ارع یادمه اولین روز که تنها شدیم ۲روز بعد سزارین با قامت که نمیشد از درد راستش کرد و نوزاد ۱کیلو ۳۰۰گرمی که اندازه گفت دست تو ان ای سیو با کلی دستگاه وصل بهش باید مراقبش میشدم.
یکی از بزرگترین فوبیاهام که هنوزم خوابش میبنم با اون وزن شیر میدادم بش فقط آیت کرسی میخوندم که شیر نپره تو گلوش اوووووف
خیلی بد بود گریه میکردم بعدشم افسردگی گرفتم
من هنوز تنها نشدم با این دوتا فقط در حد یک ساعت😂
عاشق اون روزام اصلا از همون روزی که ترخیص شدیم همه کاراشو خودم میکردم چون حالم خوب بود از تنها شدنم میترسیدم ولی بچم آروم و حرف گوش کن بود مامانشو اذیت نمیکرد🥰 حتی یادمه نهارمم سر موقع اماده کردم خونه تمیز هعی خیلی قشنگ بودن اون روزا
نلا چون گروه خونیش با من ناسازگار بود همون ۲۴ساعت اول زردی نشون داد و از بخش بدون اینکه مرخص شم بیام خونه مستقیم رفتیم قسمت زردی بیمارستان و من موندم و نلایی که هنوز یک روز هم نشده بود ولی چون زایمانم طبیعی بود درد زیادی نداشتم و تونستم از پیش بربیام،سه روز بیمارستان موندیم بعد اومدیم خونه مامانم بود
خیلی سخت بود خیلییییییی چون فقط یک روز اول مادرم بود بعد اون هیچ کمکی نداشتم
منم بعد ۱۳ روز اومدم خونه تا ۱۳ روز خونه مامانم بودم وقتی اومدم خونه کارم فقط گریه بود اخه بعد زایمان اتفاقای بدی افتاد هنوزم یادش میفتم گریم میگیره😔😔
من هنوزم کمم میگیرم🤣🤣🤣
یا میان میبرنش یا میان خونمون نگه میدارنش
من تا ۱۰روز دخترخالم شبو روز بچه هامو نگه داشت منم مثل شما خیلی حالم بد میشد وقتی سر پا میشدم تپش قلب میگرفتم...بعد اونم مامانم روزا بود شبا میرفت ولی پدرشوهرم ایناهم بودن...۲۰روزگی بچه هام دیگه تنها شدم و خیلی راحت تر بودم تنهایی راحت از کاراشون برمیومدم همون ۲۰روزگی هم حمومشون کردم تنهایی🥲یادش بخیر🥺
پسر من کیس زردی نبود ولی چون شیرم کم بود ۳ روز بعد زردی گرفت و بستری شد شبش لباساش ک دادن بهم و بستری کردنش من تا صبح از غصه کنترل ادار هم نداشتم وای چ شبی بود دستهام داره میلرزه خیلی داغون شدم
۴۱ روزی که هویار بدنیا اومده بود تنها شدیم یوحس ترس و استقلال ولی خوب بود
من ده روزگی پسرم تنها شدم فرداش پسرم با جیغ بیدار شد بعدشم بردم دکتر گفت کولیک داره تا ۴ ماهگی شب و روز بغلم بود و یکسره نق میزد
😄😄من از اولش تنها بودم، راحت بودم.
من دوماه کلا خونه مامانم بودم بعدشم چن روز در هفته میومدم خونه دوباره برمیگشتم روز اول شانسم انقد گریه کردن انقد گریه کردن گفتم این زندگی دیگه زندگی نمیشه نشسته بودم گریه میکردم مامانمم دوره نمیتونستم چیزی بگم چون شوهرم و مامانم میگفتن بمونم خونه مامانم خودم اصرار میکردم برگردم خونه
من دچار ی افسرده وی خیلی بدی شده بودم مدام گریه میکردم و گریه های دخترم رو عضابم بود و چند بار ب خودکشی فک کردم هیچ وقت یادم نمیره بعد ی مدت ک خونه مامانم بودم اومدیم خونه خودمون خیلی خوابم میاومد خسته بودم دخترم شروع کرد ب جیغ های بنفش کشیدن شوهرم دید حالم خوب نیس برد ت اتاق منم ک الان زبونم لال سه گفتم خدایا من نمیتونم یا تا صبح من بمیرم با دور از جونش این بچه این من دق میدع هیچ وقت بزرگ نمیشع
من از شب اول تنها بودم .خودم بودم و همسرم
من از روز اول تنها بودم
یعنی مامانم بودا ولی بنده خدا یادش رفته بود
خودم بیدار میشدم شیر میدادم عوضش میکردم
دیدی وقتی زایمان میکنی دراز میکشی نمیتونی از جات پاشی؟ وای من از درد میمردما فقط یه ربع طول میکشید بلند بشم
حتی الانم گریم گرفت وقتی یادم افتاد
اما یه خوبی داشت که با گوشت و استخونم بزرگ شدن پسرمو دیدم و حس کردم
حسرت به دل نبودم
شما خیلی کارت سخت تر بوده با دوتا بچه 💕
منم دوتا سزارین داشتم هردو هم اکثر کارارو خودم انجام دادم و از پسش براومدم 😍
من وقتی برای اولین بار با دخترم اولم اومدم خونه خودم پر از حس سردرگمی بودم چون سنم هم کم بود همش احساس ناکافی بودن داشتم
همش گریه میکردم
ولی بعد از ده روز اوضاع کم کم بهتر شد
روزانه پیام مشاور، متناسب با سن کودکتون دریافت کنین.
سوالاتتون رو از مامانای با تجربه بپرسین.
با بازیهایی که به رشد هوش و خلاقیت فرزندتون کمک میکنه آشنا بشین.