مامانا از بچه داری خسته شدم خیلی
یه دقیقه نمیتونم برا خودم باشم
حتی نمی تونم موهام شونه کنم
از یه طرف بخاطر اذیت های پسرم پرخوری عصبی گرفتم
کاش زودتر بزرگ میشد
میدونین مامانا
من کلا از لحاظ سلامتی زیاد اوکی نیستم
محتاج مامانمم که کمکم کنه
ایقد منت میزارن
دوروز کامل خودم گرفتم
شوهرم اومد از سرکار تا من بی جون افتادم دیگه رفتیم دکتر تا فشارم افتاده
سیستیم ایمنی بدنم داغون
ایقد هم پسرم شیطونه که نگو
ناشکری نمیکنم
ولی خیلی دلم گرفته
کاش آدما هیچوقت محتاج نشن
کاش اونقدر قوی بودم که خودم تنهایی از پس بچم برمیومدم
اصلا به خودم نمی‌رسم
دلم تنگ شده برا خودم
دلم تنگ شده برا یه لقمه غذا خوردن بدون استرس
همش باید بفکر باشم روزی صدبار فقط باید دنبال پستونک بگردم
بعضی وقتا به خودم میگه بهتره بپذیری
هیچ کس نمی تونه سرنوشتشو تعغیر بده بدتر توهم هست
بازم خداروشکر میکنم که تو بیمارستان بستری نیستم
لاقل کنار بچممم
ولی وقتایی که یاد روزای میفتم که سالم بودم غبطه مخوردم
همه چی تجربه کردم فقر و بی پولی طعنه کنایه و....
ولی هیچی تو دنیا زجر آور تر از دست دادن سلامتی نیست
درسته الان هم کارام به سختی انجام میدم ولی بازم شکر
مامانا من بعد شیردهی فقط سه ماه تونستم شیر بدم بعد دیسک گردن شدید گرفتم نتونستم تکون بخورم تا الان درگیرم شش ماه بعد عمل باز صفرا کردم
معده داغون دندان داغوننن
من سه سال زندگیم تو دکتر و مریضی گذشت ۱۹ ۲۰ ۲۱
کاش خدا ۲۲ سالگیمو قشنگ بسازه
مامانا از خدا مخام همیشه صحیح و سلامت باشین کنار خانواده و نی نی هاتون

۷ پاسخ

عزیزم اکثرا همینیم منم همینم من کلا شبانه روز فقط وفتی پسرم خوابه میتونم استراحت کنم البته استراحتم اینه کارای عقب افتادمو انجام بدم 😀😀من ک دیگ قید خودمو زدم تا حداقل دوسه سالش بشه بهتر بشه اوضاع

مامانا نیاز دارن حداقل یه دوسه ساعتی برا خودشون باشن دروز واقعا روحیه هممون داغونه بچه داری سخته

من انقدر بچم بی قرار و بی خواب بود که نگم برات پدرم دراومد ولی مامانم ده روز بیشتر تحمل نکرد و پاشد رفت و من تک و تنها موندم انقد روزا اشک ریختم و شبا نخوابید بچم طبقه بالای مادرشوهرم اونم هرروز یه بهونه ای اورد که من مثلا توقعی نداشته باشم خودم میگرن دارم معده دردهای وحشتناک پریودهای خیلی بد باهمه اینا نمیتونم بهشون رو بزنم چون هزارتا منت میذارن و توقع دارم ازم ففط بعد زایمان همه دلمو شکستن ولی کاری برام نکردن من هیچ لذتی نبردم باحرفاشون داغونم کردن فقط حرف سخت شنیدم و اذیت دم

عزیزم باید از بقیه هر جور شده کمک بگیری اینجوری از پا درمیای شوهرتون به عنوان پدر وظیفه داره کمکتون کنه و حتی مادربزرگاشون هم باید کمک کنن در حدی که میتونن ..بذار منت کنن اصلا براتون مهم نباشه چون سلامتی شما خیلی مهمه و بچتون به یه مادر شاد وسالم احتیاج داره و خودتونم اینجوری خیلی اذیت خواهید شد

مثل منی بچم و مادرم بزرگ کرده همش اونجا بودم خونه م دوره ازشون هربار برم یک ماهی میمونم برمیگردم دلم میگیره

منم شرایط تورو دارم خونه همیشه ترکیده تمیز میکنم باز بهم میریزه خواب درست ندارم تفریح ندارم و همین یدونه بچه رو میخوام بزرگ کنم یه دونه درست بزرگ کنم بهتره تا دو تا بچه افسرده بزرگ کنم واقعا اعصاب و حوصله میخواد

عزیزدلم امیدوارم خدا بهت تن سالم بده💖

سوال های مرتبط

مامان آیکـان 👼 مامان آیکـان 👼 ۲ سالگی
چقد سختهه مادر بودن !!🔴
از روزی که حامله شدم تا الان خیلی سختی کشیدم
از یه طرف نگرانی و استرس بخاطر سالم بودنش از یطرفم ویار شدید و بی حالی اما بازم راضی بودم خوشحال بودم هی میگفتم بغلش کنم یه روزی برام کافیه بوشو کع حس کنم یادم میره این همه سختی!
وقتی بدنیا اومد بازم سختی پشت سختی کولیک و بی خوابی هاش از یه طرف درد سزارین و بخیه هامم جونمو در میاورد اما بازم آخ نگفتم چرا چون میدونستم یه روزی میگذره بزرگ میشه ...
چه شبا بالا سرش بیدار موندم میزدم رو صورت خودم تا نخابم یموقع بالا نیاره غرق نشه یا چه شبا تب میکرد تا صبح پا به پاش منم میسوختم اما میگفتم یه روزی اینام میگذره ...
دو هفته بیمارستان بستری شد یه دقیقه نخابیدم حاضر بودم خودم مریض شم اما پسرم خم به ابروش نیاد بازم راضی بودم خداروشکر میکردم که یه روزی اینم میگذره
درسته یکسال و نیم کمه اما برای من خیلی زیاده خیلی سخت گذشت من این بچه رو با جون دل بزرگ کردم پا به پاش منم بزرگ شدم تو این یک سال و کلی تجربه کسب کردم اما بازم میگم این روزام میگذره و دلم تنگ میشه حتی برا این روزای سخت ....

فقط خاستم بگم مادر بودن درسته قشنگه اما خیلی سخته الحق که میگن بهشت زیر پای مادراست ❤️🥲
مامان 👼🏻. مامان 👼🏻. ۱۶ ماهگی