۱۲ پاسخ

تا یک شنبه باید از صفرات بشنویم؟🥲😂

درن منو دکتر کشید گفت یه لحظه نفسه عمیق بکش بعد درن رو کشید انگار دلت خالی میشه جاشم بخیه نزد فقط پانسمان کرد خودش جوش خورد بلاخره عمل کردی سخته حق داری اذیت شدی

منم خیلی اذیت شدم عمل کردم

بالاخره عمل کردی😅 بسلامتی زودتر خوب بشی

منم برداشتم راست میگی درن سخته خدایی

کی گفته عمل سرپاییه
خیلیم سخته ب نظر من
من تا ی هفته نمیتونستم درس حسابی نفس بکشم حتی نمیتونستم ب پهلو بشم
نمیتونم بیشرر از دو کلمه حرف بزنم
هر عملی سختی های خودشو داره

واسه من بهوش اومدن بعد عمل سخت بود .بعدش اصلا اذیت نشدم
واسه من درن نبود (یعنی شلنگ نبود ۳۰ سانت خط کش مانند بود البته نازکتر که اونم اذیت نکرد
پولم نگرفت واسه دراوردنش پول ویزیت گرفت
الانم همه جی میتونم بخورم افراط نکنم اذیت نمیشم

دیگه تخم مرغ هرگز نباید بخوری

به سلامتی آخرش عمل شدی.انشاءالله زودتر خوب خوب میشی عزیزم.من عمل کردم نه سون داشتم نه چیزی کلا ۲۴ ساعت بیمارستان بودم وبعدشم خونه شکر خدا خیلی عملم خوب بود

من به اسمه عمل سرپایی رفتم قرار به یه شب بستری بود اما۴شب بستری شدم اخرم خودم‌خواستم‌مرخص بشم دکترم میگف بمون بیمارستان

من دوسال با درن زندگی کردم 😅😅😅😅

چرا گذاشتنش؟؟

سوال های مرتبط

مامان هلن💗 مامان هلن💗 ۴ ماهگی
دخترم وخابوندم وکلی خسته و خوابم میاد اما نمیدونم چرا امشب یاد روز زایمانم افتادم و اعصابم خرد شد خیلی ناراحت شدم دلم به حال خودم میسوزه چون تنام مراحل زایمان طبیعی رو رفتم دقیقا ۲۰ دقیقه تا نیم ساعت بود که زایمان کنم اما قلب دخترم اخراش نزدیک بود بایسته و محبور شدن بدون تشکیل پرونده و حتی با بیهوشی کامل منو بردن اتاق عنل چون ایتقدر حال دخترم بد بود یادمه بین پرسنلا که مرد بودن داد میزدم وپاهامو تو شکمم جمع میکردم تمام پاهام رو دیدن چون دیگه داشتم از درد میترکم و دخترم رو تو واژنم حس میکردم اخرش از بس به رحمم فشار اومد تو اتاق عمل خونریزی کرد .وقتی یاد زایمانم میفتم خیلی حالم بد میشه مخصوصا شبا که سرمو میزارم رو بالش تک تک اتفاقای زایمانم میاد جلو چشام و دلم میشکنه دوست دارم فراموش کنم اما نمیتونم بعد زودم مرخصیم نکرد سه روز موندم بیمارستان بعد دکتر اومد گفت من نمیتونم مرخصت کنم اتفاق بدی برات افتاد تو اتاق عمل نزدیک بود رحمتو از دست بدی وکلی خون ازت رفت تو این سه روز کلی سرم و امپول و خون بهم تزریق کردن چی بگم امیدوارم هرکی بارداره زود زایمان کنه وخاطره ی خوبی براش باشه 😒😒
مامان ماهلین👼🌙 مامان ماهلین👼🌙 ۴ ماهگی
دیشب برای اولین بار ماهلین ساعت ۱۱خوابید ذوق کردم که زود خوابیده منم می‌خوابم یکم استراحت میکنم درد پریودی و حال روحی بد کلافم کرده بود
ازساعت ۱۲شروه کرد تند تند بیدار شدن و گریه کردن غلت میزد به روی شکم که همیشه روی شکم میخوابه اما گریه میکرد و بیدار می‌شد
بهش شیر دادم تا ساعت ۲گریه هاش بیشتر شد فهمیدم انگار شیرم کم شده و سی نمیشه براش شیرخشک درست کردم اما اصلا نخورد انگار لج کرده بود
کامل بیدار شد گذاشتمش روی پام چشماش بسته بود اما گریه میکرد
گذاشتمش زمین و شوهرمو بیدار کردم که بیا پیشش تا من یکم استراحت کنم رفتم پایین تخت و کلی گریه کردم بخاطر ضعیف بودم،بخاطر کم بودن شیرم که بچم سیر نمیشه،بخاطر بد حرف زدن با دخترم که کلافم کرده بود و نمیخوابید و شیر نمی‌خورد
چقدر من مادر بدیم
بعد یربع خوابوندمش اما باز توخواب گریه میکرد و باز می‌خوابید بازبیدارمیشد حس کردم شاید پاهاش درد می‌کنه آخه تازه ۳روزه واکسن ۴ماهگیشو زده و جای واکسنش سفت شده بهش استامینوفن دادم و ۲ساعتی خوابید و باز گریه بخاطر شیر.
بهش شیر دادم خوابید اما ساعت ۸بیدارشد و الآنم خوابیده
خیلی شب بدی بود نفهمیدم چش بود
اما خداروشکر گذشت
هنوزم عذاب وجدان دارم که چرا بد باهاش حرف زدم
چقدر پشیمون شدم از بچه دار شدنم که من بچه نمی‌خواستم و شوهرم بچه میخواست
هیییی😓😪🥴😮‍💨
چی بگم ...!؟
مامان هیما💕 مامان هیما💕 ۸ ماهگی
تو قسمتی ک آمادگی برا سزارین بود چهار نفر بودیم سه تاشون بچه دومشون بود و من بچه اول
اون سه تا استرس داشتن و هی میگفتن وای میترسیم،من عین خیالم نبود ،فقط میگفتم زودتر تموم شه ببرنم اتاق عمل بچه رو ببینم😍حتی ی ذره نگران نبودم و به درد و اینا فکر نمیکردم تموم فکرم پیش دیدن هیما و شنیدن صدای گریش بود...به اون سه نفر میگفتم شایدم چون شما میدونین چی در انتظارتونه استرس دارین،من واقعا چون تجربه نکردم نمیدونم چی قراره بشه برا همین نگران نیستم😄
خلاصه که من لحظه شماری میکردم برا شروع عمل
بعد از عملم از ذوووق داشتن هیما اصلا درد نمیفهمیدم که😄سریعم پاشدم راه رفتم ،تا صبح چنددد بار بلند شدم راه رفتم و هروقت هیما گریه میکرد میپریدم برش میداشتم
واقعا روز به دنیا اومدنش بهترین روز زندگیم بود و الانم هیچ دردی ازش تو ذهنم نیست فقط شیرینی بوده و با جون و دل دوس دارم برگردم ب اون روز...
اما امشب🫠شوهرم برگشته میگه برا بچه دوم اقدام کنیم!!!کاملا جدیه
میگه زیر یکسال باید اقدام کنیم
تن و بدنم میلرزه ب بارداری و نوزادی فکر میکنم😶به زایمان و افسردگی بعدش🫥به درد سینه و کمر و سردردای شدید و بی جونی😶‍🌫️
واقعا چقدر این ک آدم بچه رو بخواد یا ناخواسته بشه تو تحمل درد و سختی تاثیر داره ... من با همه سختیای بالا جون عاااشق داشتن بچه بودم هیچی نفهمیدم و همش برام مثل قنده ولی امشب که به تکرارش فکر میکنم چون بچه نمیخوام انگار عذابه!
مامان مهراد مامان مهراد ۹ ماهگی
ادامه از تاپیک قبل
توی ریکاوری خیلی زیاد موندم واقعا حوصلم سر رفت، یه خانم دیگم بود که بیهوشی کامل بود و داشت بهوش میومد، راستی نگفتم تو اتاق عمل جو بسیار صمیمی بود و برام آهنگ گنگستر شهر آملو گذاشتن، و میخوندن😂خیلی بهم خوش گذشت یه خاطره عالی موند واسم، و بعد آوردنم توی اتاق، اون لحظه که میخواستن بذارنم رو تخت خیلی میترسیدم، اما بالاخره انجام شد، راستی پمپ دردم داشتم، بعد تا صبح اصلا سرمو تکون ندادم و حرف نزدم، مامانم و خواهرم و همسرمم که مراقب بچم بودن، تا صبح یمقدار درد داشتم اما کاملا قابل تحمل بود، صبح بهم گفتن باید راه برم و من واقعا میترسیدم با کلی جیغ جیغ تختمو آوردن بالا😅و بعد کمکم کردن بیام پایین راه برم خیلی خیلی سختم بود البته دروغ چرا بیشتر از اینک درد بیاد میترسیدم😂تمام مقدساتو قسم میدادم و با کمک همسر و خواهرم راه میرفتم، و بعد پروسه شیردهی شروع شد که واقعا اذیتم کردن😔هربار یه پرستار میومد یچیزی میگفت، میگفت چرا بلد نیستی شیر بدی؟ وای ببین بچت چقد عصبی شده، الانه که قندش بیوفته، هیچکسم بلد نیست کمکت کنه... خلاصه از همینجا بود که افسردگی من شروع شد...(این گلو بابام آورد🥺❤️)
ادامه تاپیک بعدی