تو قسمتی ک آمادگی برا سزارین بود چهار نفر بودیم سه تاشون بچه دومشون بود و من بچه اول
اون سه تا استرس داشتن و هی میگفتن وای میترسیم،من عین خیالم نبود ،فقط میگفتم زودتر تموم شه ببرنم اتاق عمل بچه رو ببینم😍حتی ی ذره نگران نبودم و به درد و اینا فکر نمیکردم تموم فکرم پیش دیدن هیما و شنیدن صدای گریش بود...به اون سه نفر میگفتم شایدم چون شما میدونین چی در انتظارتونه استرس دارین،من واقعا چون تجربه نکردم نمیدونم چی قراره بشه برا همین نگران نیستم😄
خلاصه که من لحظه شماری میکردم برا شروع عمل
بعد از عملم از ذوووق داشتن هیما اصلا درد نمیفهمیدم که😄سریعم پاشدم راه رفتم ،تا صبح چنددد بار بلند شدم راه رفتم و هروقت هیما گریه میکرد میپریدم برش میداشتم
واقعا روز به دنیا اومدنش بهترین روز زندگیم بود و الانم هیچ دردی ازش تو ذهنم نیست فقط شیرینی بوده و با جون و دل دوس دارم برگردم ب اون روز...
اما امشب🫠شوهرم برگشته میگه برا بچه دوم اقدام کنیم!!!کاملا جدیه
میگه زیر یکسال باید اقدام کنیم
تن و بدنم میلرزه ب بارداری و نوزادی فکر میکنم😶به زایمان و افسردگی بعدش🫥به درد سینه و کمر و سردردای شدید و بی جونی😶‍🌫️
واقعا چقدر این ک آدم بچه رو بخواد یا ناخواسته بشه تو تحمل درد و سختی تاثیر داره ... من با همه سختیای بالا جون عاااشق داشتن بچه بودم هیچی نفهمیدم و همش برام مثل قنده ولی امشب که به تکرارش فکر میکنم چون بچه نمیخوام انگار عذابه!

تصویر
۹ پاسخ

عزیزم شوهرت قرار نیس بدنش نابود بشه خیلی جدی بهش بگو زیر دوسال محاله

بهش بگو تو نمیخوای زایمان کنی که ،میدونی زیر یه سال چقد سخت ،هنوز این بخیه ها خوب جوش نخوردن دوباره پاره میشن،،جدا از همه اینا میدونی چقد ظلم میشه به دخترت!!!تو بارداری نمیتونی بغلش کنی درست حسابی نمیتونی بهش برسی،دقیقا اوج شیطنتاشه که باید مراقبش باشی،،الان بچه خواهرم یه سالشه پسر من سه ماهشه،،اصلا دیگه نمیتونیم یه ساعت خونه هم بمونیم چون اون تازه یاد گرفته حرف بزنه جیغ بزنه کلا بیداره بازی میخواد بیرون میخواد ،ولی پسر من همش خوابه ،پیش هم باشن اصلا دودیقه هم نمتونه بخوابه دیونه میشه،دقیقا همین شرایطم برای شما پیش میاد وقتی دومی بدنیا بیاد،،،اینارو به شوهرت توضیح بده ،هیچ جوره هم زیر بار بچه دوم نرو😬

شوهرت نمیدونه که با آوردن یه بچه دیگه وقتی نوزاد داری در حق نوزادت ظلم می‌کنی..اون بچه چه گناهی داره ..اینارو براش توضیح بده روشنش کن که علاوه براین که بدن خودت تحلیل می‌ره مثل قبل نمیتونی به بچه برسی و حتی شیرت تلخ میشه نباید بدی ..

خیلی جدی و بدون تعارف بگو که من بچه نمیخان فعلا.
مگه جونتو از سر راه اوردی؟؟؟؟الان بدنت نابوووووده،حدقل دوسال باید بگذره تا بدن ادم برگرده به حالت طبیعیش.

عزیزم حالا چه عجله ای داره! بزارید یکم هیما جون بزرگ بشه شما یکم سیستم بدنیت قوت بگیره بعد، حالا همسر من برعکسه میگه همین یدونه کافیه من میگم نه ۴ سال دیگه یکی میارم میگم مگه تو زایمان میکنی دردش و من میکشم😅😅

یکی از اشناهای ما فروردین یه زایمان داشت بعدشم هم سریع ناخواسته باردار شد اخرای سالم یه زایمان دیگه ،یعنی تو یه سال دوتا زایمان ،،همه دکترا بهش میگفتن خیلی خطر ناکه هم برای خودت هم بچه،یعنی نه میتونست نگه داره نه سقط جفتش ریسکش براش بالا بود ،ولی ناچارا بدنیا اورد بچه رو ،بماند که چقددددددسختی کشید از بارداری تا همین الان

هنوز از نظرجسمی روحی و همه جوره به قبل برنگشتیمممم خیلی سختهههههههههههههههههههههههههحتی فکرش دردناکه .

اصلا وقتی سزارین باشی زیر دوسال نمیشه بچه دار شد و خیلی خطرناکه...

عزیزم سزاررین بهتره تا ۱۸ ماه اصلا باردار نشی اینو بهش بگو.بخیه ها کامل جوش نمیخورن

سوال های مرتبط

مامان مامان نخودچی مامان مامان نخودچی ۸ ماهگی
همونجا که اومدم خونه دیدم کلی زیرمیزی میخوام بدم یه دکتری پیدا کنم زیر میزی نگیره یا کم باشه برم اریا اختیاری سز بشم یهو اینجا گفتن اتنا پورعلی سزارین میکنه بهش پیام دادم گفت بیا قبولت میکنم رفتم پیشش روز بعد توی راه گریه میکردم که فقط قبول کنه خداروشکر رفتم پیشش زنگ زد بیمارستان گفت صبح بیا عمل روز نیمه شعبان توی زندگیم هیچ وقت اینطوری خوشحال نبودم اول از همه زنگ زدم مامانم گفتم اماده شو صبح بریم بیمارستان انقد درد داشتم بخاطر معاینه ها که فک میکردم بچه الان به دنیا میاد
صبح روز زایمان بازم باورم نمیشد تا بستری نشدم همش استرس داشتم که نکنه ایندفعه هم برگردم خونه وقتی اماده شدم خیالم راحت شد رفتم اتاق عمل تا در بازشد دکتر رستمی رو دیدم😂شوک شدم ولی پورعلی عملم کرد بی شک میتونم بگم بهترین زایمان بود پرسنل اتاق عمل عالی بودن انقد باهام شوخی میکردن ارامش داشتن من داشتم تست میکردم ببینم بی حس شدم یانه یهو احساس کردم زیر سینم خالی شد دیدم صدای گریه دخترم اومد دکتر گفت ملکه برفیمون به دنیا اومد مامان خبر داری بیرون سفید پوش شده پا قدم نی نی خوشگلمونه باورم نمیشد بالاخره راحت شدم
ار بعد سزارین منو بردن ریکاوری یبار شکممو داخل اتاق عمل فشار دادن یبار ریکاوری یبارم اتاق خودم هیچکدومشو حس نکردم فقط لرز داشتم بدجور میلرزیدم بعدش پمپ درد داشتم و شیاف میذاشتم
مامان أفران مامان أفران ۵ ماهگی
سلام میخواستم از تجربه خودم برای زایمان بگم☺️
من دوره بارداری خوبی داشتم خداروشکر جز یه سری دردا که آخر ماه اکثر مامانا باردار تجربه کردن منم کمر درد سنگینی بلند شدن نشستن سختی داشتم
دوهفته میخواست به زایمان خواهرم یهویی برای یه سردرد کوچیک که ما فکر می‌کردیم زود خوب میشه دوبار دکتر بردیم دیدم خوب نمیشه بلکه داره بدتر میشه صبح روز بعد بردیم بیمارستان که در راه بچه بیهوش میشه و به من میگم نمیگن چی شده من نزدیک زایمانم بود کلی استرس حرص کشیدم
بهم میگفتن چون درد زیاد داشت دکترا بیهوشش کردن در عوضش بچه رفته بود کما هوشیارش 8بود خلاصه اینکه بعد یه هفته که باید نامه از دکتر می‌گرفتم برای بیمارستان رفتم فشارم گرفت دید بالا هستش برام یه آزمایش ادرار اورژانسی نوشت رفتم انجام بدم داخل آزمایشگاه کیسه ابم ترکید وسریع منو با ماشین رسوندن بیمارستان پارس من واقعا ترسیده بودم چون شوهرم سرکار بود با دخترخالم ودختر عمم رفته بودم اونا بیشتر از من ترسیدن که سریع زنگ میزنن دکترم منو آماده میکنن برای زایمان شوهرم زود وسایلا بچه برمیداره با مادرم میان اما دلم پیشه خواهرم بود همونجوری دعا میکردم که فقط خواهرم خوب بشه برگرده خیلی برای روز زایمانم برنامها داشت لباسا ست گرفته بودیم دسته گل کیک و....... خیلی چیزا دیگه برنامه ریزی شده بود بعد از نیم ساعت که وارد اتاق عمل شدم خواستم که نیمه بیهوشی باشم حداقل اون لحظها یادم بمونه وقتی پسرم دنیا اومد دکترم از خدا خواست سالم سلامتی خودشو عاقبت به خیر صالح بودنش و سلامتی خالشو منم اولین دعام یه زندگی شاد سالم درکنار خونواده بود همه دکترا از خواهرم ناامید شده بودن میگفتن
مامان دخمل کوچولوم👧 مامان دخمل کوچولوم👧 ۹ ماهگی
امروز بیدار شدم آنیارو ک دیدم هزار بار خداروشکر کردم....ب یاد روزای سختی که داشتم...آنیا پنج روزش بود که مریض شد خیییلی سخت نفس می‌کشید سرفه میکرد سینش صدامیداد تهوع آبریزش بی حالی برا یه بچه پنج روزه خییلی سخت بود خودم هنوز درد داشتم حالم خوب نبود سینم نوک نداش شیر نداشتم تو اون وضعیت و روزای سختی که هنوز یادش میفتم اشکم میاد فقط خداروشکر میکنم ک مامانم بود...ک اگ اون نبود واقعا نمیتونستم...سه تا دکتر بردمش هر سه تا میگفتن ریه اش عفونت کرده باید بستری شه اما مامانم اجازه نداد...زنگ میزد به تمام زنای سن بالا و باتجربه از جمله مادربزرگا و تمام روشای اونا رو پیاده میکرد رو آنیا مثه سینه بچه رو با روغن محلی با شیر مادر با روغن های گرم ماساژ میداد حوله گرم یا پنبه داغ میذاش ملاجشو گرم نگه می‌داشت وکلی چیزای دیگ اون وسط آنیا زردی هم گرفت ک اونم با روشای خونگی درمونش کرد برام نذاش ب دخترم دارو ها شیمیایی بدم و بستری کنم یا تو دستگاه بذارم🥲و دخترم خوب شد همه اینا رو مدیون مامانمم اون میگف بچه هرچی توبغل خودت باشه آرامش بگیره زودتر خوب میشه تا توبیمارستان زیر دست ی مشت پرستار و دکتر...من تا آخر عمرم مدیون محبتا مادرم هستم روزایی که هیچکس حواسش ب من نبود مامانم با جون و دل ازم مراقبت کرد امروز یاد اون روزا افتادم و گفتم خداروشکر که گذشت و خداروشکر که مامانم بود❤️
مامان مُهنّا مامان مُهنّا ۶ ماهگی
واقعا حس عجیبی دارم 🥺
تو سن ۲۲ سالگی خدا منت سرم گذاشت و مادرم کرد با اینکه ناراحت بودم دست و پام بسته میشه ددر دو دور تعطیل میشه مخصوصا دانشگاه رفتن که میخواستن لیسانس و بگیرم و خیالم راحت بشه اما نمیدونم صلاح چی بود واقعا بعضی وقتا باورم نمیشه این عروسکی که کنارمه مالِ من دختر خودمه
سر این لیسانس من دوبار باردار شدم😅 یعنی فقط از خدا میخوام این مدرک لعنتی با همین یدونه بچه تموم بشه🤦‍♀️
اولا خیلی برام سخت بود استقلال زندگیم و از دست داده بودم منکه از بعد عروسی اومدم قم و مامانم تهرون بود شوهرمم بیشتر تایمش سر کار بود همه کارهامو خودم میکردم بیشتر اوقات بیرون بودم میچرخیدم فکرشم نمیکردم بتونم از پس کارای دخترم بربیام و خونه نشینی رو قبول کنم ولی مثل اینکه قبول کردم🤣
من اون اولا حسای عجیبی داشتم میگفتم اصلا این بچه من نیس باورم نمیشد بچه دار شدم اصلا بارداری انگار خواب بودم الان احساس نمیکنم بچه خودم نیست اما واقعا باورش برام سخته خدا چقدر قشنگ خلق کرده همش بغضم میگیره که این بچه منه🥺
شوهر من یه جوری قبلا بچه بچه می‌کرد منم موافق نبودم حس میکردم حالاحالاها بچه دار نمیشیم یکم برای هردومون دور از ذهن بود که دقیقا سال پیش این موقع حاج خانوم علائم هاشو نشون داد و خبر اومدنش شد هدیه تولد باباش 😍 و ۹ ماه استراحت منم شروع شد هیچ وقت یادم نمیره اون روزی که میخواستم بهش بگم آزمایش دادم آنقدر گریه میکردم میگفت تورو خدا فقط نگو کسی مرده😅 ولی خداروشکر بالاخره به آرزوش رسید و منم با آرزوهام بای بای کردم 🥸
خواستم بپرسم شما تونستین بپذیرین بچه خودتونه راحت باورش کردین؟