۱۹ پاسخ

از انکار،ترس،نخواستن و حال خراب از سختی، درد،گریه و افسردگی از تنهایی، حال بد و خیلی چیزای منفی دیگه رسیدم به امروز
به عشق به محبت به حال خوب به امید به زندگی و خوشحالی و همه و همه ی اینا به خاطر دخترمه دختری که با سختی زیادی خیلی خیلی زیادی اونو به دنیا آوردم
همه چیز قشنگ میشه مامان نورا اینو همه مامانایی که اینو میخونن بدونن خدای اون طفل معصومی که تو نکشتیش و حق حیات رو ازش نگرفتی و با سختی و مشقت زیاد به دنیا آوردیش جوری برات جبران میکنه که بارها و بارها با خودت میگی چه کار خوبی ‌کردم بچم رو نگهداشتم

خلاصه بعد ی مدت که از حال بد دراومدم مراقبت های بارداری رو جدی پیش گرفتم ویزیت هام رو غربالگری ها ازمایش ها مکمل ها همه و همه رو انجام دادم و جالبه از پارسال همه چیز خیلی گرونتر شده بود خلاصه اولش گفتن پسر فک میکردم خوشحالم شوهرمم گفت خوبه چون تو پسر دوس داری حالت بهتر میشه اما هی فک میکردم یعنی دیگه دختر ندارم شوهرم گاهی شوخی و جدی میگفت باید ی دخترم بیاریم اما من اصلا دوس نداشتم دیگه هیچ وقت باردار بشم خلاصه رفتیم سنو و فهمیدیم دختره خیلی خوشحال شدیم و دیگه تا موقع زایمان درگیر انتخاب اسم بودیم من حالم خیلی خیلی بد بود اما گفتم نباید هیچی براش کم بزاریم تا حد توانم هرکاری برا پسرم کرده بودیم برا دخترمم کردیم یادمه برای خریدش رفته بودم ازم پرسیدن خرید سیسمونیه؟فک کردم اولیه
بیمارستانم فک میکردن بچه اولمه چون ذوق داشتم و به خودم رسیدم و فیلم برداری کردم اما فقط خدا میدونه چقدر اذیت بودم من اینقدر اوضاع بدی داشتم دکترم گفت امروز اگر زایمان نمیکردی عصر رحمت پاره میشد و خیلی اذیت شدم طوری که انگار سر اولی اصلا زایمان نکرده بودم اینقدر برام راحت تر بود اما همه چیز رو به خاطر دخترم انجام دادم دروغ چرا اولش نمیخواستم فرق بزارم یا عذاب وجدان داشته باشم اما الان نمیدونم چرا و چطوری اینقدر دوسش دارم و همش میگم دختر چقدر خوبه و خلاصه سختی هام که هنوزم ادامه داره ارزشش رو داشت
علاوه بر همه ی اینایی که گفتم حدود ۴۰ روز افسردگی وحشتناکی گرفتم و خیلی زندگیم متشنج شد اما به لطف خدا و قدم های پاک و پر برکت جانان خانوم همه چیز درست شد

پسرم نزدیک ۶ ماهگی بود اما من حدود ۲ ماهه باردار بودم و نفهمیده بودم چیزی در حدود ۴ ماه و نیم بعد زایمان اول اونم سزارین باردار شدم اینو بگم که شوهرم همش میگفت ی بچه خوب نیس و خیلی ام دوس داشت دختر داشته باشه منم گاهی از ذهنم میگذشت که فرحان تنها نمونه چون به شدت علاقه به جمع داره و آدم اجتماعی در نهایت میگفتم حالا شاید بعد ۵ سال یکی بیارم شایدم کلا نیارم و خب رویای پسر بچه از نوجونی باهام بود و چون بچمم پسر بود اصراری به بچه دیگه نبود تو ذهنم
خلاصه اولش نمیخواستم باور کنم چند بار سنو رفتم هربار دعا میکردم باردار نباشم
بعدش دعا میکردم پوچ باشه یا بیفته و..‌‌.
اما نه این بچه به خواست و اراده خداوند اومده بود و قرار بود بمونه
من جز یکم بدو بدو و از پله سریع رفتن و چندتا ضربه به شکمم کاری برای سقط نکردم اما خیلی تحقیق کردم و راه های سقط رو پیدا کردم شوهرم اولش گفت باشه اما بعد همش سعی کرد راضیم کنه خیلی ناراحت بود خیلی خیلی چون تازه سزارین کرده بود اما میگفت بچه گناه داره به شدت حال روحی بدی داشتم نه به خودم میرسیدم نه توان کار داشتم با سختی بچمو نگه میداشتم همش ناراحت بودم که ضربه نخوره رفته رفته پذیرفتم و حدود ۴ ۵ ماهگی به بقیه گفتیم اواسط بارداری ام حالم بهتر شد اما کلا پنهان میکردم دوس نداشتم کسی بفهمه با بچه کوچیک باردارم حتی همسایه هامون تا زایمانم نفهمیدن با تموم وجود به پسرم می‌رسیدم خیلی سختی کشیدم شوهرم کرنای بدی گرفت و کل بارداری هیچ کمک و محبتی از اطرافیان نداشتم اواخر بارداری ام حالم به شدت بد شد دوباره

سلام مامان نورا خوبی عزیزم؟
باید منو بشناسی جز دوستاتم من خودم از بس حالم بد بود کسایی که مثل خودم با بچه کوچیک باردار شده بودن رو پیدا کردم تا با صحبت کردن باهاشون آرامش بگیرم چون فقط اونا میتونستن حالم رو درک کنن
اینو اینجا مینویسم شاید به درد کسایی دیگه ام بخوره من پسرم رو بعد ۸ سال به دنیا آوردم چون دوس نداشتم زود بچه بیارم اولا میگفتم اصلا بچه نیارم یا بعد ۱۰ سال بیارم اما رفته رفته چون شوهرم اصرار و اجباری نداشت از اون گارد دراومدم و شروع کردم چکاپ و تحقیقات راجبع بارداری و زایمان در حین تحقیقاتم ی هویی باردار شدم و خیلی ذوق کردم و خوشحال شدم تموم سختی های بارداری و زایمان و حتی بچه داری برام شیرین بود هرچیزی ام که تونستم برای پسرم فراهم کردم و اگر سطح زندگی خودمون معمولی بود امکانات و وسایل و شرایط زندگی پسرم سطح بالا بود خلاصه گذشت و اذیت های ماه های اول کم شد هیکلم داشت بهتر میشد قلق بچه دستم اومده بود آرایشگاه میرفتم مرتب خرید میکردم با هم میرفتیم بیرون و من ذوق و لذت داشتم از بچه داری از جمع کردن وسایلش تا تیپ زدن براش و...
وقتی همه چیزی خوب و زیبا بود و کم کم داشتیم برنامه های دیگه زندگی رو پیش میبردیم فهمیدم دوباره باردارم دنیا رو سرم خراب شد😰😓

سلام گلم سخته درست میگی
اما وقتی خداوند متعال داده توانش رو هم میده بهت ان شالله
نگران ذوقش هم نباش
به دنیا بیاد بصورت خودکار ذوق زده میشی ان شالله😍

عزیزم حق داری شرایطتت خاصه
انشالله با دنیا اومدن دومی خدا صبر و تحمل و توانتو چند برابر میکنه

اینا میگذره زیاد فکرتو مشغول نکن چون منم حسی به بچه دومم نداشتم وعذاب وجدان داشتم ولی الان عاشق پسرمم هردو بچه هامو خیلی دوست دارم فک میکردم دخترمو بیشتر از پسرم دوست دارم ولی الان همین قدرکه دخترمو دوست دارم پسرمم دوست دارم یعنی خودش با نگاهش خندش مستم میکنه

من خیلی خستمممممم سه روزه دارم از شیر میگیرمش بازم‌موقع خوابش میاد و میگه بده دلم براش کبابِ😭😭😭
از این ور میگه بغلم کن کمرم ناقصِ درد میکنه
ازاین ور ویارا 😭
موندممممم کم آوردم خستمممم 😭😭😭😭

والا من تجربه ندارم
اما دوستتم بچش ۱۸ ماه بود که دومی بدنیا اومد دقیقا مثل شما بود میگفت ذوقی براش نداشتم با بچه دومم خیلی وقت نمیگذروند فقط یه شیر و پوشک
همه وقتش با اولی بود برا اینکه حساس نشه

دقیقا منم همینطورم این ماه واقعا کم اوردم اصلا نمیتونم تکون بخورم بارداری اولم خیلی خیلی سبکتر بودم الان پهلو به پهلو هم نمیتونم بشم اما مسئولیت زیادی به گردنم همش دلم میخواد گریه کنم به حال خودم 🥲

انقدرررر اون بچه براتون عزیز بشه ک.انقدررررر پر برکتن این بچه ها نگو.کل روزی خانوادتونو با خودش میاره.بسیار هم زرنگ و باهوش میشن.من و خواهرمم شیر ب شبریم مامانم میگه اصلا ندونستم چطور بزرگ شدین مدرسه رفتین.چون من بخاطر اینکه به خواهرمم یاد بدم بهتر درس میخوندم.بخلطر اینکه مراقبش باشم خودمو قوی تر کردم

طبیعیه
منم همینا که گفتی رو با گوشت و پوست و استخونم درک کردم
چه شبایی که حتی بعد از دنیا اومدن دومی هم اشک ریختم ،دست تنها بودم
ولی قشنگیاشو هم داره میشوره میبره
چون میگذره،غمی نیست به قول دوستان

اصلا نگران‌نباش
منم دختر بزرگمو اونقد دوست داشتم
با اینکه فاصله شون زیاد بود،آخرای بارداری به خودم میگفتم یعنی میشه اونم مثل این دوست داشته باشم،بعدا دیدم دومی از اولی هم شیرین تره
فقط تو شیر تو شیر به بچه ی اول ظلم
میشه نمیتونه درست حسابی بچگیشو بکنه

عزیزم من هم مثل شما بودم
دخترم الان یکسال و سه ماهش هست
الان که دختر دومم میخاد بدنیا بیاد زوقش رو بیشتر دارم

سلام عزیزم.میفهمم چی میگی .سخته .نتونستی با بچه اولت درست ارتباط بگیری خداروشکر دومی داره میاد.حتی روزهای سخت تری هم شاید پیش رو داشته باشی اما فراموش نکن که یک مادری .قوی هستی باید به خودت بیشتر توجه داشته باشی .البته منم شرایطم مثل تو هست الان با این تفاوت که من یه بچه مدرسه ای هم علاوه بر کوچیکه و توراهیه دارم.شاید نتونم به بعضی از کارهام برسم اما در حد توانم همه کاری میکنم خداروشکر.راضی هستم به رضای خدا

خب تو میخواستی بلاخره دومی رو بیاری چه الان چه سه سال بعد درسته تو شرایطت قرار نگرفتم ولی اینو بدون که باهم بزرگ میشن درسته پدرادم درمیاد ولی منی که دومی رو به دنیا اوردم با پنج سال اختلاف سن میگم ایکاش زود میزاشتم یا حداقل ده سال بعد میزاشتم چون هنوز هنوز اولی نتونسته با اومدن دومی کنار بیاد اگه کوچیک بود حسودی حالیش نمیشد و میرفت پی کارخودش یا بزرگ تر بود یه چیزایی میفهمید درک داشت ولی این سن اشتباه بود

کمی سخته ولی مطمعن باش مطمعن باش یک سال دیگه وقتی میبینی اینا هم بازی هم شدن وباهم حالشون خوبه چقد احساس رضایت میکنی،فقط یه دوران کوچولو برات سخته

عزیزم من چون خواهرم رو دیدم بدون کمک و شهر دیگه با دوتا بچه پشت سرهم میدونم سخته ولی خدا کمک میکنه و بزرگ میشن و در آینده این براشون بهتره

سلام عزیزم خوبی منم چن روزه پیش دونستم خدا خواسته باردارم
منم فعلآ نتونستم کنار بیام با این بارداری چون دختره منم کوچیکه خودشم این میشه سومی
از موقعی که فهمیدم باردارم داغونم فقط گریه میکنم شب و روز ندارم فکرو خیال نمیزاره بخوابم از این ورم بچه مدرسه ای دارم
من زعفران رازیانه زنجبیل خوردم اما سقط نشد همه میگن خدا کمکت میشه بزار دنیا والله نمیدونم چی بگم

سوال های مرتبط