پارت پنج خلاصه بچها...شوهرم اومد گف‌خوبی گفتم اره بچه رو نشونم بده عکسشو نشونم داد وااااا ی پشر‌تپلی صورت پر‌مو😐😂😂دلم غش رفت براش گفتم کجاس گف خوبه مامانت اینا پیششن رفتی بخش میاردش خلاصه اومدن جابجام کردن شوهرم اینا بردنم بخش چن دیقه جابجام کردن دیدم صدا گریه بچه اومد دلم تکون خورد خاسم بلندشم نمیدونستم نباید تکون بخورم دیدم ن بابا بخامم‌نمیتونم پاهام بیجون بیجون بود😂افتادم گف وا خانم سرتو تکون نده نباید تکون بخوزی تا۱۲ ساعت همینو ک گف لرز گرفتم ینی من ۱۲ ساعت نتونم بچم بغل کنم خدا😥😔ساعتا گذشت مامانم سینم گذاش ت دهن بچه بدون ی قطره شیر فشار تا بچه مک بزنه صب شد سه چار‌بار میزاش روسینم ....ساعت یک از اتاق عمل ک اومدم بیرون تاساعت یک ظهر من دراز کش بدون یذره حرکت ولی من حرف زدم سرمو تکون میدادم نگاه بچم کنم ساعت دوازده اومذن یکم تخن اوردن بالا گفتن ابمیوه مایعات اینا بخور یکم سوپ امیوه اینا خوردم‌ دوازدع نیم سوند دراوردن گفتن بلندش کنین راه بره منم همیجوری خوش خیال دس مامانم شوهرم گرفتم بلنذم کردن پاگذاشتم رو‌زمین ک یهو دیدم دردا شرو شد وا خدا ای چ دردیه مامان مردم ولم کنین جیغ زدم بلند شوهرم گف اروم زشته گفتم گوه خوووووووووووردم مامان همین حین ک من درد میکشیدم شوهرمم میخندید گف‌ اههععع حالا خوبه گفتم بت طبیعی بیار خندید منم داد زدم گفتم خفه شو دوسه قدم برداشتم همیجوری ادامه دادم...مامانم رف تختمو تمیز کرد مرتب پوشاک خونی انداخت تمیز گذاش دسشویی پاهام شس خونم تمیز کرد شورت پام کرد پوشک گذاشت جیش کردم رفتم رو تخت دونفری گذاشتنم بالا نشسته بچه اوردن اونموقع بود بچها پسرم ی دل سیر دیدم نگاه کردم بوش کردم😘😍

۸ پاسخ

امان از راه رفتن اول بعد سزارین😑😑😑😑قشنگ جون آدم در میاد

بیمارستان چطوری اجازه داد شوهرت پیشت باشه بخش زنان نمیذارن مرد بیاد که

وای خودمو تصورکردم بعد7سال انتظار بچمو بغل گرفتم حالا من نمیدونم کرونا بود انفولانزا بود گرفته بودم بوی بچمو نمیتونستم حس کنم

پس با اين چيزايي كه توميگي طبيعي نعمته

حالا من بعد سزارین درد اینها زیاد نداشتم ولی تا میخواستم راه برم غش میکردم. یعنی چشام سیاهی میرفت و دست و پام شل میشد، نفسم هم کلا می‌رفت. چند بار تقلا کردیم دیگه آخرشب شوهرم یه طرفم رو گرفت و پرستار یه طرف دیگه مو. فقط روی زمین منو کشوندن بعد انداختنم روی تخت

مبارک باشه

بیمارستانت خصوصی بود؟؟

بسلامتی قدمش خیر باشه برات ایشالله قسمت همه زنها باشه بسلامتی زایمان کنن

سوال های مرتبط

مامان دیان😻 مامان دیان😻 ۳ ماهگی
پارت 4
من کلی زور میدادم اومدن نگا کردن گفتن افرین همینطور ادامه بده تا ی ساعت زایمان میکنی من همینطور ادامه دادم نیم ساعت نکشید ک زایمان کردم خیلی زور دادم اخرش ت تختی ک بستری بودم گف سرش دیده شد میتونی بری اتاق عمل گفتم اره پاشدیم رفتیم اتاق عمل ی چن دیقه زور دادم گفتن عالی هستی ادامه بده ادامه دادم و با ی فشار محکم زایمان کردم خیلی راحت ب دنیا اومد ینی 1ساعت نکشید ک درد زایمان بکشم ت بیمارستان همون دکتری ک بهم گف ت3سانتی بستری نمیکنمت منو زایمان کرد گف متوجهی ک چقد راحت و خوب زایمان کردی گفتم اره من هچ دردی زایمانی نداشتم بچه رو برداشتن از شکمم حالم خیلی خوب بود باهاشون حف میزدم گفتم وزن بچم چقدره گفتن۲۷٠٠بد ماما گف ت شوهرت انقد گریه کرده ک همسرم و مامانم فقد بیرون گریه میکردن من خوب بودم ولی
بعداش بخیه هامو زد خیلی کشید بخیه هامو بزنه درسته بی حسی زد حس نکردم ولی اخراش حس میکردم خیلی کشید برام تا بخیه رو بزنه خلاصه تم شد رفتیم بستری با بچم حالم خوب بود
پارت 5هم حس
مامان ابوالفضل مامان ابوالفضل ۳ ماهگی
پارت‌چهارم...
دیگه شوهرم زنگ زد خاهرم گف چیشد رفتین دکتر نگف کی نامه میده شوهرم گف الان بستری کردن میخان ببرنش اتاق عمل گف دروغ نگو شوکه شدن دیدم پشتش مامانم زنگ زد او خاهرام مجرد زنگ زدن گفتن ت دروغ میگی میخای سرب سرمون بزاری تصویری زنگ بزن نکع شوهرمدهمیشه سرب سرشمن میزاشت شوخی میکرد باورشون نشد شوهرم دیگه شوهرم تصویری گرف من رو ویچر بودم منو دیدن جیغ کشیدن داد نفهما چرا بما‌نگفتین قط‌کردن دیگه من رفتم داخل اتاق عمل ده دقه شد دیدم صدا مامانم خاهرام وخاهرشوهرم پشت اتاق عمل‌میاد خلاصع اومدن امادم کردن ی رگ دیگه گرفت دوتا سوزن زدن ت گردنم رسید ب سوزن بیحسی گف خودتو شل بگیر خم شو خم شدم یکی زد دوبارع گف سفت نگیر شل شو یکی دیگم زد دوبار سوزن زد ت کمرم خلاصه گف خانم سریع سریع خودتو بکش عقب بیوفت پاهام کشیدم عقب سرمو گذاشت ت ی گردی گردنم بالا سرم پایین دیدم پاهام داره گرم میشع ولی هنوز دست میزدن بم حس میکردم همیجوری کم کم یکی اومد باهام حرف میزد ک چرا عمل شدی مستقیم رفتی مطب دکتر یا اومدی زایشگاه گفتم ن اومدم زایشگاه لخته خون دیدم رفتم سونو دادم دکتر گف سریع بروزایشگاه سونوت نشون زایشگاه بده درهمین حین حرف زدن دکتر رسید داخل پرستاره حرفش قط کرد رفتن دیگع پنج دقه ای بچها نگذتشه بود دیدم انگار ی چیزی‌ت شکمم سبک شد شکم خالی خالی شد اینو هم حس کردم ی دقه بعد دیدم یچیزی گف اهووووو اشک اومد ت چشام گریه کردم گف خانم بچت صحیح سالم ی پسر ناز مبارکت باشع منم گریه کردم‌گفتم مرسی دکتر ممنونم بچه رو بردن بیرون من اونجا ودلهوره دیدن بچه اصلا ندیدمش‌خلاصه رفتن دور بخیه زدن اینا ی سه چهل دیقه طول کشید بعدبردنم ریکاوری دوبار اومدن ماساژ شکم رفتن دیگه بعد یساعت ریکاوری صدا شوهرم زدن ک بیاد
مامان كمال مامان كمال ۶ ماهگی
گفتم بستريم كن ك اصلا ديگه نميتونم تحمل كنم اونم با گريه ..گف اوك عزيزم لباس بم داد عوض كردم رفتم تو بخش زايشگاه اينقد زنا داد ميزدن با اينكه بچه سوومه ولي واقعا ترس وجودمو گرف ..تا ساعت ٤برام پرونده و اينا درست كردن ..ساعت ٦ همينجور من دردام فاصلش كمتر ميشد ك شيفت عوض شدو شيفت جديدي شروع شد ..ماما بشون گف براش سرم بزارين ك سرم فشار بود اونو ك برام گزاشتن بعد ي ده ديقه ي درد شديدي اومد و نرف من ك حرف نميزدم يا جيغ نميزدم فقد گريه ميكردم و سرمو ميزدم ب ميله هاي تخت بعد گف درد داري گفتم اره زياد ..اومد معاينم كرد بشون گف فول شده ببرينش رو تخت زايمان ..رفتم اونجا ميگف فشار بده واااي چ لحظه هاي بدي بود اينقد ك فشار ميدادم ميگف تو فشار نميدي ولي من از جون و دل فشار ميدادم ساعت ٨شد و بازم ميگف تو درست فشار نميدي ..بچه داره خفه ميشه يهو با تمام دردها و عذابي ك كشيدم شروع كردم فشار دادن با زور ك بچه اومد بيرون سرش ك اومد بيرون ي حالت سوزشي بود اما پاهاشو حس كردم چجور ليز خورد وقتي گزاشتش رو شكمم تمام دردهام رف خصوصا وقتي صداي گريه هاشو شنيدم ....
مامان دلانا🦋 مامان دلانا🦋 ۱ ماهگی
دکترم اومد احوال پرسی کردن سکم ک صحبت کردن بعدش یه سوزش عجیبی توی شکمم احساس کردم خیلی درد داشت دیدم داره ادامه دار میشه جیغ زدم دکترم پرسید درد داری خیلی درد سوزش بدی بود دکتر بیهوشی گفت هیچی نیست احساس میکنی استرس گرفتی منم گفتم شاید راست میگ بی توجه بودم بازم یهو دیدم سوزش عجیبی دارم گریه کردم گفتم خیلی درد دارم دکترمم گفت مریضم درد داره اینطوری عمل نمیکنم تااینکه ماسک بیهوشی اوردن توی سه تا نفس من بیهوش شدم🥲
چشمام ک باز کردم ساعت ۱۰نیم بود درد داشتم منو داشتن میبردن بخش ک شوهرم مامانم دیدم هر دو‌گریه میگفتن دخترتو‌دیدی فقط تونستم بگم بیهوشم کردن بچه ندیدم رفتیم بخش اومدن مسکن زدن ولی انقدر دردم زیاد بود گز‌گز جای عمل میفهمیدم بچه اوردن پیشم باید شیر میدادم پرستار کمک کرد یبار چندتا میک زد خیلی گشنه بود بچه گرفت خوابید فوری بعدچندساعت دوباره اثر مسکن ک رفت دردام غیر قابل تحمل بود ولی گفتن باید تا ۶صبر بکنی بعد مایعات شروع کنی بخوری راه افتادی مسکن میدیم دوبار همینطور ب بچه شیر دادم دراز کشیده یهو بالا اورد سیاه شد بچه مامانم برد بخش نوزادان بچه رو بستری کردن ساعت ۶دقیق🫠
مامان پرنیا مامان پرنیا ۶ ماهگی
ناراحت برگشتم گفتن شب باز بیا گفتم باش گفتن بمون اگ میخوای فردا مرخص بشه گفتم باش شب باز رفتم چندتا مک زد ول کرد گفتن ن نمیشه هنوز آزمایش هم عفونت داره باز تکرار کردیم اکی بشه اونم باز خود خوری کردم گریه شوهرم هر دوساعت شیر میبرد اینا گفتن آزمایش منفی فقط شیر خوردن موند شب نمون هم خودت هم بچه اذیت میشه شوهر ساعت دو من برداول آزمایش دادم فشارم بالا از بس غصه خوردم یکم بخیه عفونت کرده بود گفتن باید بستری شی گفتم نمیخوام خستم کردین رفتم خونه خوب خوابیدم تا صب صبحونه خوردم دوستم زنگ زد ک رضایت بده بچه بیار نترس یاد میگیره بهم انرژی داد قربونش برم مادرمم هی دعوا ک بچه علکی نذار بیاد هلاک شد گفتم باش رفتم شوهرم میترسید گف بذار باشه گفتم ن دگ بسه پنج روز بچم سوراخ سوراخ کردن رفتم دیدم از دستگاه در آوردن با تشکر گفتم حالش ک‌خوب گف آره گفتم پس دختر بدین می‌خوام ببرم گف سینت نگرف گفتم همه از شکم مادر در اومدن چیزی بلد نبودن گف برو پیش اون خانوم بش بگو گفتم بچم می‌خوام هلاکش کردین بدینش من نمیتونم بااین وضع بیام برم فقط بخاطر مک زدن نگهداشتی گف برو اتاق نیم ساعت دگ زنگ میزنم بیا با دکتر حرف بزن گفتم باش رفتم زنگ زدن رفتم بش گفتم همه چیش خوبه گف آره نمی‌خوای ی روز دگ بمونه گفتم اصلا گف باش سینت میگیره؟گفتم بزور شده یادش میدم بگیره بدش خندید گفت کمک داری گفتم خداروشکر دارم گف باش ترخیص کاراش کردن اینا خوشحال زنگ زدم همه چی آماده کنید دخترم میخواد بیاد خونه تا ۱اونجا کارا کرد شوهرم پرسنل اونجا کمک کرد شیرش دادم خداروشکر خوب بعدش اومدیم خونه با کمک شوهرم بزور شیر دادم بلد نبودم نمی‌دونستم زردی هم داش تا عصر شوهرم کف یکم بخواب شب باید بیدار باشی خوابیدم یهو دخترم بالا آورد پرید گلوش
مامان پرنیا مامان پرنیا ۶ ماهگی
سلام اومدم تجربه زایمان براتون بگم راس من از هشت هفتگی فشارم هی بالامیرف تا۱۵ تااینک انومالی رفتم با یکی از دوستای گهواره ایم من آشنا کرد پیش خانوم دکتر برام قرص فشار نوشت روز یکی هر دوازده ساعت نصف خلاصه می‌خوردم تااینک ۲۵هفته شدم بخاطر درد زیر دل اینا رفتم گف ک عفونت اینا باید بستری شی بستریم کردن باز ۳۰هفته فشارم ودرد زیر دلم خیلی ترسیده بودم ک زایمان کنم تواین هفته خلاصه آمپول ریه زدم اینا خداروشکر بخیر گذاشت تااینک ی هفته بعدش رفتم بدکترم گفتم باوجود قرص باز فشارم بالا گف روزی دوتا بخور آبپز بدون نمک ادویه نخور گفتم باشه خلاصه تااینک شد۳۵هفته رفتم نوار قلب گف ک برااطمینان بگیرم بخاطر فشارم گرفتم خوب بود اما فشار بالا آزمایش اینا دادم قرصم شد س تا گفتن بستری گفتم نمیخوام خلاصه فرداش باز رفتم آزمایش بردم نوار قلب دادم خوب بود اما باز فشار۱۴گف بهتر شده مراقب باش خلاصه تااینک۳۵/۵روز شدم شوهرم شبکار بود صبش پدرش زنگ زد ک حقوقم گرفتن فلان قسط ندادین چکار کردید منم ناراحت شدم ک چرااینجوری شد
مامان ابوالفضل مامان ابوالفضل ۳ ماهگی
پارت سوم...گف میری زایشگاه الان ی ماما عینکی هستش کشیک بش میگی ک من غروب سه تا لخته خون بزرگ دیدم حرکتم بچمم کلا کم شد یهویی وخودتو ناراحت میکنی قشنگ دقت کن صوتی ندی منم گفتم باشه چشم
اونم گف برو پس دست علی گفتم ینی چ دکتر الان برم ینی بستری شم گف اره پس کیع کلا شوکه دشم بدون امادگی یهویی استرسم شروع کرد دیگه رفتم خونه وسایلامو برداشتم ی دوش غسل یهویی هم گرفتم شوهرمم دمدر مث پیرمردها غور میزد ک دکتر گف برو زایشگاه مستقیم چرا اومدی خونه خلاصع با عجله استرس موهای خیس رفتم زایشگاه ساعت یازده ربع بود رفتم ماما چک کرد معاینه کرد زنگ زد ب دکتر
دکترم‌خودش کشیک بود گف سریع امادش کن برا اتاق عمل وا من بدتر شد استرسم گفتم ینی چ ماما یهویی ینی عملم میبریدم اتاق عمل فک کزدم حداقل بستریم میکنه صب مییرتم اتاق عمل نگو خلوت ک بود‌ماما هم دوست دکتزه بود برا همی دکتر همه چیو یهویی کرد رفتم داخل رگم گرف گف بشین شوهرت پرونده بیاره بفرستم بری اتاق دیدم دکتر رسید اصلا نیومد پیشم از دور دیدم ورفت گف من میرم اتاق عمل اماده میشم تابیا گف چشم دکتر سوند وصل میکنم میفرستم میاد اقا خلاصه میاد سوند وصل کنه گفتم درد داره نمیزارم گف کی گف درد داره بابا بیا اگ دست من درد داشت بزن ت گوشم ماما خیلی مهربون بود خلاصه سوند زد یکم سوزش داشتم خوب شدم زود گف درد داش گفتم‌یکم سوزش وگرنه دیگه دیدم دکتر زنگ زد ماما پ چیشد نفرستادی گف چشم چشم دکتر الان میفرستم دکتره هم عجله داش زود عملو کنه بره قیب شه تا کسی شکش نکرد😂
دیگه دیدم گف بیا بریم وا ن ب مامانم ن خاهرام هیچکدوم‌نمیدونستن هیچکس چون همه چی یهویی شد واقعا....
مامان فاطمه سدنا ✨️ مامان فاطمه سدنا ✨️ ۱ ماهگی
# 2
تا ساعت ۴ و ۵ اینا همونجور میومدن گاهی معاینه میکردن میرفتن اون وسط با مامانم میگفتم شوخی میکردم 😂 ((خیلی خوبم من وسط درد با مامانم و ماما و دکتر شوخی میکردم😂))
ساعت ۵ و ۴عصر بود که ۴ سانت شده بودم ،بعد از این ک ۴ سانت شده بودم اومدن امپول فشار معروف رو تزریق کردن ،منم دردام فاصله اش کمتر شده بود و شدتش کمی بیشتر
گذشت تا این که ساعت ۶ و نیم اینا اومدن معاینه کردن ۵ سانت بودم
تا این که ساعت ۷ شب شیفت تغییر کرد و مامای دیگه ای اومد و شیفت رو تحویل گرفت اونا هم موقع تحویل شیفت معاینه کردن گفتن همون ۵ سانت ،دکتر هم اون وسط دو دفه اومد معاینه کرد
ساعتای ۸ و خورده ای نزدیک ۹ شب بود که همراهی هارو بیرون فرستادن دلیلشم گفتن ک بخش شلوغ شده و ی مریض با فشار بالا آوردن ..
ماما اومد گفت بیا پایین رو توپ ورزش کن راه برو ،دانشجوی مامایی اومد گفت بهت گفتن راه بری ؟ گفتم آره، خودش اومد بهم ورزش و حرکت روی توپ داد که حدودا تا ساعت ۹ و ۴۵ دقیقه ورزش کردم و راه رفتم تا اینکه خودشون گفتن کافیه بخواب رو تخت
ماما اومد کیسه آبم رو زد ی دریای آب خارج شد ازم🤭.
کمی ک گذشت دردام ب شدت زیاد شده بود و وسط همین دردا بهم ورزش داد بازم تا ساعت ۱۱ و نیم ،ساعت ۱۱ و نیم شب ماما اومد گفت بخواب معاینه ات کنم معاینه کرد گفت وقتی دردت شروع شد زور بده که خداروشکر زورای خوبی میدادم ولی خب باز از اون طرف بديش این بود ک سر بچه داشت دیر میومد توی لگن و همین اذیتم می‌کرد ، خلاصه که تا ساعت ۱۲ شب هر چند دقیقه میومد معاینه می‌کرد و می‌گفت زور بده
۱۲ و ربع ی چنتا حرکت بهم داد و خودشم واستاد تو اتاق گفت همزمان ک دردت گرفت زور بده
مامان زهرا و علی مامان زهرا و علی ۵ ماهگی
پارت۳


میکردم واس زور زدن ولی بچه نمیومد پایین بهم گف سجده برو و زور بزن رفتم ولی نمیشد خیلی وحشتناک بود تحملم کم شده بود ب دکتر میگفتم چیشده هیچی نمیگف خیلی خونسرد بود دکتر و پرستار از اتاق رفتن گفتن نمیتونه ، تا رفتن ترسیدم گفتم حس زور دارم بیاین دیگ اومدن زور زدم گفتن نمیتونی ک خلاصه پرستاره اومد شکمم فشار میداد از بالا منم همزمان زور میزدم دکتر هم سعی میکرد از پایین بچه رو بیاره بیرون اینقدر داد زدم دست پرستارو‌میکشیدم ک فشار نده دردم گرفته بزور فشار میداد اینقذر زور زدم تا دست دکتر ب بچه خورذ گفتم برش بزنین ک بیاد دارم میمیرم نمیزد ولی بعد با دوتا زور دیگ بچه اومد بیرون و‌گزاشتنش روی سینم داغیشو حس کردم واییی بهتررین لحظه ی عمرم بود بعد بردنش واس اونطرف پرسیدم حالش خوبه گف اره صداش ک اومد اینقدر قربون صدقش رفتم و اشک ریختم خداروشکر گفتم واس این لحظه و سلامتیش ، بعد جفتو دراوردن وباند و پانسمان گزاشتن داخل واژنم، منو بردن داخل سالن و اومدن شکمم فشار دادم ، شکمم خیلی آزرده بود بخاطر فشارها حین زابمان ،بعد بردنم سرویس گفتن ادرار کن ک نتونستم اومدم بیرون باند و کشیدن بیرون و سوند گزاشتن ، ابمیوه اوردن و چایی ، خوردم بچمو اوردم گفتن شیرش بده ک ببریمت بخش
بعد شیردهی لباسام عوض کردن منو بردن بخش
اینم از تجربه من از زایمان طبیعی خداروشکر خیلیی راضی بودم انشالله قسمت همه ی مامانا بشه 🌸🤰
مامان محمدجواد ومیراث مامان محمدجواد ومیراث ۸ ماهگی
پارت دوم
اتاق عمل نیم ساعتی طول کشید ، من چندثانیه حالت تهوع گرفتم فقط که سرم رو به پهلو کج کردن خوب شدم ، بعد از اتمام هم بچه رو اوردن دیدم و سریع من رو بردن ریکاوری و بچه رو بردن بخش نوزادان ، اون روز شلوغ بود و من تا سه ساعت توی ریکاوری موندم بعد از دو ساعت تونستم حرکت بدم کمی پاهامو ، یکمی سردم سد که بهشون گفتم و برام بخاری اوردن و خوب سد ، همونحا درخواست پمپ درد کردم ، دکترم بعد از یک ساعت اومد و معذرت خواهی کرد که میدونم درد داره اما به نغع خودته و رحممو فشار داد ابنجا واقعادرد داشت و حیغ کشیدم بعد از سه ساعت آوردن منو بردن بخش تو اتاقم و بچه رو هم بعد از نیم ساعت آوردن دردام داشت سروع میسد اما پرستارا زود زود سروم میزدن و شیاف میذاشتم و قابل تحمل بود سختیش این بود که نباید سروگردنمو تکون میدادم و نباید خرف میزدم تا ساعت هشت شب ، شب که شد دکتر گفت با نسکافه و چای شروع کنم و کاچی و سوپ هم خوردم و بهم کفتن باید راه برم فقط چند قدم اولش سخت بود و بعدش برام راحت شد