۲ پاسخ

کدوم ببمارستان زایمان کردی

خیلی قشنگ بود عزیزم منم زایمانم (سزارین) داستانی بود خداروشکر ک بسلامتی بچه توبغل گرفتی وزایمانت راحت بود😉😍

سوال های مرتبط

مامان روشا مامان روشا ۹ ماهگی
گردنمو کج کردن از بغل بالا آوردم فوری یه قرص زیر زبونی بهم دادن من به دکترم میگفتم توروخدا من هنوز حس دارم نبر منو اونم گاز استریل نشونم داد گفت ببین تمیز میکنم فقط الان بعد اون باز میگفتم حس دارم نکن گفت هروقت دستات بی حس شد بگو من شروع کنم نگو چی سرم شیره مالیده شروع کرده یهو چشمم به چراغ بالا سرم میوفته رنگ خون دورش معلوم بود شبیه اینه ای بود منم فهمیدم اما دیگه حس نداشتم حرف بزنم خیلی به معدم فشار میدادن هنوز نمیدونم از چی بود چیکار میکردن منم همش میگفتم معدم دوباره یه قرص زیر زبونی دیگه دادن گفتم این چیه گفت برای رحمت که جمع کنه خلاصه ساعت ۶:۱۰دیقه ۱اسفند یه دختر ناز بهم نشون دادن صورتشو مالیدن به صورتم همیشه این صحنه هارو می‌دیدم میگفتم ای چه جوری چندششون نمیشه اما خودم اون لحظه بهترین حس داشتم نسبت به اون صحنه خلاصه که داشتن میدوختن شکممو تا اون لحظه خوب بودم بعد اون دکترم اومد شکممو فشار داد من لرز گرفت کل بدنمو انگار بهم برق وصل کردن مامانم میگفت جوری چونتو گرفته بودم که منم باهات میلرزیدم ادامش تاپیک بعدی
مامان نیلدا مامان نیلدا ۶ ماهگی
تجربه زایمان قسمت دوم
من که اصلا استرس عمل نداشتم همین که بردنم اتاق عمل و پرستارها و دکتر بیهوشی دیدم استرس گرفتم
دکتر بیهوشی گفت خودت خم کن به جلو و شل بگیر
و بی حسی اسپاینال انجام داد که اصلا حس نکردم خیلی خوب بود با اینکه قبلش میترسیدم از بی حسی اما اصلا سوزن حس نکردم
بعد کم کم پاهام شروع کردن به بی حس شدن و دکترم میگفت حس میکنی پاهاتو گفتم آره فشارهارو حس میکنم ، تو همین فاصله سوند وصل کردن که اصلا درد نداشت چون بی حس شده بودم و دکترم شکمم برش زده بود و من نفهمیده بودم و فک کردم هنوز منتظرن من بگم حس ندارم که گفت دارم سر بچه در میارم، خیلی حس خوبی بود هیچی نفهمیده بودم
بچه رو سریع در اوردن و نشونم دادن و گفتن میبرن تمیزش کنن
بعد تمیزکاری اوردن گذاشتن رو صورتم منم که قبلش تو اینستا این لحظه هارو میدیدم گریه ام میگرفت که چقدر حس قشنگیه
اما لحظه ای که بچه گذاشتن رو صورتم داشتم به این فک میکردم ارایش دارم و برای پوست بچه بده و کاش میذاشتن رو سینه ام اکا پارچه داشت و نمیشد
منو ساعت ۷:۴۵ بردن اتاق عمل ساعت ۸:۰۲ بچه ام به دنیا اومد و من تا ساعت ۹ اتاق عمل بودم
بقیه در قسمت بعدی
مامان هانا مامان هانا ۲ ماهگی
تجربه زایمان و بارداری
پارت نهم
یه خانومه اونجا بود گف نه ممکنه دکتر دیر برسه فک کنم منظورش این بود ممکنه تا دکتر بیاد من زایمان کنم البته سر بچه اصلا وارد لگن نشده بود،یهو گفتن دکتر اومد و من رفتم رو تخت برا آمپول بیحسی آقاهه گفت یکم درد داره ولی تکون نخور من اینقد درد کشیده بود ک وقتی زد اصلا درد نداشت فقط کم کم داشت گرم میشد گفتم اخیش دستتون درد نکنه راحت شدم😂 دیگه دراز کشیدم ک کارشونو شروع کنن آقایی ک بیحسی زد گفت ببین حس می‌کنی ولی درد نداری ولی منکه چیزی حس نکردم هی منتظر بودم حس کنم شکممو برش میدن ولی اصلا نفهمیدم فقط تکونم میدادن دیگه اینجا دردام تموم شده بودفقط یه خورده سمت شونه ی چپم درد گرفته بوده داشتم فک میکردم ممکنه الان بمیرم ینی؟😂دیگه بین همین فکرا بود ک صدای گریه ی دخترم اومد😍
صدای پرستارا میومد میگفتن ماشاالله برا خودش یه با مردیه🤭 بعد از چند دقیقه دخترمو آوردن ک ببینم چه لحظه ی قشنگی بود🥺😍لپشو آوردن جلو بوسیدمش و دوباره بردن بعد از ۲۰دیقه اینا بود کار دکتر تموم شد و منو بردن ریکاوری اونجا پرستار اومد شکممو فشار داد و گفت اوه و بدو بدو رفت اونجا هم من خودمو خیس کردم گفتم ینی چی شده نکنه دارم میمیرم🥴😂با قرص برگشت یه قرصی داد بهم گفت بذار زیر زبونت باز بشه اونکه تموم شد لرزیدنم شروع شد هرکاری میکردم نمی‌تونستم جلوشو بگیرم ک ازش پرسیدم چرا لرز دارم گف عوارض قرصاس بعد شونه سمت چپمم درد داشت نمیدونم چرا ک بهشون گفتم تو سرمم یه چیزی خالی کردن خلاصه دوباره شکممو فشار داد و به پرستارا گف منو نبرن بخش اونجا واقعا ترسیده بودم جرعت نداشتم بپرسم برا چی اصلا نمیدونم چقد اونجا بودم ک دوباره اومد شکممو فشار داد اون موقع گف میتونن ببرنم همچنانم من رو ویبره بودم میلرزیدم🫠
مامان آرین مامان آرین ۴ ماهگی
*تجربه زایمان 🤱۳*
بعد بی حس شدن دکتر شروع کرد به شکافتن شکمم دردی حس نمیکردم ولی حس فشار چاقوی جراحی رو خیلی خوب حس میکردم و بعد یه احساس مکش خیلی زیاد انگار که دارن دل و روده ام رو از تو بدنم میکشن بیرون و بعد صدای گریه آرین و حس خوب آرامش ...آروم شدم
آرین من به دنیا اومد
آرین من سالم به دنیا اومد خدایا شکرت🤲
بعد اتاق عمل من رو بردن اتاق ریکاوری که حدود دوساعتی اونجا بودم تو این فاصله هم یه ماما میومد شکمم رو فشار میداد و هردفعه احساس دردش بیشتر می‌شد چون بی حسی کم کم داشت از بدنم خارج میشد دردش غیر قابل تصور بود انگار روح از بدنم خارج میشه
بعد منو بردن تو اتاق بخش زنان که مشترک بود با یه خانوم دیگه اینجا هم دلم گرف چون دوست داشتم با بچه ام و شوهرم تنها باشم ولی اون شب به قدری شلوغ بود که اتاق خصوصی گیرمون نیومده بود و شوهرم مجبور شده بود دو تخته بگیره
به من حتی پمپ درد هم وصل نکردن فقط چند باری اومدن مسکن تزریق کردن و بار آخر هم شیاف گذاشتن
صبح روز دوم دکتر بهم سر زد ولی چون هنوز شکمم کار نکرده بود نگهم داشت تا وقتی شکمم کار کنه
صبح همون روز شوهرم رفت تا اتاق خصوصی پیدا کنه و شکر خدا یه مریض داشت مرخص میشد و ما جابجا شدیم به اتاق جدید
اونجا تونستم یکم استراحت کنم
بقیه 👈 تجربه زایمان🤱۴