۱۹ پاسخ

ارع یادمه اولین روز که تنها شدیم ۲روز بعد سزارین با قامت که نمیشد از درد راستش ‌کرد و نوزاد ۱کیلو ۳۰۰گرمی که اندازه گفت دست تو ان ای سیو با کلی دستگاه وصل بهش باید مراقبش میشدم.
یکی از بزرگترین فوبیاهام که هنوزم خوابش میبنم با اون وزن شیر میدادم بش فقط آیت کرسی میخوندم که شیر نپره تو گلوش اوووووف

خیلی بد بود گریه میکردم بعدشم افسردگی گرفتم

من هنوز تنها نشدم با این دوتا فقط در حد یک ساعت😂

عاشق اون روزام اصلا از همون روزی که ترخیص شدیم همه کاراشو خودم میکردم چون حالم خوب بود از تنها شدنم میترسیدم ولی بچم آروم و حرف گوش کن بود مامانشو اذیت نمیکرد🥰 حتی یادمه نهارمم سر موقع اماده کردم خونه تمیز هعی خیلی قشنگ بودن اون روزا

نلا چون گروه خونیش با من ناسازگار بود همون ۲۴ساعت اول زردی نشون داد و از بخش بدون اینکه مرخص شم بیام خونه مستقیم رفتیم قسمت زردی بیمارستان و من موندم و نلایی که هنوز یک روز هم نشده بود ولی چون زایمانم طبیعی بود درد زیادی نداشتم و تونستم از پیش بربیام،سه روز بیمارستان موندیم بعد اومدیم خونه مامانم بود

خیلی سخت بود خیلییییییی چون فقط یک روز اول مادرم بود بعد اون هیچ کمکی نداشتم

منم بعد ۱۳ روز اومدم خونه تا ۱۳ روز خونه مامانم بودم وقتی اومدم خونه کارم فقط گریه بود اخه بعد زایمان اتفاقای بدی افتاد هنوزم یادش میفتم گریم میگیره😔😔

من هنوزم کمم میگیرم🤣🤣🤣
یا میان میبرنش یا میان خونمون نگه میدارنش

من تا ۱۰روز دخترخالم شبو روز بچه هامو نگه داشت منم مثل شما خیلی حالم بد میشد وقتی سر پا میشدم تپش قلب میگرفتم‌...بعد اونم مامانم روزا بود شبا میرفت ولی پدرشوهرم ایناهم بودن...۲۰روزگی بچه هام دیگه تنها شدم و خیلی راحت تر بودم تنهایی راحت از کاراشون برمیومدم همون ۲۰روزگی هم حمومشون کردم تنهایی🥲یادش بخیر🥺

پسر من کیس زردی نبود ولی چون شیرم کم بود ۳ روز بعد زردی گرفت و بستری شد شبش لباساش ک دادن بهم و بستری کردنش من تا صبح از غصه کنترل ادار هم نداشتم وای چ شبی بود دستهام داره میلرزه خیلی داغون شدم

۴۱ روزی که هویار بدنیا اومده بود تنها شدیم یوحس ترس و استقلال ولی خوب بود

من ده روزگی پسرم تنها شدم فرداش پسرم با جیغ بیدار شد بعدشم بردم دکتر گفت کولیک داره تا ۴ ماهگی شب و روز بغلم بود و یکسره نق میزد

😄😄من از اولش تنها بودم، راحت بودم.

من دوماه کلا خونه مامانم بودم بعدشم چن روز در هفته میومدم خونه دوباره برمیگشتم روز اول شانسم انقد گریه کردن انقد گریه کردن گفتم این زندگی دیگه زندگی نمیشه نشسته بودم گریه میکردم مامانمم دوره نمیتونستم چیزی بگم چون شوهرم و مامانم میگفتن بمونم خونه مامانم خودم اصرار میکردم برگردم خونه

من دچار ی افسرده وی خیلی بدی شده بودم مدام گریه میکردم و گریه های دخترم رو عضابم بود و چند بار ب خودکشی فک کردم هیچ وقت یادم نمیره بعد ی مدت ک خونه مامانم بودم اومدیم خونه خودمون خیلی خوابم می‌اومد خسته بودم دخترم شروع کرد ب جیغ های بنفش کشیدن شوهرم دید حالم خوب نیس برد ت اتاق منم ک الان زبونم لال سه گفتم خدایا من نمیتونم یا تا صبح من بمیرم با دور از جونش این بچه این من دق میدع هیچ وقت بزرگ نمیشع

من از شب اول تنها بودم .خودم بودم و همسرم

من از روز اول تنها بودم
یعنی مامانم بودا ولی بنده خدا یادش رفته بود
خودم بیدار میشدم شیر میدادم عوضش میکردم
دیدی وقتی زایمان میکنی دراز میکشی نمیتونی از جات پاشی؟ وای من از درد میمردما فقط یه ربع طول می‌کشید بلند بشم
حتی الانم گریم گرفت وقتی یادم افتاد
اما یه خوبی داشت که با گوشت و استخونم بزرگ شدن پسرمو دیدم و حس کردم
حسرت به دل نبودم

شما خیلی کارت سخت تر بوده با دوتا بچه 💕
منم دوتا سزارین داشتم هردو هم اکثر کارارو خودم انجام دادم و از پسش براومدم 😍

من وقتی برای اولین بار با دخترم اولم اومدم خونه خودم پر از حس سردرگمی بودم چون سنم هم کم بود همش احساس ناکافی بودن داشتم
همش گریه میکردم
ولی بعد از ده روز اوضاع کم کم بهتر شد

سوال های مرتبط

مامان ایلیا مامان ایلیا ۱۲ ماهگی
این ماه اخری ک منتظر تولدشم و دارم براش برنامه ریزی میکنم یاد ماه اخر بارداریم افتادم ک برای اومدنش لحظه شماری میکردم و برنامه میریختم ک دنیا اومد چ کارا با هم بکنیم!
هیچی مث چیزی ک تو ذهنم بود نشد! و کلی براش ناراحتم....
بدتر از اون تازه یاد بارداری سختم افتادم ک ماه اخر واقعااااا دهنم سرویس شد
ورم شدید در حدی ک پاهام تو هیچ کفشی جا نمیشد از ورم زیاد همه ی استخون های ریز روی پام از جا درومدن..راه نمیتونستم برم..هرموقع میخواستم صندل یا دمپایی بپوشم از درد بغض میکردم
یا اون کهیر های مزخرف!! از روی انگشتای پا تا روی شکمم پر شده بود کهیر تا صبح با گریه میخاروندم..پماد میمالیدم..اب یخ یخ میگرفتم..کمپرس یخ میمالیدم...
ماه اخر از سخت ترین دوره ها بود و فک میکردم هیچوقت تموم نمیشه..
ناراحتم ک چرا افسردگی بعد زایمان نذاشت از بچه دار شدنم لذت ببرم...ب اندازه کافی عکس و فیلم بگیرم...
میبینم بقیه مامانا از ماه اول ماهگرد گرفتن و من هیچی اذیتم میکنه‌..
دلم میخواد هم برگردم عقب تا ی سری چیزارو جبران کنم هم برنگردم عقب تا دوباره تجربه نکنم☹️
مامان عشق جان مامان عشق جان ۱۳ ماهگی
سلام دوستان خیلی دلگیر و ناراحتم چند روزه

خواستم علت ناراحتیم رو اینجا بنویسم ک هم بهم دلگرمی بدید

هم خودم کمی آروم بشم بتونم با شرایط کناربیام

ممکنه توی چند تا تاپیک همه رو بگم صرفا برا آروم شدن خودم می‌نویسم اگر دوست داشتید بخونید برامونم دعا کنید

خیلیاتون در جریان وزن نگرفتن بچم هستید و میدونید تمام آزمایش ها چکاپ ها بردمش ولی چیزی الهی شکر نشون نداده و سالمه

تنها مشکلی ک داره بچم تنگی دریچه ریوی قلبش هست

ک این مشکل نه تو بارداری مشخص شد نه بعد از تولد بچم، دقیقا توی ۴ماهگیش متوجه شدیم نگم بهتون ک اون روزا چ حال بدی داشتم چقد گریه میکردم خیلی غصه خوردم و فکرای جور و ناجور ب ذهنم میومد

خلاصه اینکه بعد از یه هفته این دکتر اون دکتر بردن همگی گفتن ک با یه بالن ساده مشکل برطرف میشه

و من هم دلخوش اینکه بچم خیلی زود با ی بالن کاملا سلامتیش رو بدست میاره

تقریبا دوماه بعد از اینکه فهمیدیم بردمش دکتر برا بالن ک نوبت گرفتیم توی بیمارستان خصوصی ک بالن بشه

نگم ک چقد سخته بچه رو گرسنه نگهداشتن اونم بچه من ک نه شیر خشک میخوره نه غذا فقط چسبیده ب سینم هست شیرمم کم با بدبختی شب رو صبح کردیم بردمش برا بالن

وای ک باهر خونگیری از بچه هزار بار میمردمو جیغ میزدم خودم بچه ضعیف بود وزن نگرفته بود گرسنه هم ک بود رگاش بد پیدا میشد با هزار جگر خونی خون رو گرفتن آمادش کردم برا بالن وقتی صدامون زد دیگه خوشحال بودم ک قراره روزهای خوبی بیاد از این به بعد

گذاشتمش رو تخت تو اتاق عمل خواستن بیهوشش کنن بچم ی جوری دنبال بغلم بود و گریه میکرد و اشک می‌ریخت ک نمیتونستم برم از اتاق عمل بیرون اما زوری بیرونم کردن گفتن نمیشه بمونی دیگه

ادامه توی تاپیک بعد
مامان 🧸دوقلوها🧸 مامان 🧸دوقلوها🧸 ۱۳ ماهگی
پارسال همچین شبی من توی بیمارستان بستری بودم ک صبح زود عملم باشه دوستم و مادرم اون شب پیشم بودن و گرم صحبت با دوستم بودم نیم ساعتی میشد ک همینجور حس میکردم لباس بیمارستانم خیسه و ازم آب میاد ولی توجهی نکردم ولی بعد از حدود نیم ساعت یا یکساعت دیدم شدت آب داره بیشتر میشه و بلند شدم از تخت اومدم پایین ک ببینم چم شده و بله!!!قل کوچیکه عجله داشت و کیسه آب رو پاره کرده بود و من ساعت۱:۴۵ با درد طبیعی سزارین شدم
همه اینارو ک گفتم خیلی عالی بود و سریع گذشت سختیا و روزای بد من از وقتی شروع شد ک اومدم خونه خیلی بد بود اولین بار بود خونمون شلوغه و رفت و آمد زیاده درسته زنی ک زایمان کرده نباید تنها گذاشت ولی نه اینکه مث کاروان سرا آدم بیاد و بره یا با یه حرف ساده بی منظور ناراحتت کنه!متنفرم از اون روزا حاضرم پنج سال از عمرم کم بشه اون روزا یادم بره
تحمل اون شرایط رو نداشتم و خودم کم کم تلاش کردم بتونم از دوماهگی بچها تنهایی زندگیم رو بچرخونم این بین مادرم و مادرشوهرم خیلی کمکم کردن حتی تا هنوزم کمکم هستن ولی خودم رو از اون روزای وحشتناک نجات دادم و الان دوتا پسر یکساله دارم خدایا تحمل همه مادرا رو زیاد کن خدایاشکرت😭🤲🏻❤️