مامانا شما جا من بودید چیکار میکردید
من قبل زایمان به مادرم گفتم بیا پیشم ده روز آمد ولی همش قر میزد کمرم و همش خوابش میمد بیشتر کارا بچمو خودم کردم در حد سه ساعت می‌گرفت من بخوابم بعد که رفت
بچه من سینمو نگرفت مدام گریه میکرد شیرم کم بود
دیشب شوهرم ی جارو پیدا کرد رفتیم مشاور شیردهی زنگ زدم گفتم مامان گفتن ی همراه بیار میای باهام گفته دو سه روز طول می‌کشه یکی باید کنارش باشه تو خونه تا راه بیفته بچه
گفت بزار از بابات بپرسم دو سه رووووز؟ گفتم آره جای بدی که نمیخایم بریم برای بچس گفت ماشینم خرابه گفتم من میام دنبالت گفت بزار بپرسم
ناگفته نمونه مادر من همه جا می‌ره اجازه ام نمیگیره از بابام
همراه برای این میخواستم ی سرنگ دستش بگیره که من بچه رو میزارم زیر سینم سریع این چیزه رو بکنه دهن بچه همزمان با من که سینه میکنم دهن بچه تا مک بزنه شیرم بیاد دلم برای بی کسیم سوخت حتی نگفت بیا آب چهلم بچه رو بریزم چه رفتاری داشته باشم باهاشون موندم بخدا
جلو شوهرم خجالت کشیدم
منم همون موقع که گفت بپرسم گفتم ی پرستار میگیرم خداحافظ

۱۷ پاسخ

کار نکن فقط بشین پا بچه کاراتو یه دفعه ای که بچه می‌خوابه بکن خیلی سخت ولی دیگه چاره ای نیست

عزیزم همه خیلی سختی میکشم هرکسی به یه رنگ فقط خود آدم که باید زندگیشو جمع کنه منم به خاطر همین بی کسی و نداشتن آدم دورم شیرم دیگه نیمود بچم شیرخشک میخوره منم که ۹سالم بود مامانم فوت شد اینقدر سختی کشیدم تا الان مادرشورهرم که با شوهرم دعواش شد دیگه رفت تهران زندگی کرد

خوش بحال شما که مامانت ده روز پیشت بود
من از همون اول خودم بودم بود
خواهرم تا ده روز یه سری بهم میزد نمیتونست زیاد بمونه بچه داربود
دیگه همش تنها بودم
از تنهایی خیلی بد جور افسردگی بعد زایمان گرفتم عصر ها تا شوهرم از کار میومد من از گریه زیاد حالم بد میشد هرکاری میکردم گریه هام تمومی نداشت
من زایمانم طبیعی بود الان یاد اون روز ها که میفتم از زایمان اونقد نمیترسم که از افسردگی بعد زایمان میترسم

والا من 9ماه تمام اشپزی کردم براشون. الان همش غذا پختن با منع. انگار ن انگار زایمان کردم. مامانم دست ب هیچی نمیزنه.انگار حسودی می‌کنه بچه سومه😀

ای بابا چه ناراحت کننده واقعا ادم دلش به پدر مادرش گرمه...
من تو بارداری که همش خونه مامانم اینا بودم‌بعد بارداری هم تا ۲ ماهگی بچمو نگه میداشت خونش و هنوزم همینه هی میرم اونجا یا اون میاد تازه یوقتا چیزی میشه بحثم‌میشه ناراحتم میشم......
چرا اخه باید یه مامان‌با بچش بد باشه اونم زایمان که سخته ادن نمیخواد منت خانواده شوهر بکشه🥲🥲🥲

والا برا من ماه آخرم هست بجای اینکه مراعات کنه از لحاظ روحی استرس نده بهم .مامانمو ابجیمو بابام ریختن سرم هرچی خواستن گفتن باز دلشون آروم نبود هفت صبح زنگ میزدن توهین میکردن دو روز تمام اشک منو در آوردن .این نه ماهم یکیشون نیومد بپرسه چی دلت میخواد چند ماهته.بخاطر اینکه نزدیکشون باشم شاید اومدن کمکم کنن خونمو آوردم نزدیک خونشون ولی دریغ از ی سرزدن خالی . درحالیکه با خواهرم اینجوری نبود منم یبار گله کردم ک با من اینجورین با فلانی اینجوری نبودین سرهمون مامانم گوشیشو شکوند ی دعوایی راه انداخت
منکه کلا بریدم می‌خوام بیمارستانم رفتم خبرشون نکنم

مامانا جدیدا عوض شدن😶🥴

مامان من یه هفته اومد از فرداش پیام داد بابات میخاد بره باغ منم باهاش میرم تنها نباشه ناهارشو بدم بعد ساعت های ۱_۲زنگ میزدم میگفتم چه خبر کجایی میگفت خونم بعد فهمیدم بهونه میاره نیاد منم دیگه اصلا نگفتم بیا
با اینکه دست تنها خیلی سختمه ولی منت احد وناسی رو نمیکشم همسرم از سرکار میاد بهش میگم نگه داره ۲ ساعت بخابم وگرنه دیونه میشم

سلام عزیزم😂😂😂😂وای خندم میگیره چرا همدردام زیادن؟😂😂😂😂 خواهر من مامانم ۹ ماه بارداریم جون قلیون کنار گذاشتم دیگه نیومد😂😂 بعدشم زایمان کردم بیمارستان که هیچ فقط ۳/۴ باری اومد نفس دید و بعدشم باز قطع رابطه و قهر کرد چون بهش گفتم بیا ضامن وامم شو😂😂😂😂بزن قدش اینا میشه درس عبرت که با بچه هامون اینکار نکنیم🤚🏻

کلا پرستاری کردن از کسی خیلی کار سختیه انقدر باید با ملاحظه باهاش رفتار کنی که دلش نشکنه

سلام من کاملا درکت میکنم منم مادرم روز چهارم زاچیم سر یک شوخی کوچیک بهم گف مجبورم تحملت کنم دیگه بعد اون تا ۴۰ روز گریه هام بند نیومد از جمله هاییکه بی منظور بارم کرده بود بعد زایمان ادم دلنازک مسشه تا اینکه کل حرفاییکه سر دلم سنگینی میکرد به بابام پیام دادم و گفتم اونم ارومم کرد و به مامانم گف اونم با گریه اومد برام توضیح داد که منظوری نداشته و منم سبک شدم دیگه حالم خوب شد

عزیزم درست مثل من هستی درکت میکنم
مادر من تو بارداری که کمکم نبود بعد زایمان هم ده روز موند پیشم بخدا بیشتر کارامو خودم کردم مامانم کاری نمیکرد الکی میگفت زانوم درد میکنه مینشست گوشی میگرفت دستش خودم مجبوری کارامو میکردم بعد ده روز هم بهونه آورد

اشکال نداره عزیزم، تو که نمیتونی مجبورش کنی
یاد بگیر خودت تنها کاراتو بکنی و تا جای ممکن از همسرت کمک بگیری

ای بابا منم همین مشکلات رو دارم جایی که بخوان هستن وگرنه غرغر شونو دارن و نیستن

غصه نخور تنها نیستی منم به مامانم میگم باهام بیا بیمارستان همراه که منت مادرشوهر نکشم میگه من پادردم یا فشار دارم خو مادر من اینهمه بیرون میگیردی یه روز پیش من باش گوش نمیده ک

مادر منم باهام نموند وقتی زایمان کردم 🤣یک روز موند صبحش رقت

مگه من بچش نیستم چرا اینجوری کرد باهام تو دوران زایمان الآنم

سوال های مرتبط

مامان تینا مامان تینا ۳ ماهگی
داستان بارداری و زایمان پارت سه

خلاصه که زنگ زدم شوهرم ، شوهرمم گفت الان راه میفتم
من از اول هم قصد داشتم مامانمو نبرم سر زایمانم چون ادمیه که استرس میگیره و به ادم منتقلش میکنه و من کلا ادم ریلکسی ام

رسیدم جلو در بیمارستان نشستم رو نیمکت که شوهرم برسه تو همون فاصله زنگ زدم مامانم
مامانم گفت رفتی دکتر؟
گفتم اره گفت چی گفت دکترت کی زایمان میکنی؟
گفتم بخاطر وزن تینا نامه بستریمو داد برای روز جمعه (در صورتی که اون روز سه شنبه بود)
گفت پس جمعه بیاین دنبالم باهم بریم بیمارستان گفتم باشه و یذره باهاش حرف زدم و قطع کردم
مامانم رفته بود خونه مامان بزرگم داشت رب میپخت و کاملا سرگرم رب بود😂

بالاخره شوهرم رسید بعد سه ساعت

اینو یادم رفت بگم که من دو هفته بود دهانه رحمم یک فینگر باز بود و توی مطب دکترم معاینه تحریکی کرد که تا برم بیمارستان شده بود دو فینگر و توی مطب هم یبار نوار قلب گرفتن از تینا

شوهرم اومد و تا کارای پذیرشو انجام داد شد ساعت ۷ شب
رفتم بلوک زایمان لباسامو عوض کردم همه وسیله هامو دادن دست شوهرم حتی گوشیمو
مامان نــورا♥️ مامان نــورا♥️ ۴ ماهگی
#پارت ۴
شوهرم رفت دنبال کارای بستری منم زنگ زدم به مامانم که بیا بستری دارم میشه تا شب زایمان میکنم مامانم شوک شده بود دیگه زنگ زدم به دکتر اونم شوکه شده بود و خوشحال خلاصه با ماما همراهم هماهنگ کردم گفت ۴ شدی میام فعلا بخواب طول میکشه یعنی هیچ کس فکر نمیکردم من زودی باز بشم من همین که داشتم حرف میزدم کلا ۵ دقیقه هم‌نشد همچنان دردام خیلی نامنظم بود ولی وقتی میگرفت حالم بد میشه یهو یه درد شدید گرفت رفتم به پرستار گفتم خیلی خوش برخورد بودن همشون گفتم میشه معاینه کنی گفت الان شدی گفتم بازم بشم دردم بیشتر شده معاینه کرد گفت وای ۶ سانت شدی 😁😍گفت برو بگو سریع بیارن برو بخواب رو تخت تو اتاقت منم گفتم بزار یه دسشویی برم بعد میرم دنبال شوهرم که بگم سریع بیا همین که رفتم دسشویی دیدم ازم لخته های کوچیک خون اومد یکم استرس گرفتم ولی بازم گفتم نزدیکه اومدنته دخترم واقعا موندم اینهمه بیخیالی از چیه شوهرم میگه از عشق مادریت که دوست داشتی زودتر بغلش بگیری
مامان فسقلی ♥️ مامان فسقلی ♥️ ۲ ماهگی
تجربه زایمان پارت دو
با تمام جزییات و لحظه به لحظشو میگم امیدوارم کسی نیاد بگه اووو زایمان طبیعی سخت نیست . امیدوارم که شماها خیلی راااحت بدنیا بیارید نینی هاتونو و خوش زا باشید.
رسیدیم به جایی که پذیرش شدم و لباسامو عوض کردم و رفتم تواتاق ی تخته که کنار تخت ی دستگاه ان اس تی بود و داخلشم ی محفظه برای نینی که بدنیا اومد بزارنش داخل و ی دسشویی داخل اتاق .
لباسامو عوض کردم که هشت تا دانشجو اومدن با استادشون داخل با لباسای سبز لجنی که دور تا دور تخت من جمع شدن یکیشون ان اس تی وصل کرد بهم ،استادشون معاینم کرد گفت یک سانتی!! من فک میکردم حداقل حداقل دو رو باشم‌😵‍💫که نبودم ... دیگه یکیشون گفت من آنژوکت بزنم من من 😒
اومد رگمو بگیره که جابجا زد ونتونست!!گفت بد رگه بریم اون دست !! که یکی دیگشون گفت بذه من بزنم نوبت منه😑دقیقا موش آزمایشگاهی رو داشتم !!که استادش گفت دستتو بزار رودستم باهم بزنیم 😶😲و خلاصه آنژوکتمو زدن 😤یکیشون گفت من میخام معاینه کنم 😮‍💨تا دستشو گذاشت دم من جیغ زدم ،دوباره اومد بزاره من جیغ زدم گفتم ولم کنید ،که استادشون نگاهم کرد گفت وای چ سوسول!!گفتم اره سوسولم دست نزنید بهم 😡ولی تا دانشجویه معاینه نکرد ولم نکردن 😢
فقط دعا دعا میکردم زودتر ماما خصوصیم بیاد از شرشون خلاص شم
که تا ماما خصوصیم اومد همشون رفتن و ماما گفت چند سانتی؟گفتم همون یک !! گفت خب خوبه .و انقباضام منظم بود تو ان اس تی که گفت این خیلی عالیه 😍بااین درد و انقباضا سریع پیشرفت میکنی 🫠
و شروع کردیم به ورزش و گفت اهنگ بزار و منم اهنگ گذاشتم و خوشحال شروع کردم به ورزش و ی ساعتی گذشت و معاینه کرد و هیچی نگفت !! فهمیدم همون یک سانتم ولی شدت دردا داره زیادتر میشه .دیگه اهنگ و قطع کردم که داشت میرفت رو مخم 😤
مامان پناه و حنا💞 مامان پناه و حنا💞 ۱ ماهگی
#تجربه _زایمان ۲
چندساعتی تو نوبت سونو بودم و دیگ ظهر شده بود به شوهرم گفتم از وقتش گذشت عمرا دیگ بستری کنن برا زایمان و از شب قبلش ناشتا بود وقتی رفتم سونو ب دکترش گفتم دارن اذیتم میکنن و اگ میشه آب دور بچه رو کم بزن😂که گفت من اصلا چنین کاری نمیکنم و وقتی چک کرد گفت نیاز نیس من کم بزنم چون آب دور بچت هفته همین الان بااین‌سونو برو بیمارستان واای که من چقدر ذوق کردم از اینک آب دورش کم شده 😍😂سونو رو نشون دکتر دادم ولی باهام لج کرده بود میگفت من عمل نمیکنم و تا دو سه روز دیگ مشکلی پیش نمیاد برو خونه سه روز دیگه بیا تا بستریت کنم😑منم همونجا جلو دکتر زنگ زدم به شوهرم و گفتم اینجوری میگه شوهرمم عصبانی شد گفت بهشون بگو ما نه ماه صبرکردیم سه روزم صبرمیکنیم ولی اگ اتفاقی برا بچم افتاد همون بیمارستان رو سر تک تکتون خراب میکنم و چون صدا گوشیم بلند بود دکتر شنید و گفت صبرکن زنگ زد چندجا و بعدم زایشگاه سفارش کرد که اورژانسی بستریش کنید ساعت دو بستری شدم و ساعت پنج و نیم آماده شدم برای اتاق عمل اول سوند گذاشتن که خیلی خیلی میسوخت و سوزشش غیرقابل تحمل بود چندبار اومدن چک کردن ولی مشکلی نداشت ساعت پنج و ربع راهی اتاق عمل شدم استرس و ترس عجیبی داشتم و بیشتر نگران دختراولم بودم که اگ برام اتفاقی بیوفته بچم چیکار کنه🥺دکتر اومد چندتا سوال ازم‌پرسید و گفت بیهوشی میخوای یا بی‌حسی که گفتم‌بی‌حسی چون بیهوشی رو میگفتن روی شیر و بچه تاثیر میزاره سوزن رو که زدن پاهام‌گرم شد و دراز کشیدم پرده رو وصل کردن
مامان آلپای خان مامان آلپای خان ۴ ماهگی
تجربه زایمانم
قسمت هفتم
من از اول بارداریم هیچ دوستی نداشتم خواهر هم ندارم خانواده شوهرم هم اصلا اصلا اهل همدلی نبودن کم هم اذیتم نکردن.
همینکه همسر دوست شوهرم که دکترهستن گفت بیا به شوهرم گفتم ببین اینا کمیسیون منو رد میکنند شنبه منو میبرن طبیعی . اگر نتونستم تازه میبرن سزارین . بریم اونجا کلی هم حرف و فشار عصبی بارم میکنن بیا بریم پیش خانم همکارت
گفت باشه رفتیم زایشگاه شهرمون. همین که رسیدم بهش زنگ زدم کجا بیام گفت بیا تریاژ من میگم تو دختر خاله منی ( خیلی ذوق کردم وقتی اینو گفت چون هیچ حامی عاطفی نداشتم ) رفتم تریاژ گفتم من دختر خاله فلانی ام گفتن خانم دکتر منتظره و فلان فهمیدم. دانشجو تخصص زنان هست . رفتم تا منو دید و سونو رو دید گفت تو نباید طبیعی زایمان کنی چقدر بی انصاف بوده دکتر اولت‌ گفت حال خودت چطوره و فلان یکم حرف زدیم گفت بهت یک ساعت بعد زنک میزنم کارت دارم گفتم باشه. رفتم پیش همسرم گفتم بریم خونه تا یه ساعت زنگ میزنه خانم دکتر ک اسم کوچکش هم فرشته بود. و واقعا فرشته زندگی من و بچم شد ... به یک ساعت نرسید ساعت حدود ۱۲ظهر بود تماس گرفت گفت نهار خوردی؟ گفتم نه. گفت نخور و ناشتا بمون برو ساکت رو جمع کن و بیا همون تریاژ..... من به لحظه حس کردم کل بدنم یخ زد. گفتم منو می‌خواین سزارین کنید ؟ گفت آره اگر بشه... گفتم باشه رفتیم خونه
مامان دیارا🩷 مامان دیارا🩷 ۳ ماهگی
خانما من زایمانم طبیعی بود و اومدم تجربه خودم رو بگم
البته که میدونم برای همه اینجوری نیست و صرفا من فقط میخوام تجربه خودمو بگم


پارت ۱:
حدودا ۱ مهر بود که من صبحش باید میرفتم کلاس های امادگی زایمان که میرفتم
اون روز خواب موندم و نیم ساعت دیر تر رسیدم که دیدم کلاس کنسل شده
و به ماما گفتم میشه ضربان قلب بچه رو گوش کنم گفت اره
اولش ایستاده برام امتحان کرد پیدا نمیکرد

بعدش گفت دراز بکش که صدای قلب بچم در اومد

دیگه قرار بود من چهارشنبه معاینه هم بشم تحریکی چون ۶روز مونده بود به زایمانم
دیگه رفتم خونه مامانم حدودا ساعتای ۴ بعد از ظهر بود که دیدم حالت دل درد و کمر درد پریودی دارم

دیگه اهمیت ندادم و گفتم حتما بخاطر پیاده روی و پله هاست
تا شب که شوهرم اومد خونه مامانم و تا اون موقع هم دردام بیشتر شده بود

میخواستم برم خونه خودم که مامانم و شوهرم نزاشتن گفتن بخواب همینجا معلوم نیست چی بشه دیگه همسرم رفت از خونه وسیله هارو اورد چون از قبل اماده کرده بودم

دیگ رفتیم بخوابیم که ساعتای ۲ بود من دردام هی میگرفت هی ول میکرد ولی منظم نبود منم همچنان میگفتم درد زایمان نیست من قراره معاینه بشم

تا ساعت ۴ صبح که دیگه نتونستم تحمل کنم رفتم مامانم و صدا کردم گفتم من درد دارم بریم بیمارستان