گاهی وقتا کم میارم مثل همه ی مامانا
خستگی،بی خوابی و انواع فشار های جسمی و روانی و افسردگی بعد زایمان همه روی خلق و خو ام تاثیر منفی گذاشته بود و کارم مدام گریه و پرخاشگری بود دست خودم نبود هزاران مورد کوچیک رو هم جمع شده بودن و شده بود یه درد بزرگ یک فریاد یه بغض:(
دست خودمون نیست ما مادرا خیلی فشار تحمل میکنیم کلی مسئولیت جدید روی دوشمون سنگینی میکنه دلتنگی برای منِ قبلی کارایی که میکردیم وقت زیادی که برای خودمون میگذاشتیم....
خیلی سخته تحمل میکنم اما گاهی میشکنم کم میارم و میدونم تمامِ خودمو برای خانواده ام گذاشتم میدونم که برچسب بد بودن ناکافی بودن نباید بزنم به خودم ولی یه روزایی میبرم دلم برای قبلا و بی دغدغه بودنم تنگ میشه تلاشم میکنم حتی شده کم شبیه قبل به خودم اهمیت بدم ولی اکثرا نمیشه همینا شد فشار عصبی و رو آوردم به تراپیست و قرص اعصاب و عود کردن میگرن عصبیم و در ادامه پرخوری و عوارض قرصا و چاقی💔 دارم تند تند وزن اضاف میکنم و ناراحتم سایزم بالا رفته لباسای جدیدم باز داره تنگم میشه و بخاطر مشکل پارگی شکمم منع ورزشم و موندم چکار کنم چجور لاغر بشم و وزنم و رو قبل که ۵۳ بودم فیکس کنم از اینکه ۶۱ شدم خیلی ناراحتم😭راهکاری بلدین که کمکم کنین؟؟؟؟

تصویر
۵ پاسخ

تازه ازنوزادیش چالش رفلاکس وکولیک شذیدوزردی وبی خوابی ودندون.... انشالا زودبزرگ بشن ب سلامتی وتنشون سلامت باشه

برو پیاده روی . و سویق جو دوسر بخور جلو پرخوری میگیره.

آخ دقیقاحرفای منوزدی منم افسردگی شدیدگرفتم دخترمم خیلی بهانه گیر وکم خوابه وجیغ میزنه همشم توخونه ایم توماشینم نمیشینه منم خیلی چاق شدم دل ودماغ رژیم ندارم بی انگیزه ام وهمش گریه ام میگیره کلی کارهای خونه ودرس ومشق های پسرمم شروع میشن

همه مثل همیم.فقط مواظب باش چاق تر نشی.بزرگ شد برو ورزش

قدت چنده گلم ؟

سوال های مرتبط

مامان دیار مامان دیار ۱۶ ماهگی
سلام مامان ها
یه درد دل دارم
شما هم نظرتون و تجربتون رو بگید لطفا🙏

من و شوهرم بعد از ۸ سال تصمیم‌ به بچه دار شدن گرفتیم
و تمام این دوران یعتی نامزدی تا الان یعتی این ده سال رو عااااااااشق هم بودیم خیلی خیلی به هم وابسته بودیم و بی نهایت عاشق هم بودیم

همیشه می‌شنیدم که همه میگن بچه که بیاد خیلی از روابط زن و شوهرها تغییر میکنه و حتی به مشکل میخورن ، ولی من همیشه میگفتم ما اینجور نمیشیم چون واقعا عاشق هم بودیم و خیلی کم حرفمون میشد

ولی الان بع از یک سال که از به دنیا اومدن دیار میگذره من از همون ماه اول تولد دیار احساس کردم که رابطمون مثل قبل نیست دیگه
خیلی ناراحتم برای این موضوع
یعتی حتی خودم هم راستش حس میکنم که احساس قبل رو ندارم
تمام زندگی هر دومون شده دیار فقط

نمیگیم الان همدیگرو دوست نداریم ها ، ولی تو قبلا ما معروف بودیم تو فامیل اینقدر عاشق هم بودیم ولی الان احساس میکنم معمولی شدیم
حتی بیشتر دعوامون میشه تو این یک سال و حتی قهر کردن هامون هم طولانی تر شده

مثلا من اگر قبلا باهاش قهر میکردم اصلااااا طاقت نمیوردم و عین مرغ سر کنده میشدم
ولی الان راستش هی پیش خودم میگم ولش کن بابا خو قهر کنه
😑😑😑

شما تجربتون چیه بعد از بچه دار شدن تغییر کردین؟ ؟
مامان نی نی کوچولو مامان نی نی کوچولو ۱ سالگی
سلام . به وقت یک سال و یک ماه و بیست هفت روزگی ، بچه عزیز دل من ، راه رفتن به طور کاملا مستقل و به میزان زیاد رو آغاز کرد 😍🥹 🥰 حسم اون موقع این بود که از لحاظ عاطفی به شدت تحت تأثیر قرار گرفتم ، نمی تونستم جلوی ریزش اشک هامو بگیرم ، خیلی خوشحال بودم و مدام ذکر خدا رو میگفتم و شکر گزاری میکردم . انگار قلبم از بدنم بیرون اومده بود و داشت جلوی چشمم راه می‌رفت 💓❤️😍 البته پسرم از یکی دو ماه پیش به صورتی که کمک می‌گرفت راه می‌رفت اما اینکه مستقل باشه و خودش بلند بشه ، همین سه روز پیش اتفاق افتاد خدا رو شکر 🤲⭐📿 مادر بودن خیلی شیرین و لذت بخش خدا نصیب همه آرزومندان کنه ، اما واقعا سختی های زیادی هم داره که خدا قوت مون بده ، برای مثال همین چند دقیقه پیش بچه ام با گریه خیلی شدید از خواب پرید چون در پروسه ادامه دندان در آوردن هست و واقعا سخت چون خیلی کم اشتها و بهانه گیر شده ، سختی مادر بودن به کم خوابی هست ، به این هست که آدم وقت برای خودش و رسیدگی به کارهاش خیلی کم داره ، به ریخت و پاش بودن خونه هم هست ، به اینم هست که آدم میبینه بچه اذیت میشه و درد می‌کشه به خاطر مثلا دندون در آوردن ، سال ها قبل فکر میکردم خب دندون شیری چه ارزشی داره ، تازه حالا درک میکنم که خیلی خیلی مهمه ، چون بچه ها واقعا به خاطرش اذیت میشن و بهش نیاز دارند . دیگه توکل به خدا ، خدا آخر و عاقبت همه مون رو ختم به خیر کنه .
مامان نفسم😍 مامان نفسم😍 ۱ سالگی
این تاپیک رو برای خودم مینویسم.برای اینکه هرروز ببینمش...بخونمش..‌
امروز تایپک یه مامانی رو دیدم که بچش فوت شده بود.اسمشو نمیگم که ناراحتتون نکنم. دخترمو رو پام تکون میدادم و با خوندن نوشته های اون خانم اشک میریختم.
اینقد برای سخت بود که فقط چند تاشو دیدم.انگار اون لحظه بهم تلنگر زدن.به خودم اومدم.یاد گله و شکایتام از بدغذایی و شب بیداری ها،خونه ی نامرتب،ارزوی یه خرید یا استراحت بی دغدغه و خیلی چیزای دیگه افتادم.از طرفیم یاد دوسال تلاش و گریه  و دکتر رفتن برای بچه دار شدن...
میدونم بچه داری سخته ،فراز و نشیب های زیادی داره و مشکلات با خودشون بزرگتر میشه اما از امروز میخوام سعی کنم مادر بهتری باشم.من با میل خودم این بچه رو به دنیا اوردم پس وظیفمه شبا بیدار بشم،باهاش بازی کنم و براش وقت بذارم.اینا رو نوشتم که هروقت خسته شدم با دیدم این متن به خودم بیام. به این فکر کنم که این بچه پیش من امانته و چند سال بعد برای تحصیل و زندگی از من جدا میشه.میخوام تلاش کنم قدر این لحظات رو بیشتر بدونم...