کن قبول نکرد و بهم گفت یک ماما خوب سراغ دارم برو پیشش و باورزش و پیاده روی زایمان می‌کنی ده روز دیگه بیا برای معاینه اگه دیدم نمیتونی بعد سزارین میکنم
خلاصه ما رفتیم تو کار ماما و ورزش و پیاده روی
ماما بهم ورزش و گل مغربی
و شربت منیزیم (لاکسی ژل)
و خاکشیر رو پیشنهاد داد سه جلسه ورزش رفتم و صبح ها با مامانم پیاده روی
و پله رو میرفتم
و‌ ورزش میکردم
روز یکشنبه هفدهم بامامانم رفتیم پیاده روی به مامانم گفتم امروز نوبت آرایشگاه بگیرم بریم آرایشگاه گفت آره حتماً بگیر مامانم از وقتی نخ سرکلاژمو میخواستم باز کنم اومده بود خونمون
(قبلا مامانم و شوهرم بهم گفته بودن که یا شونزدهم یا هفدههم بچه بدنیا میاد
روز 17 برای شوهرم صبحانه آوردم بعد بهش گفتم امروز چندمه؟ 🤔
گفت 17چطور؟ 🤔
گفتم ها چی شد؟😁😏
من چرا درد ندارم؟🤔
تو و مادرت که می‌گفتین بچه 16یا 17بدنیا میاد؟!😁😏
خندید گفت خب من حدس زدم هنوز که 17تموم نشده خخخ
باهم خندیدم و شوهرم رفت سرکار ) منم قرص تیروئیدمو خوردم و سرمو کردم تو گوشی بعد رفتم به مامانم گفتم بیا صبحانه‌ بخوریم
داشتیم صبحانه میخوردم یکهو دیدم لباسم خیس شد داغ داغ شدم
به مامانم گفتم کیسه آبم سوراخ شد کیسه آبم سوراخ شد😢😢😢😭😭😭
ابجیم از خواب پرید مامانم گفت هول نکن چیزی نیست نترس
زنگ زدم به ماما گفت اگه حموم نرفتی یک دوش بگیر کم کم وسایلتو جمع کن و برو بیمارستان منم میام
منم همین کارو کردم و زنگ زدم به شوهرم خبر دادم که کیسه آبم پاره شده و بعد جمع کردیم با مامانم و خواهرم رفتیم بیمارستان
مامان پناه مامان پناه روزهای ابتدایی تولد
پارت۲تجربه زایمان سزارین با بیحسی
اونجا کلی ازم آزمایش گرفتن و تست نشتی کیسه آب و متاسفانه تستم مثبت شد دکتر اونجا گفت باید معاینه ات کنم به دکترت اطلاع بدم و معاینه کرد ۲سانت بودم خیلی دردم گرفت و اذیت شدم پرستارحول کرده بود گفت تشکیل پرونده بده تستت مثبت شده باید بستری بشی منم گفتم نه امکان نداره زنگ دکترم بزنید من بیمارستان دیگه ای قراره سزارین بشم ن اینجا دیگه زنگ دکترم زدن گفت باورژانشی برو بیمارستان ایران و کلی برخورد کرد کهرا صبح نیومدی گفتم بیا الان اومدی من بیرون از شهرم تا بری خودم می رسونم حالا من نه ساک زایمان خودم ن بچه رو با خودم نیاورده بودم چون فکر نمی کردم بخوام زایمان کنم خلاصه تو راه بیمارستان ایران بودیم دکترم ز زد گفت برگرد علوی اتاق عمل بیمارستان ایران یکی خونریزی کرده پر هست😐😐خلاصه برگشتیم اونجا دکترم اومد دید بچه افتاده تو خشکی زود کارای بستریم و کردم شوهرم زنگ زد مامانم و ابجیم وسایلای خودم و بچمو آوردن ۸رفتم اتاق عمل
مامان رایان مامان رایان روزهای ابتدایی تولد
پارت ۳ داستان زایمان من
خوب رسیدم به تایمی که سخت ترین بود
انتظار برای فردا شدن و رفتن به بیمارستان و یه عالمه تجربه جدید که ۴قط تا اون لحظه تو کلاسای زایمان یاد گرفته بودم.
بعد از مطب دکتر رفتم یه شام خوردم و بخاطر خستگی به سختی خودمو تا ۱۲ شب نگهداشتم بیدار که غذا بخورم و بعدش ناشتا بمون تا فردا ساعت ۱۰
با کلی هیجان استرس ساعت پنج و نیم صبح راه افتادیم سمت بیمارستان. پذیرش شدم تقریبا ساعت ۶ و نیم بود. با بابام و شوهرم خدا حافظی کردم البته نمیدونستم قراره قبل از عمل نبینمشون
با مامانم رفتیم بخش جراحی زنان و خلاصه یه مقدار کار پذیرش داشتم آزمایش و شرح حال و ضربان بچه و پوشیدن لباس اتاق عمل
بعدش فرستادنم تو اتاقم تخت ۲۴ یه اتاق دو تخته بود که اون خانمی که تو اتاقم بود در حال ترخیص بود
خیلی اون سه ساعت انتظار تا اومدن دکتر سخت بود که ببرنم اتاق عمل البته تو این فاصله یبار شوهرم خوراکی اورد واسه مامانم که من رفتم تحویل گرفتم تا برا آخرین بار ببینمش خیلی سخت بود خودمو خوشحال نگهدارم چون اونم جا خورد تو لباس اتاق عمل دی م اونم خیلی نگران بود
تو این فاصله چون خیلی گشنه بودم حالم بد شد یه سرم بهم زدن تو بخش
یه ۱۰ دقیقه از سرمم گذشت که از اتاق عمل اومدن دنبالم و وحشتنکا هیجان و استرس داشتم خیلی خودمو گرفتن موقع خدا حافظی با مامانم گریم نگرفت .رو ویلچر بردنم دم اتاق عمل و دوباره شرح حال گرفتن منم با دقت جواب میدادم و با حرف زدن با نی نیم خودمو آروم میکردم و خوشحال بودم بزودی قراره ببینمش

ادامه تاپیک بعدی ...
مامان فندوق🌰 مامان فندوق🌰 ۴ ماهگی
پارت یک سزارین
خب خانوما من به انتخاب خودم سزارین شدم تو بیمارستان پارسا و دکترمم مریم کریمی بود.
من ۵ صبح ۲۸م رفتم بیمارستان برای زایمان و تا پذیرش شدم و فرم و اینجور داستانا تموم شد ینی ساعت ۷ یا ۷ونبم اگر اشتباه نکنم رفتم برای اماده شدن اتاق عمل که از شانس من اون روز شلوووغ ترین روز بود فک کنین دکترم تو یک روز ۱۴تا سزارینی داشت خلاصه لباسه اتاق عمل و پوشیدم و گفتن که میخوان انژیوکت و سوند و وصل کنن 🤦🏻‍♂️منم گفتم که من از قبل با دکترم هماهنگ کردم که سوند و بعد بیحسی برام بزنن نه قبلش که اونم بهم گفت امروز سرمون خیلی شلوغه نمیتونیم اینکارو کنیم ☹️اول انژیوکت و وصل کرد ولی نذاشتم سوند و وصل کنن گفت میرم و میام اونموقع برات میزنم.وقتی اومد خودمو مظلوم کردم گفتم من تاحالا اصلا بیمارستان نیومدم چه برسه اتاق عمل استرس دارم توروخدا بعد بی حسی برام بزنین من حتی از امپولم میترسم 🤣دیگ دلش به رحم اومد و منو بردن تو یه اتاق که همه کسایی که اونروز زایمان داشتن اونجا بودن تا نوبتشون شه منم همین که رسیدم اونجا دیدم به همشوون سوند وصله و همشون از سوزش اشکشون در اومده بود منو که دیدن گفتن تو چرا سوند نداری گفتم واسه من بعد بیحسی انجام میدن.بعد همشون میگفتن ای کاش ماهم میخواستیم ازشون که اونموقع انجام بدن.
ادامه دارد 😂دیگ دارم با جزئیات مینویسم که همه مراحلشو بدونین.
مامان امیرابوالفضل مامان امیرابوالفضل ۳ ماهگی
تجربه ی زایمان ۲😬✌️
خلاصه که نامه سز گرفتم برای نهم مرداد البته من گفتم ۱۱مرداد که بیوفته پنج شنبه ولی دکترم گف نمیکشی چون انقباض داری البته من فقط حس فشار داشتم درد نبود ولی مثل اینکه میگن انقباضه اون خلاصه دکترم زنگ زد که دو روز مونده ب عمل برم معاینه بشم گف دهانه ی رحمت بازه فک کنم بکشی تا نهم حالا کی بود؟ششم مرداد منم ترسیدم نمیدونم چرا اومدم خونه این حس فشار زیاد شد دوباره حس فشار تو مقعدم شروع شد چون قطع شده بود ب خاطر شیاف و امپول خلاصه پیام دادم دکترم گف برو بیمارستان ان اس تی دادم که سه تا انقباض نشون داد زنگ زدن دکترم گفت بهم بگن فردا صب برم راستی اینم بگم دکترم دید که حس فشار دارم تاریخمو کرد هشتم امپول ریه هم گف دوباره بزن نگرانی منم واسه این بود ک سونو ۳۶و پنج روز گفته بود بچه ۲۴۴۵ sgaهس و خلاصه نگران بودم شدید
قرار بود هفتم برم پرونده سازی برای هشتم ولی ان اس تی دوباره گرفتن ازم و گفتن که شام بخورم و قرصامو ولی ناشتا باشم اون شب از استرس شامم نخورده بودم اومدیم خونه چهار صبح بود😂با یه پیتزا به دست خوابیدیم و صب رفتیم برای پرونده سازی رفتم بیمارستان ان اس تی ک دادم دوباره انقباض نشون داد همون لحظه دکترم اومد و گف برو اماده شو برا بستری
مامان رستا👧🏻🌼 مامان رستا👧🏻🌼 ۸ ماهگی
تجربه زایمان
روز هیجدهم پنج صب بیدار شدم رفتم حموم بعد آماده شدم ساعت شیش راه افتادیم منو همسرم و مامانم و آبجیم هفت رسیدیم بیمارستان کارای پذیرش و کردیم از بلوک زایمان اومدن دنبالمون رفتیم بالا با همشون روبوسی کردم رفتم داخل لباس اتاق عمل پوشیدم دراز کشیدم آنژوکت وصل کردن آمپول بتا هم بهم زدن سوند رو نذاشتم وصل کنن گفتم بعد بی حسی
ساعت یه رب به ده از اتاق عمل زنگ زدن با تخت بردنم بیرون همسرم و مامانم اینا پشت در بودن همگی با آسانسور رفتیم اتاق عمل تا ده و بیست دقیقه تو ریکاوری منتظر بودم بعد بردنم اتاق عمل اونجا چند نفر کار های بی حسیمو سوند رو انجام دادن خیلی مهربون بودن دکتر مهربونمم اومد بی حس کامل نشده بودم دکترم با یه چیزی خط میکشید ولی من حس داشتم گفتم خانم دکتر من کامل حس دارم یهو یه آمپول زدن به آنژیوکتم گفتم این چیه آقاهه گفت خواب مصنوعی یهو حس میکردم تو خوابم حس میکردم یکی از وسیله های اتاق عملم🤣 صدای دکترمو خیلی بم شنیدم گفت چه نازه صدای گریه ی دخترمم شنیدم ولی همچنان فکر میکردم یکی از وسیله های اتاق عملم😂 یهو یه صدایی میشنیدم که ناله میکرد پس دختر من کو چشممو به زور باز کردم دیدم دهن خودمه داره میگه دختر من کو🥺 دخترمو برده بودن ان آی سیو هی از پرستاری که پیشم نشسته بود میپرسیدم چه شکلی بود میگف خیلی ناز بود بعد اومدن ببرنم بخش آروم شکممو فشار دادن درد نداشت ولی نمیدونم چرا داد زدم😂 بعد بردنم بخش از ریکاوری اومدم بیرون آبجیم و مامانم اونجا بودن همسرم دسته گل دستش بود هی میبوسیدن منو بردنم بخش لباسامو عوض کردن تمیزم کردن همش نگران دخترم بودم همسرم گف الان میارنش رفته بود ازش عکس گرفته بود هی میبوسیدم عکسشو بعد نیم ساعت آوردنش بهترین لحظه زندگیم بود دیدنش😍