مامانا
من و همسرم قبل از به دنیا اومدن دخترم خیلی باهم رفیق بوذیم کنارش کلا لهم خوش میگذشت من ناخواسته حامله شدم و تو کل دوران بارداریم خیلی مراقبم بود من همیشه میگفتم دخترم خیلی خوشبخته ک بابایی مثل تو داره اما با به دنیا اومدن دخترم کلا یه ادم دیگه دیدم اصلا با کسی ک ۸ یال باهاش زندگی کرده لودم فرق داشت چقددددر من درگیر افسردگی بعداز زایمان بودم شوهذم خیلی وقتا بهش دامن میزد با درک نکردناش با مسخره کردناش
تو مسیر بچه داری کمکم نکرده تو این ۱۵ماه هر شب به یه بهونه ای میگیره زود میخوابه مه از زیر کار در بره من میدونم اون میره بیرون کار میکنه خسته میشه توقعم ازش اینه نیم ساعت بچه رو بدون اینکه دنبال سر من راه بیفته بگیره من بتونم یه غذا درست کنم توقع زیادیه ؟؟
توقع داره چون میره کار میکنه سرتا پاشو ماچ کنم
من ب خاطر درک شرایطش خیلیی وقته یه ارایشگاه ساده نرفتم اونوقت میاد میگه همکار خانومم موهاش این رنگیه ابن مدلیه دلم میشکنه ادم اهل خبانت و این حرفا نیست
اصلا حس میکنم دخترمونو دوست نداره دایم تا یه ثانیه بچم غر نیزنه شروع میکنه به گله به خدا ک این چ غلطی بود من کردم و هزارتا حرف اینجوری
دیشب من مزیض بودم تب ۳۹ درجه داشتم رفتم دکتر برام سرم گرفت تو اون فاصله ک من زیر سرم بودم ۴ بار اومد چرا چون نمیخواست دو دیقه بچه رو بغل بگبره و نگه داره
اونم مریض بود البته ولی مریضیش خفیف تر از من لود دکتر برا جفتمون سرم گرفت من با اینکه حالم بدتر بود بعد از سرم خیلی خوب شدم اما شوهرم امروزم ابنو کرد بهونش و کل روز رو گرفت خوابید
بعذش هی میگفت حالم بده ولی دیگه من اصلا ناراحتش نبودم انگار ازش سرد شدم خیلی حرفای دیگه هست ک جاش نیست اینجا بگم
شما جای من بودین چکار میکردین ؟

۹ پاسخ

اره منم شوهرم درکل ادم خوبیه اما
اگر قدیم خیلی خوب بود الان درحد خوبه...
ولی شوهر من برعکس شوهرشماس
تمام توجهش شده بچه کاملا متوجه ام انقدرکه اونو میخاد منودراون حدنمیخواد

نمیدونم چرا باتموم وجوددرکت کردم

منم همين حس رو دارم با اینکه خودم دوسال تو انتظار بچه بودم ولی همش میگم چرا اینجوری شدیم خودم هرچقدر سعی میکنم ب خودم برسم باز احساس افسردگی پژمردگی دارم

زندگی من بدتر از شماست تا الان یک شب بچه رو نگه نداشت یامن همش خونه مامانم یا اینکه خودم باید نگه تازه جلوی خانوادش هی سر من قر میزنه که بچه رو نگه نمیداره من بخوابم برم سرکار الان چند ماه یه بوس ساده هم منو نکرده از اون موقع که بچم به دنیا اومد منو آدم حساب نمیکنه همش دعوا داریم ‌ ولی بچم دوست داره . هی گیرا الکی میده . منکه دیگه دیونه شدم .فقط دوست دارم بمیرم

حق باتویه مردهابعدازبچه چهره ی واقعی شون پیدامیشه
باورمیکنی ما4ماه نزدیکی نداشتیم
کلا ازوقتی پسرم بدنيا اومده جای خابش ازمن جداکرده بارهابهش گفتم این کارت خیلی منومیرنجونه امااصلا به خودش نمیاره

با خودش مینشستم حرف میزدم دلیل کاراشو میپرسیدم

یه چیزایی تو صحبت هات برای منم بوده
۱۱ ماه کاملا تنهایی بچه داری کردم حتی نیم ساعت هم نکه تمیداشت من دستشویی یزم حموم کنم
میگفتم نمیرسم مسواک بزنم مسخره ام می کرد
میگفت بچه بذار تو سالن نگاهش کن برو دم در دستشویی وایسا مسواک بزن
اللن اوضاع بهتر شده ولی کلا یک سال اول بچه نه رابطه جنسی درستی داشتیم نه کمک نه.....
داغون شدم من
الان بهتریم ولی بازم خیلی جاها می شه کمک کنه که تمی کنه یا با منت میاد
انقدر میکه و منت میذاره و غر میزنه همون یک دقیقه کمک دوست دارم نگیرم خودم خسته تر بشم حال آدم از لطف اینجوری بهم می خوره

عزیزم فکرکنم تغییرات بعد بچه داری برای همه ی خونواده هاهست،منم قبل ازبچه دارشدن رابطم باهمسرم خیلی عالی بود بعدازتولدپسرم بازم همسرم خیلی هواموداره مخصوصا باوجودیکه خیلی خسته میشه ازسرکار ولی بازم همینکه میادپسرموبغل میکنه باهاش بازی میکنه ونگهش میداره چون من ناخواسته دوباره باردارشدم وسختمه بچه داری،اما رابطش باخودم دیگه هیچوقت مثل سابق نشد یعنی قبلا اگه ازچیزی ناراحت بودم سریع میفهمید،خیلی زیادبهم توجه میکرد ونازمومیخرید الان اگه سرچیزی باهاش قهرکنم میگه خیلی خستمه حوصله نازکشیدن ندارم تودیگه مامان دوتابچه ای اینقدلوس نشو🫤منم دیگه سعی کردم تبدیل به یه ادم قوی بشم هرچندخیلی سختمه توهم سعی کن همونجورکه ازاون انتظار درک داری خودتم درکش کنی چون مسئولیتش سنگین شده وکیفیت رابطتتون بخاطربچه پایین ااومده اونم نمیدونه باید چطوررفتارکنه بهش زمان بده

عزیزم
بچه خیلی زندگی رو تغییر میده
شاید دلش اون نزدیک بودن قبل رو میخواد ولی شرایط اجازه نمیده

سوال های مرتبط

مامان مهران جان مامان مهران جان ۱ سالگی
سلام مامانی عزیز ی توصیه خوب برا اون مادرانی ک بچه شون تب می‌کنه
ی روشی هست ک مادرم بهم گفته بود اما در طی این یک سال ک ی بار خودش برا بچم انجام داده بود خودم عملی نکرده بودم شاید ب نظر تون مسخره و اشتباه باشه
خودم چون می‌گفتم سرش کثیف میشه و باید ببرمش حموم این کارو نمی‌کردم
ی روز ک بچم خیلی تب داشتم و نمیدونستم دیگه چکار کنم مامانم ..آب نمک.. درست کرد و مالید ب سر مهران جان و چند دقیقه بعدش حالش خوب شد و تبش اومدم پایین

خوب ببینید چی میگم بچم دو شبانه روز تب داشت شیاف 125 ، شربت آموکسی و شربت ایبو پروفن. شیاف بزرگا رو باید نصف میکردم و میزاشتم چون دکتر براش تجویز کرده بود برا اینکه تبش اصلا پایین نمیومد
ولی هیچ فرقی نکرده بود
دیگه داشتم می مردم ب خاطر بچم ک چکار کنم ک بیشتر از این ازیت نشه بچم
حرف مامانم یادم رفته بود
یهو یادم اومد نصف لیوان آب نمک درست کردم گزاشتم بچم با ی وسیله سر گرم بشه
خودمم نشستم پیشش هر بار ب کل سرش آب نمک میزدم هر بار ک خشک میشد من بازم آب نمک میزدم بخدا باور کنید دیگه از تب خبری نبود
خداروشکر حالش خوب شده بود
حمومش دادم و بعد دو سه روز بچم گرفت و درست و حسابی خوابید.
مامان جوجو ممد مامان جوجو ممد ۱۷ ماهگی
مامانا گرفتار شدم تواین ساختمون
یکی از طبقه‌های پایینمون خانمش مربی مهد کودکه
خانواده خوبین هم بچه‌هاش خیلی با ادبن هم خانواده خیلی خوبین
دیشب که شوهرم رفته بود تو پارکینگ دیانم با خودش برده بود بعد خانمش بهش گفته بود که بدین پسرتونو مثلاً من ببرم با بچه‌ام بازی کنی یه ذره بیاد پیش ما
نه بچه منم اصلاً بی‌قراری نمی‌کنه یعنی با همه ارتباط می‌گیره اصلاً ی‌قرار نیستش که پیش کسی نمونه
بعد دیدم شوهرم نیومد بالا بعد نگران شدم خودم رفتم پایین از ترس اینکه من چیزی بهش نگم وایساده بود که این یه ذره اونجا بمونه بعد بیاره بچه رو
خلاصه اینکه بچه رو گرفت و منم کلی باهاش دعوا کردم که چرا بچه رو دادی خونه همسایه
امروز دوباره همسایه‌ام اومد دم خونمون
که بیاد با بچه ما بازی کنه بعد من بهش گفتم که بزار خب بچه شما بیان اینجا با هم بازی کنن
گفتش که نه آخه می‌دونم خسته‌ای و اینا دیگه یه ذره استراحت کن تو من می‌برمش زود میارمش
نمی‌دونم اصلاً انگار نتونستم نه بگم
اعصابم انقدر خورد شد از این کار دقیقاً طبقه بالاییمونم همین مشکل داشتیم هی میومد می‌گفت بچه رو بده من نمی‌دادم اً نمی‌دونم سر این خانم چرا اینجوری کردم حالا نمی‌دونم احساس کردم مربی مهد کودکی یه ذره اعتماد کردم نمی‌دونم چرا انگار
الان ۵ دقیقه است که بردتش پایین
همش نگرانم همش میگم برم بیارمش
به شوهرم گفتم میگه نه این اخلاق تو خیلی بده اینجوری خوب نیست واقعاً الان تو این دوره زمونه نمیشه به کسی اعتماد کرد بعد فردا خدایی نکرده یه اتفاقی هم بیفته میگم مادرش نباید بچه رو می‌داد نمی‌دونم چیکار کنم به نظرتون دارم اشتباه می‌کنم یا یا نه مثلاً مشکل نیست یه نیم ساعت بخواد خونه کسی بمونه؟