تجربه زایمان..۴
باورم نمیشد ۲۴ساعت درد بکشم با دهانه رحم کیپ برسم ک ۹ اخرم ببرنم عمل هزارجور حس فکر میومد توسرم همزمان هم اینکه تاچند دیقه دیگم دخترمو میبینم هم اینکه اینهمه اذیت شدم نتونستم طبیعی هم الان از شر این درد با امپول بیحسی خلاص میشم همه قاتی
یکی دستمو گرفت راهنمایی کرد ک از کجا برم ومن همش التماس میکردم ک توروخدا فقط امپول بیحسیو سریع بزنیدواونا کار خودشونو میکردن وارد اتاق عمل ک شدم گیجو منگ بودم ومغزم قفل کرده بود واینجا فقط بفکر امپول بیحسیه و اون حس خلاص شدن ازون همه درد لعنتی بودم تو اتاق عمل فقط شلوغی رو حس میکردم ی نگاه انداختم دکتره داشت روپوش خودشو میپوشید یکی میگفت کلاه نوزادو بگید بیارن ک یه صدای یه اقایی رو ازکنارم حس کردم ک گفت خمشو ب جلو با یه خانم کنارش ک گفت تکون نخور فکنم دوبار امپوله رو زد و کم کم حس سبکی وای خیلی خوب بود گفت دراز بکش و اون پرده سبزه رو کشید جلو وهمینطور ک ب سقف خیره شده بودم و دیدن دخترم فکر میکردم شکممو دیدم ک داره بتادین با یه چی فرچه مانند میکشه و من یهو گفت پاهام حس داره و صدایی اومد ک نگران نباش صبر میکنیم

۱ پاسخ

وای عین من انگار تکرار شد برام اون روزا منم آنقدر درد داشتم تو اتاق عمل التماس میکردم توروخدا آمپول بزنید من بی حس شم اما آنقدر بیشعور بودن اصلا توجه نمیکردن بعد ۱ساعت تازه شروع کردن به آمپول زدن و اون لحظه انگار رو هوا بودم انقدر دردام تموم شد

سوال های مرتبط

مامان مهوا🐥 مامان مهوا🐥 ۱ ماهگی
ادامه۲:
من همینطور انقباو درد زایمان داشتم ک داخل اتاق عمل شدم (راستی اینم بگم ک چون درد داشتم معاینه ام کرد و ۲ سانت بودم )
با درد زایمان وارد اتاق عمل شدم
خب بگم لباسی ک میدن یه روپوشه ک پشت کمرش بسته میشه اما موقع تزریق بیحسی باز میکنن و وقتی میخابونتت روی تخت اتاق عمل شلوارو کامل بیرون میارن ی پرده جلوت وصل میکنن و در اخر ی رو انداز میندازن روی پات
من با دیدن فضای اتاق عمل چندین دکتر پرستار و... خیلی ترسیدم و لرز ب جونم افتاد
دکتر بیهوشی گفت ب جلو خم‌شو و امپول بی حسی رو تو کمرم فرو کرد راستش خیل میترسیدم از درد امپوله اما دردش کم بود
پام شروع شد ب گرم و سر شدن
اما بلافاصله حالت تئوع خیلییی شدیدی گرفتم ک دکتر قبلش بهم گفته بود اگر اینطور شدم بگه تا امپول بزنه تو سرمم و سریع امپولو زد و حالت تئوعم رفت
با بتادین محلی ک میخاستن برش بدنو شستشو دادن و کامل حسش میکردم تیغ انداخت و من‌خیلییییی کم سوزش رو حس کردم و سریع گفتم ک حس میکنم و دوبار تکرار کردم بلافاصله بعد از حرفم دکتر امپولیو داخل سرم تزریق کرد ک گفت سرت گیج میره اما من بعد از زدن امپول نفهمیدم کجا رفتم‌و انگار ی گرداب باز شد و من از اون گرداب داشتم بالا میرفتم
مامان 𝑬𝒍𝒊𝒏🧸🫧 مامان 𝑬𝒍𝒊𝒏🧸🫧 روزهای ابتدایی تولد
سلامامانا خیلی گفته بودین تجربه زایمانمو بگم
من سزارین اختیاری بودم ۳۸ هفته و ۲ روز رفتم برا عمل ساعت۸ صب رفتمو ۹ ونیم صب بستری شدم رفتم بلوک زایمان تا لباس بپوشمو‌برا عمل اماده بشم
سروم وصل کردن بهم و اتاق دادن تا منتظر بمونم نوبتم بشه من چهارمین مریض بودم ک قرار بود عمل بشم و بخاطر همونم یکم طولانی‌موندم تو بلوک زایمان من از زایمان طبیعی متنفرم و وحشت دارم از شانس من ینفر تو اتاق روبه رویی من داشت طبیعی زایمان میکرد و از اول تا وقتی ک برم اتاق عمل مجبور بودم صداشو بشنوم خیلی حس بدی داد بهم فشارم اینا افتاد خلاصه تا برم اتاق عمل کلن از لحاظ روحی و جسمی حالم خراب شد
خلاصه ساعت ۱۲ بلخره اومدنو سوند وصل کردن سوند یکی از ترسای من از زایمان بود ک واقنم چندش و ترسناکه حالا نمدونم من حساسم یا همه همینن
سوندو وصل کردنو رفتم دم در با خانواده ام خدافظی کردمو رفتم اتاق عمل
نمیدونم از ترس بود یا هر چیز دگ ای ولی من کلن حال نداشتم مثل صب ک با ذوق رفتم بیمارستان نبودم و دلیلشم انگار اون صدای اون خانومه بود ک زایمان طبیعی میکرذ🤦🏻‍♀️
رفتم نشستم رو تخت و نوبت امپول بیحسی شد بر خلاف تصورم از سوند خیلی راحت تر بود امپولو ک زد یه کوچولو درد داشت و گف دراز بکش
دراز کشیدم حس کردم پاهام داغ شد و دگ حسشون نمیکردم
پرده رو کشیدن و شروع کردن ۵ دیقه‌نکشید که بعد یه تکون شدید ک خوردم صدای گریه دخترم اومد🥲اشکامو نمیتونستم کنترل کنم خیلی حس خوبی بود خیلی عجیب بود کل اون تایمی ک اتاق عمل بودم نتونستم گریمو کنترل کنم و تو فیلمبرداریم همش گریه کردم ...
مامان توت فرنگی 🍓 مامان توت فرنگی 🍓 روزهای ابتدایی تولد
تجربه زایمان سزارین
پارت سه
تو بخش ک رفتم مادرشوهرم مامانمم مادربزرگم مامانم خواهرشوعرم بابامم شوهرم🤣🤣این همه ادم بودن تو اتاق دکترم قرار بود9بیاد و متاسفانه ساعت12اومد تو اون تاییم من فقط میخندیدمم شوخی میکردم با همه
هیچی یهو اومدن دنبالمو گفتن خانم فلانی وقت عملت شد و یهو استرس همه وجودمو گرفت تپش قلب دوباره دندونام بهم میخورد از استرس
گریه میکردم رفتم تو اتاق عمل همه میگفتن وای موهاشو ببین من فقط گریه میکردم دکترمم انگار من پشمش بودم هیچی باهام حرف نزد دلداری نداد کلی پرستار ماما بودن تو اتاق عمل با یه پیرمرد که دکتر بیهوشی بود که کاش نمیبود میمیرد مرتیکه اشغال
بهم گفت میخوایی بیهوش بشی یا بیحس گفتم کدومش بهتره گفت صد درصد بی حس بیهوشی خطرناکه احتمال همه چی هست بچتم وقتی دنیا بیاد گیج منگه
گفتم پس بی حس میشم گفتن بشین نشستم رو تخت دوتا پرستار دستمو گرفتن من استرس داشتم فقط گریه میکردم ولی نفس عمیق می‌کشیدم که دوباره آمپول بی حسی نخورم اولی رو زدن بی حس نشدم دومی نشدم سومی نشدم می‌گفتم بریم بیهوشی پس نمیتونم کمرم داره میترکه دارم میمیرم
دکتر لج کرده بود باهام میگفت نه باید بی حس بشی این میشه
تا شش تا رو زدن من جیغ میزدم فقط داد پشت در مامانمم اینا خون گریه میکردن شوهرم بدتر هفتمی رو ک زد من پاهام داغ شد ولی بی حس بی حس نشدم همش میگفتم بخدا بی حس نشدم پاهامو دارم تکون میدم دکتر بی حسی میگفت نه بی حس شده خانم دکتر کارتو بکن
مامان 💙آرسام🩵 مامان 💙آرسام🩵 ۲ ماهگی
#زایمان سزارین
پارت ۲
نفر اول رفتم اتاق عمل از در ک رفتم تو دیدم چند تا خانم نسبتن کم سن اونجا بودن و ی خانم نسبت ب بقیه کامل سن تر هم اونجا بود ک داشتن وسایلو عمل آماده میکردن چون سوند داشتم نمیتونستم خوب راه برم و ازیت بودم کمکم کردن برم رو تخت انقدر مهربون خوش برخورد با ادب با شخصیت بودن ک واقعا هرچی از خوب بودنشون بگم کم گفتم واقعا عاااالی بودن.سعی میکردن باهام صحبت کنن ک استرس نداشته باشم
خلاصه دستگاهارو وصل کردن و دکتر بی هوشیو صدا کردن اومد رفتم لبه تخت نشستم دوتا از خانما یکی اومد جلو شونهامو گرفت ک تکون نخورم یکی دیگشونم دستامو گرفتن گفت اگر ترسیدی یا دردت اومد دستامو محکم فشار بده دکتر آمپولو زد اصلا درد نداشت انقد دکتر خوب و مهربونی بود ک وقتی میخاس بتادین بزنه قبلش بهم گفت نترسیا این خنکی از بتادینه دردشم مثلا در حد آمپول دندود در بود.
دکتر گفت خییلی سری پاهاتو ببر پایین تخت کمکم کردن رفتم پایین و دراز کشیدم .پردرو وصل کردن و دیگه چیزی ندیدم دکترم اومد و ازم سوال کرد گفت پاهاتو حس میکنی گفتم ن گفت گرم شدن پاهات گفتم اره و بد عملو شروع کردن.
چیزی حس نکردم فقط حالت تهوع شدید داشتم بعد از آمپول اونم چون قبل عمل مایعات خورده بودم و همرو برگردوندم ولی یکی از همون خانم کم سنا اومد پیشم بهش گفتم حالت تهوع شدید دارم و ایشونم خیلی با مهربونی کمکم کرد تا برگردونم آمپولم زد داخل سرمی ک بهم وصل بود ولی انگاری فایده نداشت چون تهوعم قطع نشد و مجبور شدم برگردونم.
از عمل هیچی حس نمیکردم حتی فشار فقط چند دقیقه یکبار بدنم تکون میخورد
بریم پارت بعدی 😁😁
مامان سید کوچولو🩵 مامان سید کوچولو🩵 ۲ ماهگی
تجربه زایمان سزارین ۷


چشامو بسته بودم ک خانومه گفت خوابیدی؟ چشامو باز کردم دیدم نینیم رو اوردن 🥹لای یه پتو صورتی پیچیده بودنش اندازه یه نوخود بود 😭خدایا بهترین حس دنیا بود فقط صورتش مشخص بود حتی موهاشو ندیدم ماسک اکسیژن رو دهنم بود و فقط گونم بیرون بود صورتش رو چسبوندم ب گونم 🥹😭خیلی حس خوبی بود صورتش داااغ بود لباش غنچه بود گفتم خدای من تو چقد کوچولویی مامان 🥹پرستاره گفت همشونم فک میکنن قراره یل بزان 😂و نینی رو بردن و پنج دقیقه بعدش گذاشتن رو یه تخت دیگه و بردن ریکاوری کل تایمی ک تو ریکاوری بودم بیدار بودم و همه خواب بودن یه مانیتور بود رو ب روم شوهرمو میدیدم ک از جلوی در تکون نمبخورد و خیلی نگران بود 🥹یه ماما اومد ماساژ رحمی داد بیحس بودم و هیچی نفهمیدم هر پنج الی ده دقیقه میومد ماساژ میداد همه درد داشتن ولی من درد نداشتم با اینک پمپ درد نداشتم هنوز خلاصه ک من سه چهار ساعتتو ریکاوری بودم و خودم خواستم ک دیر برم بخش چون قبلش میدونستم ک نباید حرف بزنم و سرمو تکون بدم گفتم بهترین فرصته ک حداقل یکی دوساعت اول کسیو نبینم ک بتونم رعایت کنم
مامان ریحانه‌سادات مامان ریحانه‌سادات ۱ ماهگی
خلاصه که سرم و برداشتن و تقریبا۳۰درصد از دردام کم شد ولی همچنان درد شدیدی داشتم
بهم گفتن دیگه هیچی نخور حتی آب
اون شب تمام اتاق عمل ها پر بود و خیلی شلوغ بود و چند نفرم تو نوبت اتاق عمل بودن
پرستار اومد و بهم سوند وصل کرد که به شدت درد داشت واقعا حس بدی بود راه رفتن های بعدشم ک عذاب بود
تا اتاق عکل خالی بشه و منو ببرن اتاق عمل شد۹وربع
سوار ویلچرم کردن و بردنم سمت اتاق عمل
تو این فاصله خانوادم بیرون‌وایساده بودن و با دیدنشون واقعا طاقتم تموم شد و زدم زیر گریه که اونام پا ب پام گریه میکردن واقعا صحنه بدی بود😮‍💨
بردنم اتاق عمل روی تخت نشستم ک دکتر بیهوشی اومد‌و گفت سرتو خم کن و اصلا تکون‌نخور
دکترمم گفت این امپول و بزنه‌دیگه‌دردات تموم میشه راحت میشی
ی نفر سرمو ب سمت پایین نکه‌داشت ک تکون نخورم و‌دکتر هم امپول رو زد و بلافاصله دستمو گرفتن ک‌دراز بکشم‌تو همین فاصله چندثانیه ای دکتر بیهوشی گفت پاهات گرم شد؟گفتم اره و ظرف‌مدت ۴/۵ثانیه تموم دردام آروم شد
بهترین لحظه بود واقعا
دکترم‌اومد و گفف ببین کم کم کامل بی حس میشی الان نترس من فقط میخوام ضدعفونی کنم و نترس ک وای من حس دارم
خلاصه ک ضدعفونی کردن زیرشکمم و حس کردم بعدش کامل کرخت شدم وانگار ک خوابم برد
تا زمانی ک بچه رو ازشکمم خارج کردم یهو هوشیار شدم ی حسی داشتم شبیه نفس تنگی نمیتونستم نفس بکشم برای چند ثانیه حی خلا داشتم درون شکمم و بعد دوباره خوابم برد تا زمانی ک دخترم و اوردن کنار صورتم
چشم باز کردم دیدمش تموم وجودم پروانه ای شد😍😭داشت نگام میکرد
تا دخترم و بردن منم دوباره خوابم برد
البته همه اینایی ک میگم تو۲۰دقیقه اتفاق افتاد
تا وقتی ک صدام کردن و گفتن عملت تموم شد
مامان افرا مامان افرا ۲ ماهگی
باز زنگ زدن به دکترم ک فلان مریضتون ۳ ، ۴ سانت باز شده و زایمان طبیعی رو قبول نمیکنن خلاصه با چند بار زنگ زدن و اصرار دکترم قبول کردن به شوهرم گفتن مشکل هزینه ک نداری گف نه گفتن پس شما برو وسیله های بچه رو بیار شوهری رفت و منم آماده شدم
اومدن سوند وصل کردن ولی خداییی درد نداشت ولی آدم حس خوبی نداره من فق حس میکردم جیش دارم 😐 با همون سوند هم رفتم سرویس حس میکردم الانه ک میریزه
دکترم اومد اصرار کرد ک برو طبیعی خودم بیام سر زایمانت بچت کوچیکه میتونی طبیعی بیاری ک قبول نکردم ک نکردم
و بالاخره نوبت من رسید و راهی اتاق عمل شدم شوهرمم ک باهام خداحافظی نکرد گفت خداحافظی نمیخواد برو بیا
و فضای اتاق عمل اونجور ک میگن ترسناک نیست حالا واسه من دلنشینم بود 😕 بی حسی زدن و شروع ب کار همه چیو حس میکردم لحضه ای ک برش زدن یا اون موقع که بچه رو در میاوردن اولش سردرد داشتم بعد حالت تهوع اودرن قرص زیر زبان گذاشتن برام یکم بهتر شدم از دور نینیمو دیدم تو ریکاوری هم ک فقط لرزیدم سردم نبود بی اختیار میلرزیدم ک گفتن از همون قرصه هر کی میومد میدید یه پتو می‌آورد چهارتا یتو روم بود ولی بازم میلرزیدم آخرش یکی بود یه آمپول زد گفت الان خوب میشی یکم خوابیدم بیدار ک شدم باز شروع شد تو این حالم بچه رو آوردن ک شیر بخوره🤦‍♀
اینم بگم ک هیچ وقت نا امید نشین ناامید تر از ما نبود حتی بعد چیزای ک تو بارداری داشتم دکترمم میگفت امیدوار نباشین خودتونو واسه هر چیزی آماده کنین
در نهایت با کمک خدا دختر من ۵ دی ماه با وزن ۲۸۰۰ ساعت ۱:۲۵ دقیقه ظهر به دنیا اومد انشالله قسمت همههههه
مامان همتا مامان همتا ۲ ماهگی
تجربه سزارین (3)
بعد که رو تخت نشسته بودم که دکتر بی هوشی اومد خیلی مرد خوبی بود فامیلیم رو پرسی و باهام صحبت می‌کرد بعد بهم‌گفت خم شو و تکون نخور یکم بتادین زد و گفت نترس آمپول رو که زد درد انچنانی نداشت مثل هم آمپول معمولی بود ولی همینکه به کمر میزنن احساس بدی داره .دیگه وقتی زد گفت دراز شو دراز که شدم یه پام داشت کم کم داغ میشد ولی بی حس نشدم هی گفت پاهاتو بیار بالا من هر دوتارو میتونستم بیارم بالا .گفت پاشو دوباره باید تزریق کنیم دوباره بتادین زدن و دوباره بی حسی ولی بازم من بی حس نشدم .رو شکمم چندتا سوزن زدن که من همه رو حس میکردم و میگفتم درد داره همشون تعجب کرده بودن چرا بی حس نمیشم .دکتر باهام صحبت می‌کرد میگفت تو همه مراحل عمل رو متوجه میشی دپس بهم بگو درد داری یا حس میکنی گفتم نه درد داره .که دکتر بی هوشی گفت باید کامل بیهوشش کنیم که یه آمپول تزریق کردن و من دیگه نفهمیدم چیشد و بعد انگار تو یه جایی بودم که همه چی سبز بود هرچی راه میرفتم تموم نمیشد مثل تونل بود هی تونل تند تر حرکت می‌کرد یه حس بدی داشتم میگفتم خدایا زندم یا مردم خدایا این چه حسیه من کجام کم کم داشتم چشمامو باز میکردم که تو همین حین صدای گریه بچه میومد میگفتم خدایا صدای گریه بچه برا چیه .دیگه کلا چشامو باز کردم و که یه چیزی رو دهنم بود همش داد میزدم و گریه میکردم مامان و مامان .یا حسین میگفتم پرستارا میگفتن گریه نکن خانوم من دست خودم نبود
مامان 🤍𝙆𝙞𝙖𝙣🧸 مامان 🤍𝙆𝙞𝙖𝙣🧸 ۲ ماهگی
#تجربه زایمان سزارین۴
اونشب گذشت و صبح شد قرار بود دکترم۸بیاد برای عمل ولی کار پیش اومده بود براش و تا رسید بیمارستان ساعت۹ونیم بود همه رفته بودن و فقط من مونده بودم ک سزارین شم..خیلییی استرس داشتم همین ک شوهرمو خالم اینارو پشت در میدیدم اشکام میریخت،تااینکه گفتن دکترت اومده و بیا اماده شو بریم اتاق عمل،اون لحظه تمام بدنم میلرزید از استرس😅اماده شدم و رفتم اتاق عمل منتظر بودم‌ ک اتاق اماده شه برم داخل همون لحظه دکتر بیهوشی رو دیدم رفتم پیشش با یه بغضی گفتم دکتر میشه بیحسیمو خیلی یواش بزنی حالیم نشه؟من دارم میمیرم از ترس دستشو کشید به شونم گفت اره دخترم نگران نباش،،رفتم داخل اتاق و ماما اومد گفت میخوام سوند رو وصل کنم و خودتو کلاااا شل بگیر تا چیزی رو متوجه نشی منم همونکارو کردم جز یه سوزش خیلییی‌کم دیگه هیچی نفهمیدم بعدشم که همش حس ادرار داشتم گفتن طبیعیه،،دکتر بیهوشی اومد و گفت عادی بشین و چونه‌تو بزار رو قفسه سینت اصلا هم تکون نخور،،میدونس من خیلی میترسم به ماما گفت نازکترین سوزن رو بیار اصلا نمیخوام حالیش شه🥺😅وااااقعا دارم میگم هیچیشو متوجه نشدم فقط یه لحظه حس کردم یچیزی مثه نخ وسط کمرمه وگرنه اصلا درد نداشت همین که بیحسی رو زد گفت چطوری؟گفتم پاهام داره گرم میشه و حالت خواب رفتگی داشت. اثرشو گزاشته بود چنددقیقه بعد دکترم اومد و کلی باهام حرف زد و دلداری داد و پرده رو کشیدن و عمل شروع شد
مامان 𝑨𝒓i𝒂❤️ مامان 𝑨𝒓i𝒂❤️ ۱ ماهگی