۱۳ پاسخ

زایمان اولت بود منم درد کشیدم دوتاطبیعی این سومی هست خدا کمک کنه

آخی عزیزم خیلی درد کشیدی چشمام پر شد تجربه خیلی بدی داشتی.خداروشکر الان فسقلیت سالم کنارته

ایییییی جااااانم 🥹😭
اشکال ندارد ارزش داره فراموش می‌کنی همه اینارو

خب دیگه چی شد وای واقعا زایمان سختی داشتی منم یاد زایمانم افتادم😭😭😭

کدوم بیمارستان یزد بودی؟

چقد اخلاق بد کادر بیمارستان تاثیر داره واقعا نامردن خدا ازشون نگذره

عزیزم خب چرا تنها رفتی همون صبح خواهری چیزی میبردی با خودت 🥲

کدوم بیمارستان بودی؟؟

وای چقدر عذاب کشیدی الهی 😢😢

گریم گرفت🥲

وایییی خدا🥺

مگه همراه نداشتی تو؟؟

مگه کنارت کسی نیست

سوال های مرتبط

مامان همتا مامان همتا ۱ ماهگی
تجربه سزارین (4)
بعد همش گریه میکردم و مامانمو صدا میزدم خیلی حس بدی بود همون به هوش اومدن خیلی تجربه بدی بود .دیگه باز دوباره انگار بیهوش شدم وقتی چشمامو باز کردم دیدم تو ریکاوری ام و همچنان دارم گریه میکنم و میلرزم و مامانمو صدا میزنم .پرستار رو دیدم داره سینمو داره دهن بچم میکنه بچمو ندیده بود به پرستار گفتم بچم سالمه گفت آره گفتم ببینمش نشونم داد اما من چیزی ندیدم برام تاز بود بعد بچمو گذاشت اونطرف من همش میلرزیدم و چشام و باز و بسته میکردم بعد پرستار بخش اومد گفت فشارش بالاس من اینجوری نمیبرمش فشارشو بیارین پایین .که دکتر بی هوشی اومد یه آمپولی تزریق کرد که هم فشارم اومد پایین هم لرزشم قطع شد بعد که فشارم کنترل کردن دیدم دکتر بیهوشی یه چیزی آورد پرستار گفت مگه پمپ دردم داره دکتر بیهوشی گفت آره پمپ درد خواستن من هم از همه جا بی خبر گفتم حتما رایگانه و به همه میدن که پمپ درد رو دکتر بیهوشی گفت هر ۱۰ دقیقه این دکمه رو بزن .بعد من و بردن تو بخش در بخش رو که باز کردن مامانم و مادر شوهرم و شوهرمو دیدم .تا دیدمشون شروع کردم به گریه کردن .همشون باهام اومدن تو اتاق پرستار با کمک مامانم و شوهرم من و گذاشتن رو تخت مامانم بنده خدا گریه میکرد دستامو بوس می‌کرد منم گریه میکردم شوهرم پیشم بود خمش بوسم می‌کرد باهام صحبت می‌کرد بعد بچمو و آوردن و همشون دیدنش و خودمم دیدم که وقتی دیدمش یه حس سردرگمی داشتم حسی بهش نداشتم همش میگفتم چرا حس ندارم به بچم یعنی من مادر شدم 😭
مامان پناه وپندار💖🩵 مامان پناه وپندار💖🩵 ۲ ماهگی
تجربه زایمان طبیعی پارت پنجم
پاره تنمو گذاشت رو سینم، منم فقط گریه و خداروشکر میکردم ، پسرمم همون لحظه اول شروع کرد به گریه ول کن نبود ، یهو‌دیدم ماما دست کرد یچی بکشه از بدنم بیرون اونم درد زیادی داشت نگاش کردم وای مگه تموم نشد گفت جفتتم بیارم بیرون تمومه ، دختر انگار نه انگار من همونی بودم که داشتم پر پر میزدم اصلا نه دردی نه اذیتی هیچی مگه داریم مگه میشه، یچی انداختن روی پندار که سردش نشه همینطور بغل من بود تا ماما مارارو انجام داد و ناف رو برید دگ‌موقع بخیه زدن پندار رو بردن برای قد و‌وزن و دستبند اینا، گفت سه تا بیشتر بخیه نمیخای، موقع بخیه هم یکم درد داشتم ، دگ جمع و جورم کردن و گذاشتن رو ویلچر که ببرن اتاق شیر دهی، پسرمم با وزن ۳۶۰۰ قد ۵۳ ، موقع بلند شدن سرگیجه داشتم ، تا برم رو تخت تمام تن و بدنم میلرزید از سرما ، دندونام بهم میخورد ، مامانم رو صدا زدن که بیا کمکش کن من تنها بودم تو اتاق ، ماما میرزایی گفت همسرش هم بگید بیاد ببینه ، همین همسرم منو دید شروع کرد به گریه پیشونیم رو‌بوس کرد منم بغضم ترکید انگار یچی تو دلم گیر کرده بود منتظر بهونه بودم ، دگ همسرم رفت و مادرم موند پندار رو شروع کردم به شیر دادن حدود یک ساعتی اون اتاق موندیم تا پرستار اومد مارو تحویل بگیره مامانم لباسای پندارو تنش کرد گذاشتن روی تخت مخصوص نوزاد قبلش اثر پا و دستبند و این جیزاش رو انجام دادن ، فقط صدا زدم خانم محمدی بیاااا اومد گفت جانم گفتم الهی که خدا خیرت بده هیچوقت یادم نمیره چهره ماهتو، گفت عزیزم وظیفمو انجام دادم توام یکی از بهترین مامانای تو‌دوره شیفتم بودی 😢 رفتیم تو بخش ، بقیش پارت بعدی
مامان همتا مامان همتا ۱ ماهگی
تجربه سزارین (3)
بعد که رو تخت نشسته بودم که دکتر بی هوشی اومد خیلی مرد خوبی بود فامیلیم رو پرسی و باهام صحبت می‌کرد بعد بهم‌گفت خم شو و تکون نخور یکم بتادین زد و گفت نترس آمپول رو که زد درد انچنانی نداشت مثل هم آمپول معمولی بود ولی همینکه به کمر میزنن احساس بدی داره .دیگه وقتی زد گفت دراز شو دراز که شدم یه پام داشت کم کم داغ میشد ولی بی حس نشدم هی گفت پاهاتو بیار بالا من هر دوتارو میتونستم بیارم بالا .گفت پاشو دوباره باید تزریق کنیم دوباره بتادین زدن و دوباره بی حسی ولی بازم من بی حس نشدم .رو شکمم چندتا سوزن زدن که من همه رو حس میکردم و میگفتم درد داره همشون تعجب کرده بودن چرا بی حس نمیشم .دکتر باهام صحبت می‌کرد میگفت تو همه مراحل عمل رو متوجه میشی دپس بهم بگو درد داری یا حس میکنی گفتم نه درد داره .که دکتر بی هوشی گفت باید کامل بیهوشش کنیم که یه آمپول تزریق کردن و من دیگه نفهمیدم چیشد و بعد انگار تو یه جایی بودم که همه چی سبز بود هرچی راه میرفتم تموم نمیشد مثل تونل بود هی تونل تند تر حرکت می‌کرد یه حس بدی داشتم میگفتم خدایا زندم یا مردم خدایا این چه حسیه من کجام کم کم داشتم چشمامو باز میکردم که تو همین حین صدای گریه بچه میومد میگفتم خدایا صدای گریه بچه برا چیه .دیگه کلا چشامو باز کردم و که یه چیزی رو دهنم بود همش داد میزدم و گریه میکردم مامان و مامان .یا حسین میگفتم پرستارا میگفتن گریه نکن خانوم من دست خودم نبود